داریوش فاخری؛ ماهیگیر دو دریا
داریوش فاخری؛
ماهیگیر دو دریا
پاره ای از از تن داستانی بلند
میکده کنار اسکله بود . دود سیگار و بوی مشروب زیر آهنگ صداهای در هم ماهیگیرای مست و نیمه هوشیار .
یکراست رفتم کنار مرد مسنی که که در گوشه دنجی چند نفر دیگر دورش را گرفته بودند و به من گفته بودند راز عاشقی رو بهتر از همه میدونه نشستم .
انگاری از صورتم خوند و حالم رو پرسید. قصه دلدادگی و سفر هامو براش گفتم.
شنید و گفت : به چی ِعاشقیت مینازی؟
فکر میکنی هرکی تا سر قوزک پاشو با آب تر کرد میتونه ادعای خیس بودن کُنه؟
تو عاشقی ،
کسی خیس نمیشه.
غرق میشه.
نه غرق شدنی که خود کشی کنه،
بلکه غرق بشه
تا برای همیشه زندگی کنه.
و گیلاس عرقش رو یه جرعه سر کشید.
پرسیدم کسی بوده؟
یه نگاهِ از رو تعجب بهم انداخت ، اما دلش نشنفت.
پرسید: قصه اون نجار فلوت زنه رو شنیدی که با قایقی که خودش ساخته بود هر روز میرفت وسط دریا نی میزد تا شاید پری دریایی ای که ندیده بود اما دیوونه وار عاشقش بود رو ببینه و باهاش حرف بزنه ؟
جواب دادم : نه
دوستش گفت : یه بار دیگه برای هممون تعریف کن.
گیلاس مشروب دیگه ای بالا رفت , آهی کشید و انگاری دیگه اونجا نیست ، تعریف کرد:
سالها این کار شب و روزش شده بود. ماهی های زینتی با رنگهای سبز و آبی ، نارنجی و سفید ، ماهیهای صورت آبی و
فرشته ماهی ها ، بت مغربی های تن زرد و مشکی ، دیسکاس ها با تن های رنگین کمانی آبی ، قرمز ، طلایی شون و
بالاخره دم چنگی ها و شیر یالها که عاشق نی لبک زدنش بودن از لای لونه هاشون میون بسترهای شنی دریا، صخره های مرجانی ، جنگل های زیر آب و جلبکهای دریایی بیرون میومدن، دورقایقش حلقه میزدن و ساعت ها محو آوای غمناک بدون شعر و کلام دل ویرونه و عاشقش میشدن.
یه روز از یه ماهی کوچولوی خیلی قشنگی که از همه به قایقش نزدیکتر بود پرسید :
“کسی تا حالا تو دریای به این بزرگی پری دریائی رو دیده ؟”
ماهی کوچولو جواب داد :
ما تو قصه ها و لالایی هایی که برامون گفتن شنیدیم. شاید دو سه نفری هم دیده باشَنِش . ماهی بزرگها هم یا تو رویاشون دیدنش یا فقط ازش شنیدن. اونا هم گفتن اِنقدر قشنگ و دیدنیه که آدم رو با دیدنش سحر میکنه . خیلی زیباست .
یه ماهی کوچولوی دیگه گفت: مهربونه و همه رو دوست داره .
فرشته ماهی ای سرش رو بیرون آورد و گفت: از همه بهتر ، بهترین صدای دنیا رو داره. و بِهش گفتن : ولی تا دنبالش نری و مطمئن نباشه که راستی راستی و برای خودش دوستش نداری صدات نمی کنه و خودش رو نشونت نمیده.”
قایق رونه به ماهیها گفت که فقط برای عشق پری دریایی زنده س و میخاد حتی تا تَه تَه دریا هم که شده بره تا به آرزوش برسه.
پرسید :
“کسی تو این دریای به این بزرگی می شناسید که به من کمک کنه و راه خونه ش رو به من نشون بده ؟”
ماهیها که خیلی اونو دوست داشتن شروع کردن به پچ و پچ کردن بین خودشون و آخرش تصمیم گرفتن برن پیش پادشاه ماهیها و براش وساطت کنن شاید یه جوری به آرزوش برسه .
ماهی کوچولوی خیلی قشنگه گفت : “من برات می پرسم” .
دور زد و با سرعت از اونجا دور شد و رفت به طرف عمیق ترین نقطه دریا.
رفت و رفت و رفت تا رسید به قصر قشنگ و مجللی که اونجا بود.
دروازبان قصر با دیدن پرنسس کوچولو در دروازه رو فوری براش باز کرد.
پرنسس کوچولو آنأ رفت پیش پدرش و داستان قایق رون فلوت زن رو براش با آب و تاب تعریف کرد و از پدرش خواست تا به اون کمک کنه پری دریائی رو ببینه.
پدرش گفت : میدونی که این کار غیر ممکنه.
پرنسس کوچولو هم قهر کرد و رفت تو اتاقش و بیرون نیومد. وقتی ندیمه به ملکه خبر داد که پرنسس کوچولو نه دیگه بازی میکنه و نه غذا میخوره، ملکه پیش پادشاه رفت و از او خواست کاری بکنه. پادشاه ماهیهای هفت اقیانوس که پرنسس کوچولو رو از همه دنیا بیشتر دوست داشت، تسلیم شد و گفت : ” من با وزیرا و مشاورام مشورت میکنم ببینم آیا راهی است که به ماهیگیره کمک کنن یا نه”
مشاورای پادشاه ماهی ها به پادشاه و پرنسس کوچولو گفتن که این راز رو که سینه به سینه ، از پیر فرزانه ای به دیگری و از نسلی به نسل بعدی رسیده رو نمیشه به هر کسی گفت.
پادشاه ماهی ها چاره ای نداشت جز اینکه حرفشون رو قبول کنه و با صورت غمگین و درمانده به پرنسس کوچولو نگاه کرد.
پرنسس کوچولو که ناامید نشده بود به مشاورای شاه گفت :
ولی از همه ماهی هایی که صدای فلوتش رو شنیدن و دیدنش بپرسین، هیچکه تا حالا به مهربونی او نبوده. هیچوقت مثل بقیه قلاب ننداخته تا ماهی بگیره و هیچ ماهی افتاده رو خاکی از سر قلاب اون شاکی نشده. به همه ماهیهای رودخونه ها هم که در سفر به اینجا بودن همیشه نصیحت می کرده که هیچوقت گول آقا روباهه که به اونا میگفت ” کمی پایینتر ماهیگیر بدجنسی با قلابش منتظر اوناس” رونخورن و از آب بیرون نیان مبادا آقا روباهه خودش بخورتشون.
ماهی کوچولوی دیگری هم گفت “: هیچوقت هم تا حالا کسی اونو مست ندیده .”
پادشاه ناامیدانه اول به دخترش و بعد به مشاوراش نگاه کرد .
مشاورای شاه بعد از شنیدن حرفهای پرنسس کوچولو تصمیم گرفتن از پیشکاران و حاجبان دربار بخواهند تا بزرگان، پیران و سران اقوام آبزی ها را برای شورای محرمانه و نادری در این خصوص دعوت کنند.
با وجود اینکه کوسه سفید بزرگ پیر تر از همه ماهی ها بود اما ریاست این شورای ۴۰۰ نفره را به ماهی مولا مولا داده بودند . نمایندگان خورشید ماهی ها ، دم شمشیری ها ، فیل ماهی ،دو سرها و دُلفین های تحلیلگر، کوسه ببر های اقیانوس پیما هم شرکت داشتند . و حتی از تیره ترین آبیِ اقیانوس ، کوسه بیدار و کوسه نهنگ هم از خلوت خودشون بیرون اومده و شرکت کرده بودند.
در اتاقی که انبوهی شمع های روشن پُرش کرده بود اطراف میزی بسیار بزرگ نشستند. و بدون آنکه کلامی بر زبان بیاورند و در سکوت کامل , شب را با هم سپری کردند. با دمیدن سپیده، لبخندی ملیح روی لب هرکدوم اونا نشست،سری با رضایت به هم خم کرده و تمام شمع ها را خاموش کرده و با هم اتاق را ترک کردند. صدای بوقِ بوق زنان حاکی از آن بود که بزرگان و خردمندان اقوام آبزی ها به توافق رسیده اند. مشاورای پادشاه با رای بزرگان و فرزانگان اقوام مختلف به دربار برگشتن.
سکوت مهیب و آرامی فضای دربار رو فرا گرفته بود. صدا از هیچ کسی در نمیومد و همه منتظر اعلام تصمیم مشاورای شاه بودن.
نجارفلوت زنه هم که دعوت شده بود بی صدا ، جلو مجلس نشسته بود. پرنسس کوچولو که از همه بهش نزدیک تر نشسته بود، ازش پرسید:
چطور میتونی انقدر راحت بشینی؟ نمیبینی همه دلواپس تو هستن؟ نمیدونن چی به سر تو میاد. ممکنه هیچوقت نتونی پری دریائی رو که انقدر دوستش داری رو ببینی.
بهش گفت: تو دلم یه کوه فریاده، به سکوتم نگاه نکن .
من تا حالا معنی رمز بی صدایی رو شنیده بودم ولی تا حالا نمیدونستم چیه. حالا میفهمم. وقتیه که جلوی دروازه راز وایسادی و افسون رمز اون , مثل برق ,مَسخ ات کرده. ساکتی ولی یه کوه فریاد تو دِلِته . من حالا اونجام. بذار اونا بگن چی باید بشه، امتحانم کنن و اگر لایقم دونستن راه رو، تا اونجایی که میدونن، یادم بدن .
رییس مشاورا که صورت نورانی و بسیار دوست داشتنی یی داشت ، دست کرد و یک سیب قرمز و قشنگ رو از روی میز برداشت و یه نخ بهش وصل کرد. تموم ماهی ها یه آه از ته سینه کشیدن همه به هم نگاه میکردن و ترس همشون رو گرفت.
چرا که فهمیدن رییس مشاورا میخواد امتحانی از قایق رونه بکنه که شنیده بودن تا حالا هیچ مدعی عشقی از توش پیروز در نیومده.
رییس مشاورا از پشت میز سیب را بالای سر و جلو صورت قایق رونه گرفت. قایق رونه با سرعت بالا پرید که سیب رو بگیره.
رییس مشاورا سیب رو پس کشید و بعد از چند لحظه دوباره این کار رو تکرار کرد. قایق رونه که فکر میکرد راز پیدا کردن پری دریایی توی گرفتن این سیبه ، باز بالا پرید که سیبو بگیره که باز رئیس مشاورا سیب رو پس کشید.
مشاورا به پرنسس کوچولو و پادشاه نگاهی با تأسف انداختن و بارگاه پادشاه رو ترک کردن.
رئیس مشاورا که دلش برای قایق رونه سوخته بود به ماهیگیره نزدیک شد, دستی روی سرش کشید و بهش گفت : راز رو دونستن و محبوب رو خواستن در خوندن شبانه روزی کتابهای ممنوعه و رازهای مسکوت مونده نیس. در یک دربدری همیشگی شجاعانه است. ممکن است جایی پشت رعد و برق های بی امان و همیشگی که خشم افلاک را تداعی میکنن، جایی که خطر را از ترس فراری میده،زوزه ناخوشایند و غریب تا بحال نشنیده ای ، با جادوی سیاهی نفرینت کند. نفرین شوی به سفر یک ماهی در یک دربدری همیشگی ، به هزار تولد دوباره و دوباره ، و هزار درس از عاشقان زمانه .
پایان این راه دیدنیست نه گفتنی.
زمانی که یار خواست همدم شود، پسِ وعده غذایی که روزه چهل روزه ای را ممکن میکند، رنگین کمانی با رنگهای نورانی را میبینی و تبدیل به پرنده ای می شوی که اقیانوس را بسوی آسمانها ترک میکند.
بعد از این واقعه دیگه کسی از نجار قایقران ، این که کجاس و کِی با پری دریایش برمیگرده خبر نداره. اما هنوز مرغها و پلیکان ها ماهیها, دلفین ها , نهنگها چتر , ستاره , و عروس دریایی های هفت دریا دنبال کشتی هایی که در یک آبتنی عاشقانه زیر نور مهتاب پاییزی غرقند حلقه میزنند و به آواز ملوانان مستی گوش میسپارند که از ماهی جادو شده ای می خوانند که دنبال کمان هفت رنگی میگردد تا به پرنده ای تبدیلش کند و بسوی دریای آسمانها پروازش دهد و پری خود را ببیند.
گیلاس مشروب ش را پر کردم.
در حالیکه با خودم می گفتم ، چه عدالت شاعرانه ای ،
از او که نام در جام و عکس رخ یار در پیاله میدید و چشمان اشک آلود باقی دُرد کشان میکده که بارها و بارها این قصه را شنیده بودند خدا حافظی کرده و میکده را ترک کردم.