رضا علامه‌زاده؛ مدتی این مثنوی تاخیر شد!

رضا علامه‌زاده

مدتی این مثنوی تاخیر شد!

 

کتابخوانی بویژه خواندن ادبیات داستانی، اعتیادِ علاج‌ناپذیر من از آغاز نوجوانی بوده که تا امروز که در آستانه هشتادسالگی هستم نه تنها التیام نیافته که بدخیم‌تر از همیشه نیز شده است! در کنار و همراه با این اعتیاد، عادت به نوشتن در مورد برخی از آن‌چه می‌خوانم نیز دارم، اگر نوشته به دلم بنشیند البته.

درگیری ذهنی ماه‌های اخیرم در ارتباط با جنبش انقلابی “زن زندگی آزادی”، و درگیری عملی‌ام با تمرینات نمایش تازه‌ام “دیدار دو مرد سالخورده”، گرچه مرا از خواندن باز نداشت اما نوشتن در مورد یکی از کتاب‌هائی که از خواندنش لذت برده‌ام را مدتی به تاخیر انداخته است: رمانِ “ذره ذره در تبعید” نوشته‌ی “کتایون آذرلی”.

جائی در میانه‌ی رمان، راوی قصه که در یک سرای سالمندان کار می‌کند به ما می‌گوید: “در خانه سالمندان همه از انتهای قصه به ابتدایش می‌رسند.”

همین جمله به من این فرصت یا بهانه را می‌دهد که من هم از هر کجای رمان که خواستم معرفی‌ام را آغاز کنم، حتی از جائی بیرون از رمان، البته در ارتباط با سالخوردگی و پیری!

“پیری، در هرگوشه‌ای پنهان است

گوشه‌ای که کمتر از همه فکرش را می‌کنی

و فقط یک بار خودش را به ما نشان می‌دهد.

پیری، سختگیرترینِ دیکتاتوری‌هاست

مراسم اختتام سهمگینی است

بر آن‌چه روزی جوانی نامیده می‌شد.”

این فرازی از ترانه‌ای است با عنوان “پیری” با صدای “البرتو کورتز”، ترانه سرا و خواننده آرژانتینی که ربطی به رمان آذرلی ندارد ولی دارای حس و حال مشترکی است با بخش قابل ملاحظه‌ای از رمان او که از زبان سالخوردگان در سرای سالمندان روایت می‌شود.

رمان “ذره ذره در تبعید” از ۳۲ بخش کوتاه و بلند تشکیل شده که نویسنده هر کدام را “تکه” نامیده است. و این تکه‌ها در عین استقلال در بسیاری موارد، هر یک سهمی در کلیت بخشیدن به رمان به‌عنوان یک واحدِ مستقل دارند. و همین از این قصه به آن قصه پریدن‌ها یکی از کشش‌های این رمان برای من بوده است.

راوی کتاب شرح زندگی شخصی خودش را در لابلای قصه‌ی سالمندانی که از آنان پرستاری می‌کند بازمی‌گوید: رابطه‌اش با پدر و مادر – یا آنانی که پدر و مادرش می‌نامد -، رابطه و قطع رابطه با شوهر، ارتباط با معشوق در دوران همسرداری، و دیگر رازهای زندگی شخصی‌اش که انگار این همه را در مقابل یک بازجو – که من و توی خواننده باشیم -، دارد اقرار می کند!

قصه‌های زندگی ساکنان خانه سالمندان اما دنیای خودش را در کتاب دارد، قصه‌ی آدم‌هائی که به تعبیر زیبای نویسنده:

[“از یک جائی به بعد” دیگر بزرگ نمی‌شوند، پیر می‌شوند.

“از یک جائی به بعد” دیگر خسته نمی‌شوند، می‌بُرند.

“از یک جائی به بعد” دیگر ناراحت نمی‌شوند، بی‌تفاوت می‌شوند.

و خانه سالمندان همان “از یک جائی به بعد” است.] (ص ۷۷)

تا این نوشته به درازا نکشد از میان چندین قصه‌ی خواندنی از زندگی کهنسالان تنها اشاره‌ای به یکی از آنان می‌کنم با عنوان: “عشق آلزایمری”

“مایکل” شوهر “باربارا” که به دلیل ابتلا به آلزایمر در خانه سالمندان ساکن است برای بازگرداندن خاطرات همسرش، به عنوان یک بیمار در اتاق مجاور باربارا ساکن می‌شود و هر روز به عنوان یک غرببه با او سر میز صبحانه می‌نشیند و از خاطرات عاشقانه‌اش با زنی به نام باربارا و فرزندان و اسب و سگ‌شان حرف می‌زند، آلبوم عکس خانواده‌اش – که خانواده باربارا نیز هست – را به او نشان می‌دهد و به هر بهانه خاطرات مشترکشان را یادآوری می‌کند اما این تلاش‌ها تا شبی که مایکل موفق می‌شود در اتاق باربارا روی تخت یک‌نفره‌اش دراز بکشد نتیجه نمی‌دهد.

[“مایکل خودش را کنار او جا داد و در آغوشش گرفت. باربارا نفس عمیق‌تری کشید و زیر گوش او گفت: دوستت دارم.

  • میدونی، وقتی می‌خوام بمیرم دلم می‌خواد بغل تو باشم.

مایکل او را محکم به سینه‌اش فشرد و آن شب تا به صبح در آغوش هم بخواب رفتند.

فردای آن روز صدای قلبی بر تخت ماسیده بود.

آن ماسیده‌گی، خاموشی قلب باربارا بود.] (ص ۱۲۸)

*

پراکندگیِ “تکه”ها که در بیان خاطرات زندگی راوی قصه نیز راه یافته و گاهی رمان را به مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه شبیه کرده، به چشم من سبکی مناسب است برای ایجاد فضائی که فراموشی و کهنسالی در مرکز آن قرار دارد.

در حین خواندن این رمان بارها به یاد فیلم درخشان “پدر” ساخته “فلوریان زِلِر” افتادم که قصه‌ی آن هم بر محور مشکلات زندگی مردی مبتلا به آلزایمر است. در نقدی که بر آن فیلم نوشته و انتشار داده‌ام فرازی در مورد یکی از صحنه‌های تعیین‌کننده فیلم آمده که به استفاده از پراکنده‌گوئی در بیان قصه برمی‌گردد:

“هر جزء از این صحنه بلند نه تنها پس و پیش در فیلم آمده بلکه بازیگران هم در آن با یک‌دیگر مخلوط شده‌اند. در یک قسمت، پرستار آسایشگاه نقش دختر را بازى مى‌کند؛ در یکى دیگر سرپرستار آسایشگاه نقش شوهر را بازى مى‌کند؛ حتى نایلون خرید آبى رنگى که فیلمساز آگاهانه بر آن تاکید مى‌کند در نماهاى دیگرى از همین صحنه به رنگ سفید دیده مى‌شود… تو گوئى کارگردان و منشى صحنه و فیلمبردار تماما آلزایمر دارند و … و با این بازى ظریف و خلاق، تماشاگر را ساعتى به سرگیجه‌ى غیرقابل تحمل یک بیمار آلزایمرى مبتلا مى‌کنند.”

و چنین درهمی متناسب با موضوع را در رمان “ذره ذره در تبعید” نیز مشاهده کرده‌ام که به سلیقه من به جذابیت روائیِ قصه افزوده است.