دو شعر از جمشید شیرانی

جمشید شیرانی

فریادِ نگاه

به احمد مرادی

 

 

سنگ

رویِ سنگ

بند نمی شود.

با هر گلوله

خشتی از این خانه

می پَرَد.

کجاست

چنگال بی امانِ عقابی

تا

فریاد را برُباید

و رهایش کند

در

در پژواکِ سنگیِ

کوهستان.

*

چشم بر هم

نمی توان نهادن

که

دیدار چشم تو،

آهنگِ انتظار من است.

چونان متنی جاری

واژه واژه نگاهت

ترجُمانِ هستیِ

فریاد است.

بیداد است

این که با نگاهِ تو می کند

تلِ

خاکی.

*

کنارِ عشق

خیمه می زنی برهنه

انگار

باز نخواهی آمد.

در

دستِ کوچکت کتابی

پُر از اشاره و ایهام

و نقطه ی سرخی:

دَر ناتمام.

*

رود از نگاه تو مست است

– اشکِ روان –

موجْ

موجْ

خیزابه های عصیان

یخ نمی زند این آب

در آتشِ نگاهِ تو

دیگر.

نه،

دریا غریوِ پرده های نگاه است

و چشمانِ تو

پژواک کوه های بلند

بر قامتِ خمیده ی دریا

فریادِ بی تمام…

فریادِ بی کلام…

 

تارِ نور

مه فشاند نور و سگ عوعو کند

هر کسی بر خلقت  خود می تَنَد (مولوی)

 

(۱)

 

فریاد می کشی

از روزنِ عصیان و درد

که می هراسد و

خیره

چنگ در می افکند

بر

گلوگاهِ بی کرانه ی فریادت.

جهان،

همه گوش است.

 

(۲)

 

ابر است و دود و سُرب

که فریاد می شود:

بیدادِ ابر،

غریوِ دود و

هیاهوی ترسخورده ی سُرب

– از نَفَس اوفتاده و

خاموش –

در تلاقی تن.

در میعادِ نام و رمز.

 

(۳)

 

هوا پُر از رشته های روشن نور است

شبق

خرمایی

طلایی

سپید

و…

بادِ آشفته

در رشته های نور

لب به خنده گشوده ست،

موزون،

رشته ای لؤلؤ تابان

در رقصِ بادِ پریشان…

 

(۴)

 

بر تارِ نور

زخمه می زند خنیاگرِ باد،

نک:

موسیقی نور،

ترانه ی عصیان،

تصنیفِ شادی:

ژن،

ژیان،

آزادی.