قباد آذرآیین؛ گریه، کسب ‌و‌کار من است

قباد آذرآیین؛

گریه، کسب ‌و‌کار من است

 

این‌جا یک مقبره‌ی قدیمی خانوادگی است؛ این‌جا سه تا قبر کنار هم رج زده:یک زن، یک مرد و یک کودک. قبر کودک وسط دو تا قبر دیگر است .سنگ قبرها جوری به هم چسبیده اند انگار که مرد و زن، قبر کودک را تنگ بغل کرده‌اند…قبرها باید چهل سالی از عمرشان گذشته باشد. دو طرف قبرها صندلی‌هایی چیده‌اند؛ هر طرف چهار صندلی. یک پنکه و یک لوستر خاموش از سقف آویزان است. مقبره، پنجره‌ی بزرگی دارد با چشم اندازی رو به کوه های شمال تهران… مرا فرستاده اند این‌جا تا برای این مهمآن‌های قدیمی خاک، گریه کنم…

 

حاج آقا ظهیری، یک روز گفته بود:” تا وقتی اون ور آبیها که دستشون از این ور کوتاهه، و وجدان درد بگیرن، نون من و شما تو روغنه حاج خانوم!”

حاج آقا ظهیری بنگاه¬دار است.روی شیشه مغازه اش نوشته: املاک صداقت…اما نه فکر کنید حاج آقا ظهیری کارش فقط بنگاه¬داری است؛دست رو دست می‌گذارد ببیند کی یکی تو بیاید بگوید سلام، دنبال خانه اجاره‌ای می‌گردم… خودش می‌گوید بی مایه فطیر است و “صنار سه شاهی بنگاه”- این، عین حرف خودش است- جواب خرج و برج زندگی،شهریه دانشگاه آزاد بچه ها و مهمان های مینی بوسی هم ولایتی ها وهزار جور مکافات دیگر را نمی دهد.

پشت شیشه بنگاهش گله‌به‌گله ، آگهی فروش محصولات وطنی را چسبانده ؛ از زعفران اصل قائنات و بجستان،گردوی تویسرکان،انواع برنج طارم شمال و دمسیاه جنوب، بگیر تا خرمای بم و نان برنجی کرمانشاه و کلوچه ی شمال…

یکی از کارهای “نان و آب دار”از نظر حاج آقا ظهیری، ارتباط با هم‌وطن‌هایی است که این‌جا مرده هایی زیر خاک دارند و بهناچارغریبانه رهاشان کرده‌اند  و حالا وقت و بی‌وقت، مرده‌هاشان به خوابشان می آیند و خون‌بهدلشان می‌کنند و گریه زاری و گلایه و نفرین و ناله که چرا آن‌ها را به امان خدا رها کرده‌اند و رفته‌اند…حاج آقا ظهیری ترتیب کاراین‌جور هم‌وطنها را می‌دهد بهشان می‌گوید غصه نخورید. کار را بسپارید به من. من کسانی را می فرستم هرچند ساعت دلتان بخواهد روی قبرهای عزیزهاتان شیون و زاری کنند،انگار که خودتان این‌جایید و دارید این کار را می کنید، بهتر از خود شماها حتا…البته این‌جور کارها را  آقاپژمان، پسر بزرگه‌اش، که می‌گویند مهندس کامپیوتر است براش ترتیب می‌دهد…

 

ما چند نفر گریه‌کن حرفهای هستیم.که هر دوسه هفته یک بار، که حاج آقاظهیری مشتری آن ور آبی براش جور بشود خبرمان می‌کند می رویم اسم و مشخصات و نشانی قبر مرده ها را ازش می‌گیریم راهی می شویم طرف بهشت زهرا…اول‌ها عده مان بیش‌تر بود، حتا چند تا گریه کن مرد هم داشتیم بعد کم شدیم. حاج آقا ظهیری اول عذر مردها را خواست.می‌گفت مردها کلک می زنند و از ته دل گریه نمی‌کنند، خبرش بیرون درز می کند و به گوش آن وری هم می رسد، بعد هم چند تا از زن‌های جوان بیوه را رد کرد. می‌گویند حاجی بعضی وقت‌ها ناغافل می‌رفته سراغ قبرهایی که به آن‌ها سپرده بود برای گریه کردن، دیده بوده از زیر کار دررفته‌اند…

 

بابا سلطان-من هنوز مَردَم را این‌جور صدا می‌کنم؛ به اسم پسر بزرگمان- هیچ حال و روزخوشی ندارد. هرچه هم دوا دکترش می‌کنیم افاقه نمی‌کند. دکترها سر از مریضی‌اش درنمی آورند. به کافر و مسلمان بدهکاریم. خداییش حاج آقا ظهیری خیلی کمکمان می‌کند،چه بابت پول‌هایی که دستِ قرض بهمان داده برای دوا درمان و خرجیمان، چه از نظر سپردن قبرمرده هایی که پول و پله‌ی بهتری ازشان عایدمان می‌شود…دفترچه بیمه خودش را هم دراختیارمان گذاشته  که باباسلطان را با آن ببریم دکتر و درمان…

یک روز نشستم حساب کردم دیدم بعد از دوادرمان و گوش شیطان کر،تندرستی باباسلطان، اگر یک سال هم هر روز خدا سر قبرها گریه بکنم، مشکل می‌توانم از پس قرض و دین حاج آقا ظهیری دربیایم. از دست من که کاری برنمی‌آید، خدا عوضش بدهد، یک در دنیا هزار در آخرت…

 

توی این هیروویر مریضی بابا سلطان،برای سودابه هم خواستگار آمده…یعنی هنوز نیامده‌اند حرفی بزنند. سودابه خودش این‌جور می‌گوید…می‌گوید یک روز که تو مترو داشته می‌رفته سر کارش-سودابه تویکی از مانتوفروشی¬های هفتِ حوض کار می‌کند. دستمزدش دندانگیر نیست، همین که با لیسانس پرستاری تو خانه نماند و اعصاب خودش و مرا داغان نکند- نه این‌که من خیلی هم اعصاب درستی دارم!- باز جای شکرش باقی است…سودابه می‌گوید آن روز کامله‌زنی کنارش نشسته بوده، بدجور رفته بوده تو نخ سودابه. یک‌ریز وراندازش می‌کرده، چند تا ایستگاه که رد می‌شوند سر صحبت را با سودابه باز می‌کند…آخر سر از سودابه می‌پرسد نامزد دارد یا نه، سودابه می‌گوید هنوز قسمت نشده. خانمه گل از گلش می شکفد و حرف دلش را می‌زند، شماره اش را به سودابه می‌دهد و از سودابه هم شماره می‌گیرد بعد تو قسمت مردانه مترو سرک می‌کشد و پسری را نشان سودابه می‌دهد و می‌گوید اگر به دلش نشسته به شماره خانمه زنگ بزند.

سودابه می‌گوید پسره چشمش را گرفته… حالا مانده بودیم چه بکنیم. ما بودیم و دو تا اتاق تودرتو طبقه سوم یک خانه کلنگی با حمام و مستراح مشترک آن پایین، تو حیاط. مگر می‌شد به کسی بگویی بیاید آن‌جا حرف بزند؟…خانومه چند بار به سودابه زنگ زده و جواب خواسته. سودابه اول‌ها جواب نداده بعد دیده کار خوبی نیست جواب داده و دروغی گفته گوشی‌اش خاموش بوده یا سای… نمی‌دانم چی!  بعد هم بهانه آورده که بابام مریض است و قول داده که به زودی با خانمه تماس می‌گیرد…

یک روز که تو بنگاه حاج آقا ظهیری نشسته بودم و تو فکر این موضوع بودم، حاج آقا ظهیری پرسید چی شده حاج خانم؟ قرار نشد چیزی را از برادرت پنهان کنی. زبانم لال، برای حاج آقاتان …حرفش را تمام نکرده بود… گفتم خدا از برادری و بزرگی کمتان نکند حاج آقا، حال ایشان که توفیری نکرده، از خدا پنهان نیست ازشما چه پنهان، یک مشکل دیگری پیش آمده …پرسید چه مشکلی؟ حال و حکایت را براش  تعریف کردم و وضعیتمان را گفتم- البت خودش همه‌چیز را می دانست-درآمد گفت این که غصه ندارد حاج خانم…بعد کشو میزش را باز کرد، دسته کلیدی درآورد گذاشت رو میز، بعد هم روی یک تکه کاغذ چیزی نوشت، دسته کلید و کاغذ را سراند طرفم و گفت این خانه مبله و آماده است. می توانید از خانوادهی خواستگار دخترتان این‌جا پذیرایی کنید…بعدش هم خدا کریم است. یک‌جوری حلش می‌کنیم. نتوانستم جلو گریه ام را بگیرم…چه گریه ای! انگاری منتظر حرف و لطف حاج آقا ظهیری بودم که به این بهانه بزنم زیر گریه…

 

گریه روی دو تا از قبرها را تمام کرده ام. حالا نوبت شیون و زاری برای قبر وسطی است؛ کودک زبان‌بسته . گوشی‌ا‌م توی جیب مانتوم شروع می‌کند به لرزیدن- می‎گویم گوشی، یک وقت خیال نکنید از این گوشی‌های کاردرست چند میلیونی است!- دلم هری می‌ریزد…نمی‌توانم به گوشی‌ا‌م  نگاه بکنم. هنوز کارم تمام نشده. نمی‌توانم کارم را نیمه تمام بگذارم. من نان و نمک حاج آقا ظهیری را خورده ام…بهش قول داده ام…

سودابه زنگ زده…چند بار هم…خدایا چی می‌خواسته بگوید؟…بهش زنگ می‌زنم…می‌زند زیر گریه: بابام …!

لازم نیست سودابه حرفش را تمام بکند…ماشین دربستی می‌گیرم و خودم را می‌رسانم خانه…

–          ببخش بابا سلطان،من از صبح تا حالا دارم یک‌بند گریه می‌کنم. دیگر اشکی تو چشم‌هام نمانده برای تو بریزم …یک وقت پیش خودت فکر نکنی مامان سلطان بی عاطفه شده نسبت به تو…حاشا!

از مجموعه داستان”شب مشوّش”

نشر پیام (بن آلمان)

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۲۹