مصطفی شاهین؛ چاپلوسی درونم (پاچه خواری وجودم)

چاپلوسی درونم (پاچه خواری وجودم)

 

نویسنده: مصطفی شاهین

مترجم: محمد ریگی درخشان

 

در درونم  یه تملق و چاپلوسی هست، که همیشه دکمه های کتش را بسته و در آماده باش و خبردار ایستاده است. نه بعضی وقت‌ها،  بلکه همیشه در طول روز و شب آماده انجام وظیفه ست. خیلی دیر متوجه ش شدم. در یک محفل دولتی کشف ش کردم، وقتی متوجه شدم که گسترده و شکوفا شده و اعتماد اطرافیان را  به خود جلب کرده و به خوبی جای خودش را پیدا کرده بود. روح او و لباسی که بر تن کرده متناسب با روح زمانه ما بود. این روزها از بس که دکمه های کت ش را بسته؛ گشاد شده بود و شلوارش از اتوی زیادی برق می زد. سال‌هاست  بار غیرقابل تحملی بر دوشم سنگینی می کرد. همیشه از این  سنگینی شاکی بودم که انگار مثل یک چشم زخم  یا  سحر و جادو مرا به قهقرا می ‌کشید. هروقت که ذهن و فکرم را درگیر می ‌کرد، سعی می کردم آن از ذهنم خارج کنم، اما نمی ‌دانستم که  یک فرد دیگر آن هم یک  پاچه خوار را در درونم حمل می ‌کنم . در حالی که فکر می کردم مسیری که در آن هستم را با اراده شخصی م انتخاب کرده ام  نمیدانستم که در حقیقت تملق و چاپلوسی در درونم دنیایی موازی ساخته است. با خودش در صلح و آشتی ، شاد و خوشحال بود. هیچ کس نمی تواند شخصیت او را تخریب کند. او خود را محکم و استوار نگه داشته و هرگز رها نمی کند. با اطرافیان خودش همیشه در رفاقت است و در احترام گذاشتن  به کسی کوتاهی نمی کند. وقتی با او آشنا شدم،  هم از او و هم از خودم خسته شدم. خواستم از شرش خلاص بشوم، اما ممکن نبود. مجبورا از او به خوبی مراقبت کردم. او در ذاتش به سلسله مراتب اداری، مقام و منزلت و میز و صندلی علاقه داشت و من را هم وابسته خود کرده بود.

 

در محافل بزرگان او را شناختم. وقتی آدم های بانفوذ و شناخته شده  می آمدند و می رفتند، پاچه خوار درون من گل می کرد، به سمت آنان دوان دوان می رفت، با همه ارتباط چشمی برقرار می کرد، در هر سلام و علیکی کارت ویزیت می خواهد و شماره تلفن رد و بدل می کرد. با التفات و خوش و بش با آنها، از اینکه قبلاً چرا آنها را نمی شناخت حسرت و تاسف می خورد. افسوس می خورد که چرا زودتر با سران مملکت برخوردی نداشته است،

وقتی که به این چهره تملق و چاپلوسی متمرکز شدم که چگونه در مقابل مقامات گردن خم می کند  و به دست بوسی آنان می رود، چگونه  کیف کشی میکرد، به او توجه زیادی کردم تا ببینم  چگونه به این روز افتاده است.

چطور من  قبلا متوجه  این شخصیت در مجالس، در خانقاه و یا در بارگاه نشده بودم. چطور ممکن من آن را در ایوان، در جلسه مدیریت ساختمان، در درب ورودی آسانسور ندیده ام! شاید خودم نخواستم و چشامو بسته بودم. تملق و چاپلوسی درون من که تنها با باز نکردن دکمه ها مقبولیت اجتماعی پیدا کرده است هر بار با خود تمام اینها را مرور می‌کرد. الان ، این مرد چگونه خاکریزهای من را خراب کرد، چطور اینچنین روح من را به استیلا در آورد؟  نمی دانم از چه کسی شکایت کنم، خودم یا او؟ واقعا این من هستم، نه، این من نیستم، این اوست.

 

هر وقت به تملق و چاپلوسی  درونم فرصت ابراز کردن میرسد ، کمی کرنش و تعظیم می کند، با توجه به شأن و مرتبه طرف مقابل، لحنی از وفاداری به صدایش می افزاید و بعد می گوید: امر بفرمایید سرورم . باید موقع سر فرود آوردن ببینیدش که چگونه از خضوع در حال شکستن هست و چگونه از این خود شیرینی کردن لذت می برد. برای او  جهان هستی در اطراف قبله عالم است. هیچ کس به اندازه او کاردان صلاحیت یا شایستگی کار خود را ندارد. پاچه خواری درونم  نمی شکند، فرو نمی ریزد و هرگز بر روی مباحث محکوم به شکست شرط بندی نمی کند. در لبه هر مضمونی، در ساحل هر دریا(در پای هر منبری)، در آب های کم عمق(در مباحث فلسفی)، حرفای گنده گنده می زند.

خوب بو می کشد، با هر نسیمی دست تکان می دهد، برای رسیدن به مقصد  به خوبی میانبر می زند. به نحو احسنت خود شیرینی و مدیحه سرائی می کند. کلماتی که همیشه ورد زبانش هست؛ ذات بی همتای هستی، آمدیم دستبوسی، اطاعت امر، استدعا می کنم، بنده نوازی فرمودید، ثمره لطف شماست، زیر سایه شما، فرمان بدید فرمان بریم  هر چی شما امر بفرمایید، نمک پرورده شما هستیم… انرژی زندگی چاپلوسی درون من  خیلی بالاست انقدر که هر دفعه دوبرابر شرط را می برد..

نمی دانم چی صداش کنم شخصیت یا منش. وقتی تلفن زنگ می زند باید هیجان را در چهره او ببینید. در حالی که گوشی را برمی دارد، می گوید: بله قربان. تکرار کردن بله قربان مست و از خود بی خودش می کند. نمی شود بهش ایراد گرفت، در جواب می گوید من همینم که هستم. واقعا هم اینطور هست. به کسی که میگه من اینطوری هستم نمیتوانی بگویی نه چنین نیست. وقتی تنهاست با خودش حرف  می زند، توهم می زند،  با خودش لبخند می زند، و پشت سر هم تکرار می کند؛ بله قربان قربانت برم سرورم، آقا، رئیس .

کی گفته آزادی برای همه؟ در اینجا بردگانی که تسخیر شده، آزاد و راضی هستند هم وجود دارد. آرزوی آزادی برای همه با بی اعتنایی به روحیه بنده خویی هم خیلی بی ادبانه است.  همه  نه خوی شاهین دارند و نه همه مشتاق پرواز در اوج هستند. روح تسخیر شده میل پرواز ندارد.

برای چاپلوسی درونی من هر سوژه، هر واژه ایی از ماه، خورشید، ستاره گرفته تا طعم و ذائقه همه به ذات عالی وابسته است. در پیش او مست و سرخوش است. خوردنی، نوشیدنی و کمپوت‌اش اوست. سفره ای که تنها  و بدون سرورش بر ‌آن می نشیند بی فایده است. آرزوی و رویایی که بدون اون می بیند بی حاصل است. به محض اینکه خبر آمدن رئیسش را دریافت کرد، باید ببینید که او چگونه  از در بیرون می ‌پرد و چتر را باز می‌کند، از قبل چک می‌کند که آیا چترش معیوب است یا خیر. باید التفاتات و چرب زبانی های جدیدی را بشنوید که برای سرورش از روز قبل آماده می کند. وقتی خبر از سرورش را می‌گیرد، اگر سرورش ببیند که چگونه چشمانش می‌درخشد و شوق زدگی و ذوق زدگی اش روشن میشود، به من خواهد گفت : «تو برو بگذار پاچه خواری درونت بماند».

 

آنهایی که حکومت را نمی شناسند تملق و چاپلوسی را، و آنهایی که تملق و چاپلوسی را نمی شناسند، حکومت را نمی شناسند.  او فی نفسه متملق و چاپلوس است و تملق و چاپلوسی در ذات اوست. از همان پیدایش دولت بزرگ ما همیشه تملق و چاپلوسی وجود داشته است. نه تنها برای ما، بلکه برای دیگران نیز وجود داشته است.  همانند چاپلوسی که در اثر گوگول (نویسنده روس) پادشاهی اسپانیایی است در بین ما میلیون ها  نفر وجود دارد. ما به عنوان یک ملت ما اون را برای بقای حکومت پرورش می دهیم. او نیز چند قدم جلوتر از جامعه و یکی دو قدم عقب تر از سرورش است. شما باید او را زمانیکه در روزهای بارانی شانه به شانه اربابش پیاده روی می کند ببینید. او سایه اربابش و نوکر اوست. آنان با نگاه‌های تحسین‌آمیز خودشان یکدیگر را تکمیل می‌کنند. یک بار او را دیدم که چتر به دست، بی قرار، غمگین، و  با نگرانی در انتظار نشسته بود. او به ابری که احتمالش بود اربابش را خیس کند خیره شده بود. و با خود می گفت: “آه  سرورم، امیدوارم یک لباس زیر مناسب به تن داشته باشید.”  از شنیدن این چاپلوسی از خودم خجالت کشیدم اما کاری از دستم بر نمی آمد چون  تملق و چاپلوسی وجودم، مظهر یک حمایت بسیار خاص شده بود.

 

برای او یک اسم گذاشتم، هرچند که سخت بود. هر چند که می گفت سرورم اسمی برای من انتخاب می‌کند. اما من خودم به او نام دادم. اسمش را آرون گذاشتم تا هم به راحتی صداش کنم و هم اسم ناشناخته ای باشد.  در واقع من اصلا با نام واقعی او شناخته(صدا نکردم) نشده ام. اگر فقط ما دوتا بودیم آرون و اگر کس دیگری بود آقای آرون صداش می کردم. او در واقع هیچ وقت حرفای من را نشنید، منو نشنیده گرفت. ذهن، قلب، گوش، دیافراگم، مغز و همه فکر و ذکرش فقط به سرورش تنظیم شده بود.از بیان و کلامش گرفته تا  اشتها و حتی بزاق دهنش تحت اوامر سرورش بود. آرون خادم دولت هست و به عنوان چاپلوس به خدمت دولت در آمده است.  چه درست گفته اند؛ کسی که نمی تواند با انسان رابطه متعادل برقرار کند تکامل خود را کامل نمی کند. آرون به اندازه سر سوزنی هم که بود منت گذار من بود اما به جایی رسید که از آن هم گذشت. یک بار وقتی درخواست کرد که او را جایی ببرم و من برده بودم گفت: وظیفه  من اینجا چی؟ چه باید بکنم؟ در پاسخ گفتم: این جا نگهبانی بده. با چشمان بسته گفت: “چشم.” به حدی که حتی از من پرسید که چه زمانی چشمانش را و چقدر باز کند. هرچند فهمیدن من برای او سخت نبود. علاوه بر این، به سرعت توجه اطرافیانم را جلب کرد. او به خوبی حساب و کتاب کرده بود، سریعا نظر کسانی که بالقوه نفوذ و منزلتی داشتند را جلب کرد و راه ترفیع گرفتن را به خوبی متوجه شده بود و مطابق با آن عمل می کرد. دست پاچه، شتابزده و عجول نبود هولکی به سمت توری که باز شده بود، نپرید. او می‌دانست که بدست آوردن اعتماد صبر می‌خواهد و مهارت واقعی خودش را در آن موقعیت به نمایش گذاشت. تملق و چاپلوسی درونی م در محافل حکومتی شیر است، اما اگردنبال شکارباشد، گردنش خم و روباه است. او به زیرکی به جک های بی نمک می‌خندد و به حیله تور لبخند را بر روی هرشخصی که در انتظار تایید او است هست باز می‌کند. به این ترتیب اعتماد هر کسی را که هدف قرار داده را به دست آورده است. اگربرای رسیدن به چیزی امیدی بود اما به دستش نمی رسید، از واسطه ها استفاده می کرد. او به خوبی می دانست که دغدغه اصلی بیشتر مردم پیدا کردن کسی است که آنهارا بشنود. او می گوید: مردم کسانی را دوست دارند که به حرف هایشان گوش می دهند و به لطیفه هایشان می خندند.  هیچ وقت مانع کسی نشد و دشمن تراشی نکرد که بعدا زیر پایشان له شود همیشه در پشت صحنه نقش بازی می کرد. او با تمام  دقت و تمرکز حواس به طرف مقابل گوش فرا می دهد و آنچه گفته می شد را به درستی پردازش و درک می کند. یک روز شاعری به محفل آمد، آرون را پاییدم تا ببینم  چه عکس العملی نشان می دهد. با عجله نزد شاعر رفت و همین که دو بیت از شعرش را سرود؛ آرون از نیت شاعر باخبر شد. وقتی شاعر متوجه شد نیت ش لو رفته، شرمنده شد و با لبخندی تمسخرآمیز  به آرون گفت: «تو به شیطانی هم درس می دهی». تملق و چاپلوسی ما که فکر می کرد این یک التفات بزرگ است، گفت آقا استغفرالله نفرمایید.

زمانی که سرورش  حضور داشت او نبود، من نبودم، شما نبودید. دوتایشون انگار یک موجود زنده بودند. او به تنهایی حتی یک آمیب تک سلولی(جانداری ساده و فراموش شده) هم نبود. او به نام سرورش نفس می کشید، حتی بنام سرورش به فتوسنتز میکرد. گول زدن من براحتی آب خوردن است. مقداری از رفتارهای شیک او را به وسوسه اش نسبت دادم.  بعدا مشخص شد که این معرفت بنده ‌گی هم از او به ارث رسیده است. من در پاسخ او به صدا زدن سرورش متوجه اش شدم. گیوه ورکشید و با دو پای قرضی دوید. گفتم ” هیچ  وقت نه نمیگی”. گفتش: “نه نمیگم”. چهار چشمی منتظر بود و همه حواسش به اطراف بود. نگاهش یا به سرورش بود یا در جستجوی او. همه هوش و حواسش به سرورش بود. او حتی غیبت  و پشت سر دیگران حرف زدن را اتلاف وقت می دانست و فکر میکرد که روحیه اش را ضعیف می کند. تملق و چاپلوسی درونم شادی، آرامش و سعادت و شخصیت وابسته خودش را، از اعتماد وابستگی  و وفاداری  به دیگری می‌گیرد. حالت و چگونگی  وابستگی او از رگ گردن بیشتر بود. ورد و ذکرش همش سرورش بود.  دروغ نیست، حقیقت دارد، او حتی بدون اجازه سرورش غمگین نمی شد. وقتی مادرش  فوت کرد؛ در تشیع جنازه اعلام کرد؛ سرورش برای ماموریت ویژه در خارج از کشور است، در حالیکه سرورش در عشق و حال در کنار دریای بی‌جان بود. انگار آن مرحومه مادرش  نبود، بلکه به نیابت از طرف سرورش تسلیت را قبول می کرد. تملق و چاپلوسی درونم مدتی‌ست از من فاصله گرفته و دیگر به من محل نمی گذارد باید بگم که از این کارش ناراحت نیستم. او الان برای گرفتن توصیه‌های جدید از سرورش، جمله نویسی می کند. سرورش هم از توصیه کردن و انتقال تجربیاتش سیرنمی شود. آرون سؤالات ساده ای می پرسد تا سرورش بتواند  از داشته هایش برای او نقل کند. اگرسرورش بگوید من تو را خلق کردم، در پاسخ خواهد گفت : من پیش از شما پشیزی نبودم. اگر سرورش  بگوید «آرون» صفر چیست، می گوید: در کنار شما به من می ماند. او تصور می کند که سرورش با دمیدن  خودپسندی  در نفس او فضای زندگیش را گسترده کرده است. هر بار که به او گوش می دهد، انگار اولین دفعه ش است و با آموختن، شگفت زده می شود. سرورش  از خودشیرینی کردن  یادآوری افتخارات و تکرار پیروزی های و پیش بینی هایش از خود بی خود می شود. تا به حال  هیچ کس دیگری سرورش را چنین به ذوق نیاورد بود حتی  نه همسرش و نه کنیزانش. سرورش وقتی پای منبر می رود، آرون از سخنان او به وجد می آید انگار  که  فیلسوف عالمان را یافته است. با تکیه و اعتماد به نفس به کوه المپوس صعود می‌کند و از آن پایین می آید.

یک روز در راه پله بودم که در کنار درب آسانسور با سرورش او را دیدم. نمیدانم حرف از کجا شروع شده بود ولی داشت میگفت: “گاهی از خودم دلیل می اورم، مرا ببخشید، اما بدانید که با نصیحت شما نفس می کشم سرورش گفت: دمت گرم آرون، ناراحت نباش، ایول. ” آرون فاصله زیادی گرفت. انگار کلی امتیاز و فرصت نصیبش شده است. حتی این که مشهور به  ” زالو صفت” شده بود، آزارش نمی داد. می گفت: اونایی که چنین برچسب هایی می زنند باید شرمنده شوند و گرنه رابطه من با سرورم همین است. هر چند از من فاصله گرفت، اما دنیا اونقدر کوچک است که مسیرمان دوباره متلاقی می شد.  برای خیر خودش، یک بار گفتم: “خیلی بی شخصیتی”. گفت: دست از سرم برداربا تو صنمی ندارم و جمع کرد و رفت. از درون شکافی رفتنش را ​​نظاره می کردم. اگر دست من بود هرگز در محفل دستبوسان و چاکران و کسانی که خودشان را به پشیزی می فروشند حضور پیدا نمی کردم اما سرنوشت در دست من نیست.

چاپلوسی درونی م  تغییر محفل و پاتوق داد و از پاییده شدن خلاص شد. اما باز هم هر ظفر و پیروزی را به سرورش  نسبت می دهد. هنگامی که از او میپرسیدی: “این چندمین سرور توست، آرون”، او  می گفت: “این آقای واقعی من ، این سرور حقیقی من است.” گاهی با تقلید از دیگران از تنهایی شکوه می کند.  اما معلوم می شود که او حتی در شکایاتش  هم خود خودش نیست. انسان گاهی در غم و ماتم غرق می شود، و اطرافیانش را اصلا نمی بیند. انگار کور شده است. آخرین باری که دیدمش به من گفت: تو نویسنده ای. از آنجایی که  من با  چرب زبانی ها و مدیحه سرائی هایش آشنا هستم،  این التفات را بدون واکنش گذاشتم و هدیه را باز نکرده پس فرستادم. یک متلک بارش کردم : “کارت خیلی سخته، اما خوش شانسی که سرورت کنارته. ” همون لحظه دو قرونی ش افتاد و مطلب را گرفت. گفت: ” برای سرورم هر کاری کنم در مقابل کارهای بزرگی که انجام میده که چیزی نیست. باور کن، اگر یک روز را بدون او سپری کنم، دچار افسردگی شدید می شوم. حتی پزشک هم  گفت: مرض تو خیلی حاد است. ”

 

گفتم: “ای آرون زندگی مون رو به پایانه شد ببین این روزها ما فقط سر تشیع جنازه همدیگه رو میبینیم دیگه بسه یه ذره از خودت بگو از خودت حرف بزن. گفت: “حق با تو، اما بدون سروم پشیزی نیستم” ، و دوباره برگشت سرخط.

گفت: «اگر به من بی محلی بکنه، اگر آرون صدام نکنه، مثل اون لباس های خیسی که  روی طناب گذاشتن آبکش میشم. سرورم همیشه منو آرون صدام می‌ کنه، ولی  هر از چند گاهی  عطار  صدام می‌کنه؛ انگار واسه هر دردی مرهم هستم. می دونی، داستان من به داستان مجنون می ماند،  که با کوچیک شمردن خودش؛ باعث شهرت و آوازه ش شد. ” همینکه حضور سرورش را حس می کند،  شتابان سه دکمه کت ش را می بندد. منتظر یک علامت، یک اشاره، یک نگاه است. یک بار گفتم | “آرون چشاتوباز کن”. گفت:  “چشمانمو باز کنم که کور  بشم؟”

ببخشید از اینکه کلام به درازا کشید. عصبی شدم. هم روایت و هم چاپلوسی درونم کسل کننده بودند. او هم از من خسته شده ولی هنوز از مدارش خارج نشده است. می خواستم بخودش بیاید، برش گردانم به خویشتنش، اما ممکن نیست. بازگشت ناپذیر است. اگر اینطور چشامشو نبسته بود کوررنگی نمی گرفت و می توانستم از رنگ ها نقوش، الگوهای دیگر برایش بگویم. اما هر وقت چیزی می گفتم، می گفت: “به رنگ سرورم درآمدم. ” از من اصرار و از او انکار و در نهایت پافشاری من جواب نداد. با اینکه به او گفتم که تحقیر شدن اطمینان موقتی میدهد و حداقل باید برای پسرش از این راه برگردد و با تکان دادن و خم کردن سرش مانند بز آخفش، عصای زنون به وجود نخواهد آمد، اما  در نهایت فهمیدم که عقل هیچ کس در این عالم به کار دیگری نخواهد آمد.

بهش گفتم” نمی تونی یطور دیگه رفتار کنی؟”.  گفت “چطور؟”. گفتم “بدون بدون سرور ، بالاسر”.  گفت “خدا از دهنت نشوه. ” دوباره شروع  کرد از سرورش حرف زدن.  گفتم: “باز که رفتی سراغ سرورت خسته شدیم بس دیگه! “. گفت: ” ببخشید غیر از این حرفی برای گفتن ندارم. ”  گفتم: “اگر مستقل باشی، از زندگی لذت بیشتری می بری. ” گفت: “می فهمم، اما خمیر وجودم را این شکلی ورز دادن.”  گفتم: ” اینجا فقط من و تو هستیم  آرون.” در آینه آسانسور به خودش نگاهی انداخت و گفت: “دست خودم نیست”