علی حسینی؛  آن روزها

علی حسینی

آن روزها

 

سالها گذشته از آن روزها. چه سالی بود و چه روزگاری. آن هم دیگر از این خاطره پیرم گریخته. در این عصر سرعت و مسافرت‌های کیهانی و نقل و مکان کردن به سیاره‌های دیگر، عمر آدمی هم دور برداشته و روزها زود از یادها می‌روند. اما آن روز و حضور آن غریبه پیر از یاد من رفتنی نیست. با گذشت سال ها، تلواسه‌اش هنوز جان و روح ام را می‌لرزاند. تا همین یک سال پیش که از آن دیار کهن به این سمت دنیا نیامده بودم و پاهای پیرم رسم راه رفتن از یادشان نرفته بود، هر از گاهی سری به میدان آن شهر می‌زدم، و اگر جمعیتی را گرد آمده می دیدم و یا غرش ماشین غول پیکری را می‌شنیدم، درجا چهره آن پیرمرد و حرف‌های غریبش در پرده ذهنم جان می‌گرفت و آسیمه سر از میدان می‌گریختم. حالا هم که بعد از عمری دراز گیج و منگ روی تخت افتاده‌ام و دارم نفس های آخرم را می‌کشم، از یاد آن دیار و آن دیدار گریزی ندارم. باید پیش از اینکه قلبم از تپش بیافتد تلاش ‌کنم که حکایت آن شب و آن غریبه را برایتان نقل کنم. آی از این نفس ــ تنگی که نمی‌گذارد کلمه‌ای را راحت ادا کنم .  .  .  تپش قلبم بالا رفته.  .  .  باید قرصی بخورم. از بس قرص و دارو خوردم خونم هم دیگر خون نیست .  .  .  خب این هم از این قرص لعنتی، خوردم تا شاید این قلب پیرم تالاپ و تلوپ کردن از یادش نرود. چه می‌گفتم؟ . . . ذهن پیرم هم کم کاری می‌کند. . . بله، گفتم نمی‌دانم چه سالی بود که پیرمرد را دیدم. اسم‌اش هم دیگر از یادم رفته. باید یک قرن گذشته باشد، شاید، اوایل نوجوانیم، تازه دانشکده تربیت معلم را تمام کرده بودم که به آن شهر رفتم. آن وقت‌ها آنجا، جایی بود دور افتاده، شهرکی بود با دبستانی پسرانه و دبستانی دخترانه—مثل حالا دختر و پسر به یک مدرسه نمی‌رفتند—یک کارخانه کوچک یخچال سازی هم داشت. مثل حالا بزرگ و مدرن و پر از ساختمان‌های چندین طبقه نشده بود . . . وسایل زندگی هم کامپیوتری و بی سیم نبود. همه جا ردیف دکل‌های برق و تلفن بود با سیم‌هایی که آسمان جلو آدم را شیار انداخته بودند. همان سالی بود که از آن تصادف هولناک جان به در بردم.  این پای شَلَم هم تحفه همان سال است.  سواری کهنه‌ای داشتم که در تصادف خرد وخراب شد—آن وقتها ماشین‌ها بنزینی بودند، نه مثل حالا که برقی هستند و یا با انرژی خورشیدی کار می‌کنند— از بیمارستان که مرخص شدم ماشین را بکسل کردم و کشاندم به گاراژی بیرون از شهر برای تعمیر. حدود دو هفته‌ بعد که رفتم ماشین را پس بگیرم، پیرمرد را  در آن بعد از ظهر سرد زمستانی دیدم. دم دمه‌های غروب بود، آسمان هم خاکستری و گرفته. ماشین آماده نبود. مکانیک گفت در دفترش بنشینم تا خبرم کند. دفتری با یکی دوتا صندلی‌های چرب و پر از بوی بنزین و گریس. پیش از اینکه نفسم بند بیاید از دفتر زدم بیرون و لنگان به سمت ته گاراژ رفتم. دراندشتی بود پر از آهن پاره، لاستیک‌های کهنه، بشکه‌های پوسیده روغن، ماشین‌های اسقاط و تصادفی که روی هم تلانبار کرده بودند. بادی سرد لا به لایشان زوزه می‌کشید. بادی که انگار ناله سرنشین‌های دم مرگ را با خودش داشت. ذهنم گرفتار تصادفی که از آن جان بدر برده بودم شده بود که ناگاه خودم را روبروی غول شکسته لُدری دیدم که مثل جانوری می‌ماند که از زمانه‌های ماقبل از تاریخ سر برآورده باشد. چراغ‌های بی شیشه‌اش مثل دو چشم کور زل زده بودند و بیل پهنش مثل دهانی بزرگ و بی دندان باز بود. کمرش خمیده و زنجیرهای پوسیده اش پنجه در خاک کرده بودند. گویی آماده خیزش بود تا هرچه را که جلوش سبز شود در جا ببلعد. وامانده دور و برم را نگاه ‌کردم. بوی آتشی مشامم را سوزاند و کلافه دودی را دیدم که در هوا لوله ‌شد. آشفته از جلو اسکلت ماشین پا پس کشیدم و به سمت دود رفتم. آلونکی حلبی دورتر از لُدر در کنار درخت توت تنومندی یله بود. تنها درختی که آنجا بود. درختی که انگار قرن‌ها عمر کرده باشد. هیکلی جلو آلونک و روبروی آتشی که شعله می‌زد کز کرده بود. هیکلی چنان خشک و کهنه که فکر کردم از آهن هست. اما ناگاه صدایی خفه و آدمی وار از او بلند شد. صدایی خسته که گویی برای سال‌ ساکت بوده است.

 

”بیا بشین پدرجون. بیا خودتو گرم کن.“ دست استخوانی‌اش به کنار اجاق اشاره کرد.

 

حس کردم در مرز دنیایی ناشناخته ایستاده‌ام و توان فکر و تشخیص ازم گریخته. بی‌اختیار جلو رفتم. نگاه پیرمرد مهربان بود و پر از همدم خواهی. سنگین نفس نفس می‌زد ــ- مثل همین حالای من که نفسم را با زور به این شش‌های آب کشیده‌ام می‌کشانم ــ- نشستم و چشم به او ماند که در حال راه انداختن اسباب دودش بود. همین‌طور که تکه ذغالی خُرگ انداخته را با انبرکی برمی‌داشت، گفت: ”دو هفته پیش دیدم که ماشین‌تو آوردی برا تعمیر. توی اون ماشین بودی و جون سالم به در بردی؟“

 

حب آتش را چند بار فوت کرد، لایه‌های خاکسترش را به هوا داد، و آنرا روی حقه وافور گذاشت. بین پک زدن و نفس تازه کردن حرف می‌زد. گرمی آتش و دود گرفتن پیرمرد در آن سرما به دل می‌نشست. دودهای آواره‌ای را که از او دور می‌شدند، به ریه‌هایم می‌کشاندم و آسوده به حرف‌هاش گوش می دادم.

 

گلویش را صاف کرد و با همان صدای خشک‌ ‌گفت: ”شاید چند ماه و یا شایدم چند روز دیگه بیشتر زنده نباشم. عمر درازی پشت سر گذاشتم. عمر نوح. عمری که خیلی کند گذشته و چه چیزهایی که از آدم ها ندیدم. با همین چشم‌هایی که دیگه نوری ندارن. نه فقط از آدم‌ها بلکه از اون آهن پارهُ لندهور.“ به لُدر اشاره کرد. ” اون دستگاه کاترپیلار که اونجا پوسیده. . . حالا که تو با پای خودت اومدی اینجا، و پای منم لب گوره، باید همه را برات بگم. شاید دست غیبی تو رو کشونده اینجا تا این چیزی‌هایی که یک عمر تو سینه‌ام نگه داشتم برات بگم. چیزهایی که جوانی‌ام رو آب کرد. چیزهایی که نمی‌خوام با خودم بکشم به اون دنیا. . .  از معلم چه کسی بهتر که همه رو بشنوه.“

 

مانده بودم از کجا می داند که معلم‌ام.

 

حرفش را که می‌برید و چانه‌اش را بالا می‌گرفت، شعله‌های آتش توی چشم‌های ریزش برق می‌زد. من هم گنگ و گیج نگاهش می‌کردم که خدایا این پیرمرد چه سرّی در خودش نگه داشته و از من چه می‌خواهد.

 

گفت: ”گوش‌هات با من هست چی می‌گم آقا معلم؟“ و یکهو از جا بلند شد. خمیده — انگار همان طور خمیده به دنیا آمده باشد — بیلچه‌ای را از کنار آلونک برداشت و اشاره کرد که با او همراه بشوم.  روبروی لُدر ایستاد و شروع کرد به کندن خاکی که معلوم بود طی سال‌ها روی لبه بیل دستگاه جمع شده است. بعد چمباته نشست و با دست ته ماندهٌ خاک را روفت تا  قلابی زنگ زده خودی نشان داد. گفت: ”خوب اینو نگاه کن.“

 

بعد به سمت دیگر بیل رفت. خاک آنجا را هم کند تا قلابی هم شکل قلاب اول از دل خاک بیرون آمد. ”اینم یکی دیگه. می‌بینی؟ آخه این ماشین لعنتی رو ساختن برا یه کار. باید همون کارم باش کرد. این قلاب‌ها اضافیه. جوش شان دادن به این بیل برا یه کاری که کار این دستگاه نبوده. بیا بریم بشین تا برات بگم.“

 

پای اجاق نشستیم و او دوباره مشغول گرم کردن وافورش شد. در آن غروب غریب، به نظر می‌آمد که این آدم، از قبیله ما آدم‌ها نیست، موجودی است به شکل آدمی، اما از دنیایی ناشناخته. گویی توان دور شدن از آنجا را ازم گرفته باشند، بی‌اختیار و از پشت پردهٌ نازک دودی که مدام میان‌مان پیچ و تاب می‌خورد نگاهش می‌کردم. هر از گاهی آتش را بهم می زد و حبی سرخ شده را با انبر برمی‌داشت، فوتش می کرد تا پوشش خاکسترش بپرد و بعد به بست تریاک نزدیکش می‌کرد. پک که می‌زد، لپ‌هایش رو به داخل دهان‌اش می‌پرید و تریاک آرام و جیرجیرکنان با بویی خوش می سوخت، دود از گوشهٌ لب‌ها و سوراخ های بینی‌اش فواره می‌زد و چهره‌اش را نیمه پنهان می‌کرد. نفس‌اش را رها می‌کرد و کلمه‌ها را همراه با دود از دهان بی دندانش بیرون می‌ریخت: ”چه چیزهایی که ندیدم توی این شهر، چیزهایی که نباید پیش می‌اومد. چیزهایی که هیچ آدمی‌زاده‌‌ای نباید هرگز تجربه کند. اون روزا داشتن یه کارخونه یخچال سازی می ساختن. لُدر ما هم توی کارخونه کار می‌کرد. من و شریکم‌ام این دستگاه رو با هم خریده بودیم. زندگی ما بود و این یه تکه آهن. پنج سال شب و روز کار کردیم تا قسط هاش تموم شد. تازه می‌خواست به قول معروف آب خنکی از گلومون بره پایین که اون اتفاق لعنتی پیش اومد. شاید شریک من هم تقصیری نداشت. آدم احمقی نبود، یا اینکه سنگدل باشه. نه. مجبورش کرده بودن. آخه اون وختا که حساب و کتابی تو کار نبود. دنیای عجیبی بود با آدم‌های عجیب. کارها گله وار شد بود.  سر عقده‌های گند زده باز شده بود.  بی عقلی و بی منطقی ما آدم‌ها خیلی زیادتر بود اون روزا. فکر نمی‌کنم دیگه کسی هم سن و سال من زنده باشه که به یاد بیاره. . . بگذریم، می‌خواستم از اتفاقی که تو میدون شهر پیش اومد برات بگم. اتفاقی که همین لُدر و شریک منم توش دست داشتن. اون قلاب‌هایی رو که به بیل لُدر جوش داده شده، نشونت دادم. همه بلاها از اون قلاب‌ها شروع شد.“

 

هرچه با هر نفس دود تریاک را که دور و برم می‌چرخید ‌زندانی سینه‌ام می کردم، بیشتر جذب حالت‌ها و حرف‌های پیرمرد می‌شدم و بی‌تاب گوش می‌دادم. بست تازه‌ای روی بافور گذاشت و بعد از اینکه گرمش کرد، گفت: ”بیا، بیا جلو یه بس بزن تا آسوده بشی، می‌بینم که ناآرومی. بیا جلوتر، بیا.“

 

نی وافور را کج کرد به سمتم. گردن کشیدم، آن را بین لب‌هام گذاشتم و گوش به دستور پیرمرد، هرچه که گفت انجام دادم.

 

”پُک بزن.  .  . ها بزن.  بیشتر بیشتر. تو سینه‌ت نگه دار.  حرومش نکن.  .  .  نگه دار.  .  . ها. آفرین.  .  .  بابا دس به دودت هم که بد نیس. حالا راحت می‌شی. تو فکر می‌کنی من برا چه این زهر مار رو می‌ریزم تو خونم؟ می‌ریزم تا بلکه از دس چیزهایی که دیدم آرومی داشته باشم. چیزهایی که هنوز تو این کله‌ام زنده هس.  .  .  بذار برات بگم چه بلایی به سر این دستگاه بی‌زبون آوردن که روزگار خودش و من و شریکم رو نابود کرد. کی میگه ماشین روح نداره؟ قسم می خورم که این لُدر من روح داشت که اونطور دیوونه شد.“

 

کم کم در مه‌ای از تاریکی غرق می‌شدیم و شکل آشنای آنچه دور و برمان بود محو و محوترمی‌شد. پیرمرد چشم به اطراف گرداند، اما انگار چیزهایی می‌دید که از چشمان من پوشیده بودند. بعد از سکوتی طولانی، آهی کشید و گفت: ”چه روزی بود اون روز. . . صلات ظهر بود با گرمایی که بیداد می‌کرد. سر وصدایی توی شهر پیچیده بود و بزرگ و کوچک هجوم آورده بودن طرف میدون. همین میدونی که حالا دور و برش ساختمونای بلند رفته به آسمون، اونوقت‌ها فقط چند تا مغازه توسری خورده بیشتر نداشت . ما هم رفتیم ببینیم چی شده. اون روزها، همیشه توی میدون خبرهایی بود. یا کسی رو به خاطر عرق خوری شلاق می‌زدن و یا دزدی. گاهی آفتابه به گردن ازال و اوباش می‌انداختن و دور میدون می‌گردوندن که مثلا عبرتی باشه برا خطا کاران. مردم هم گله‌وار راه می‌افتادن به تماشا. خب رسم بود اون روزها، شلاق زدن، سنگسار کردن، انگشت قطع کردن. . . اینطور بود. فکر نکنی که از رو هوا می‌گم، نه. اینجور روزگاری رو ما پشت سر گذوشتیم. . . از لای جمعیت خودم رو کشوندم جلو. دیدم دو تا مرد را دست بسته نگه داشتن وسط. دوتا سیم بکسل هم حلقه کردن دور گردنشون. سر سیم بکسل‌ها رو هم انداختن گَلِ قلاب‌های بیل یه لُدر. یکی این طرف بیل یکی آن طرف. تو اون شلوغی و سر و صدا، جوری منگ وگیج اون دوتا آدم مونده بودم که اصلا به صرافت نیفتادم که لُدر، لُدر خودمونه ــ آخه لُدر ما همچی قلاب هایی که نداشت ــ نگام فقط رو اون دوتا آدم بود که بر و بر جمعیت رو نگاه می‌کردن. مات. انگار باورشون نمی‌شد که چه اتفاقی میخواد بیفته. بعد دوتا کیسه سیاه اندختن رو سروشون. یکهو ناله لُدر بلند شد. نگاه که کردم دیدم شریکم پشت فرمون نشسته ــ نگو، قلابا رو تو کارخونه جوش دادن به بیل لُدر، شریک ما هم رونده آورده میون میدون. خشکم زد. در حقیقت مُردم. چشام می‌دید. می‌دید که بیل داره آروم آروم بالا می‌ره. حلقهٌ بکسل‌ها هم کم کم تنگ می شه دور حلق دوتا آدم.  با یه ناله دیگه لُدر، بیل بالاتر رفت. ‌گردن‌ اون دو بدخت هم کش اومد، چونه‌شون رفت بالا. با یه گاز دیگه، هیکل‌شون سیخ شد و پاهاشون از زمین کنده. دمپایشون افتاد. تلاش می‌کردن که رو نوک پا وایسن که با یه گاز دیگه از زمین کنده شدن. حالا وسط زمین و آسمون آویزون بودن و تو هوا پا می‌زدن. بعد یکهو از حرکت واموندن. شل شدن. یک دفعه شاششون از پاچه شلوارشون ریخت پایین.“

 

پیرمرد می‌گفت و من به خودم می پیچیدم. چشمم به او بود اما دیگر چهره‌اش را نمی دیدم، انگار در تاریکی حل شده بود. تنها صدای خشک و خفه‌اش را می شنیدم. تکانی خوردم تا بلند شوم و از آن کابوس فرار کنم، اما نگاه چشمان او امکان را ازم گرفت.

 

”کجا؟ بشین. تازه دهنم گرم شده.  باید اصل مطلب رو خدمتت عرض کنم. دیونگی این لُدر رو. . . بیا، بیا یه بس دیگه بزن. آرومت می‌کنه… بیا، بیا جلو.“

 

همینطور که بست را گرم می‌کرد، دنباله حرفش را گرفت: ”بعد از اون اتفاق همچی از دست شریکم دلخور شدم که آرزوی مرگش رو کردم. آخه کاری که شده بود، کار کوچکی نبود که. جون دوتا آدم رو گرفت و زندگی من، خودش و این ماشین رو فنا کرد. بعد از اون اتفاق دیگه نگذشتم لُدر توی این شهر کار بکنه. یه کار راه سازی پیدا کردم توی نمکزارهای جنوب. فرستادمش تا توی آفتاب جهنمی جون بکنه.  .  .  راستی راستی هم جون کند.“

 

حرف زدن پیرمرد، سکوتش و نگاهش طوری بود که نمی گذاشت لحظه‌ای فکر و حواسم از او دور بشود. انبر را در آتش دواند، پکی به وافور زد و بعد از مکثی طولانی، گفت: ”یک هفته نشد که رفته بود، تلفن زد بیا که لُدر دیوونه شده. گفتم مرد، چی میگی؟ مگه ماشین آدمه که دیوونه بشه؟ گفت آدم یا ماشین فعلا دیوونه شده. گفتم لابد خودت دیوونه شده‌ای. گفت اینه که می‌گم. اگر نیایی ولش می‌کنم تو بیابون و می رم.  ناچار بلند شدم، بلیط اتوبوس گرفتم و رفتم سراغش. شروع کرد به قسم پیر و پیغمبر خوردن که لُدر شب‌ها خود به خود روشن میشه. بیلش رو بالا و پایین می‌بره، چراغ هاش رو روشن و خواموش می‌کنه و دور خودش می‌چرخه.  باور نکردم. . .  باید باور می‌کردم. . . ای کاش باور کرده بودم. گفتم مرد، شاید یکی خواسته بترسوندت که از کار اینجا دست بکشیم. گفت نه، این طور چیزی نیس. خب چه می تونسم بکنم. مجبور شدم بمونم. خواستم دیوونگی لُدر رو با چشای خودم ببینم. شب اول خبری نشد، شب دومم نشد، شب سومم همین طور. شب پشت شب، ده شبی گذشت، نه از دیوونگی لُدر خبری شد نه از دیوونگی شریکمون. اما خودم داشتم تو اون بیابون دیوونه می شدم.“

 

او می‌گفت و من مانده بودم. همه چیز این آدم برایم سوال برانگیز بود، و در آن حالت واهی که دود و گرمی آتش و سیاهی شب آمیخته شده بود، دوست می داشتم که با پیرمرد همدلی کنم و ساکت به درد دل‌اش گوش بدهم. بعد از پکی طولانی و فوران دودی به هوا داد و گفت: ”یک روز راه افتادم رفتم به شهرکی که همون نزدیکی‌ها بود. رفتم تا کمی قند و چایی، چن‌تا بسته سیگار و لوازم دیگه برا شریک‌ام بخرم و اگر راضی شد، برگردم خونه. از بخت بد شب توی شهر موندم. صبح که به کارگاه برگشتم دیدم واویلایی هست. تموم کارگرها جمع شده بودن دور لُدر.  بیل لُدر هم بالا میون زمین و آسمون بود با هیکلی‌ام ازش آویزون. . .  با این چشای خودم دیدم که دندونای بیل رفته بود توی پهلوی شریکم. خون هم چکه چکه ازش می چکید.“

 

دوباره ساکت شد و من هم که دیگر حسابی جا خورده بودم سر برگرداندم و نگاهم روی لُدر که مثل حیوانی وحشی توی تاریکی زانو به زمین زده بود ماند، که با صدای خشک پیرمرد از جا پریدم: ”چه روزهایی گذشت. فکر کردم کسی حسودی کرده و نخواسته ما اونجا کار کنیم. اما به قیمت جون یه آدم؟ جون یه جوون؟ اون وختا بی‌بند و باری‌ها زیاد بود. جون آدم‌ها هم برا بعضی‌ها بی ارزش. من هم غره شدم ــ جوونی بود دیگه ــ به خودم گفتم که کسی از مادر نزاده که وادارم کنه که از این کار دست بکشم. موندم. حدوداً ده روزی کار کردم تا اون شب لعنتی.  .  .  شبی که با غرش لُدر از خواب پریدم. نور چراغ هاش از پشت پارچهٌ خیمه مثل تیر تو چشام نشست. اما قبل از اینکه بیل لُدر خیمه رو جر بده، خیز برداشتم و پا گذشتم به دو. این لامسب هم با چراغ‌هاش که هی روشن و خاموش می‌شد و بیل‌اش که هی بالا و پایین می‌رفت، پشت سرم می‌اومد. این دستگاها سرعت که ندارن، فقط زور دارن برا خراب کردن و زمین رو زیر و رو کردن، اما اون شب انگار بال در آورده باشه می‌غرید و می‌اومد. خدایا چه کنم، چه نکنم،  یک دفعه زد به سرم که دایره وار دور بزنم ــ چقدر دور زدم، خدا می دونه ــ اون هم می‌اومد. بعد زرنگی کردم و دست انداختم به دستگیره پله و خودمو کشوندم بالا. فکر می‌کردم که یکی پشت فرمون نشسته و می‌خواد همون بلایی که سر شریکم آورده بود سر منم بیاره. قصد داشتم هرکی هست از رو صندلی بلندش کنم و پرتش کنم جلو دستگاه .  .  .  اما دست که جلو بردم، صندلی خالی بود.  .  .“

 

ساکت شد، انبر را برداشت و اجاق را بهم زد. تراشه‌ها و جرقه‌های خرگ زغال در سیاهی شب فواره زدند.

”وقتش نبود که خودمو ببازم. نشستم رو صندلی و فرمونو چسبیدم. اما هرچه کردم نتونستم کنترلش کنم. انگار اختیارش دس یه کس دیگه بود. چقدر باش کلنجار رفتم خدا می‌دونه.  بعد یکهو به خودم اومدم و دیدم که لُدر آروم وایساده. هیچ صدایی هم نیس. سکوت و هس هس بیابون، تاریکی و بالای سرم ستاره‌ها. دستام هنوز چسبیده بود به فرمون. عرق هم از سر و صورتم شرّه کرده بود. لُدر هم انگار نه انگار که روشن بوده.  .  .  جرأت جُم خوردن نداشتم. همونجا نشستم تا صبح که آفتاب در اومد و دیدم کارگرها دارن می‌یان سر کار.  .  .  برای سفید شدن این موها که سیاه سیاه بود، فقط همون شب بس بود و چنان تب و لرزی به جونم افتاد که به عمرم نچشیده بودم، لُدر هم از سر جاش تکون نخورد.  چند روز بعد که حالم بهتر شد، خواستم بفروشمش. اما کسی خریدارش نبود. گفتن جن زده شده . . . آوردمش تو این گاراژ، همین جا که می بینی. گفتم لندهور یا جون من یا جون تو. دوتا مشت ماسه ریختم تو موتورش، روشنش کردم و همچی گازش دادم که اِنجینش به تالاق و تلوق افتاد. دود و آتیش از اِگزوزش در اومد.  سوخت و خاموش شد.  دیگه یادم نیست که چه سالی بود، یا چن ساله که اینجا تو این آلونک بغل لاشه‌اش عمر تلف کرده ام. گفتند جن زده شده.  باورت می شه ماشین جن زده بشه؟“

 

نگاهم بی اختیار برگشت بسمت لُدر و دانه‌ای عرق از پشت گردنم سر خورد به پشت کمرم. حس کردم حالت و صدای پیرمرد لحظه به لحظه نا آشناتر می‌شود و اگر حرکتی بکنم با اشاره او لُدر که مثل حیوانی در تاریکی کمین کرده بود خیز بر‌دارد و دندان های بیلش را به پهلویم فرو کند. به خودم جرئت دادم و یک مرتبه از جا پریدم و به پیرمرد که داد می‌زد: ”هی، کجا میری؟ بیا، بیا بشین،“ اعتنایی نکردم و دنبال راهی که به آنجا کشانده بودم، گشتم. تاریکی بود و زوزه باد. حس کردم تمام اشباح سرگردان از میان ماشین‌های اسقاط داشتند دنبالم می‌آمدند. رفتم و بعد از آن شب دیگر پا به آن سمت  شهر نگذاشتم. و هر وقت گذرم به میدان شهر می افتاد، در هیاهوی مردم و غرش ماشین‌ها هیکل دو تا آدم را می‌دیدم که از بیل لُدر آویزان مانده‌اند. از میدان می گریختم و حرف های مرموز آن پیرمرد مدام در کاسهٌ سرم می چرخید.حرف هایی که جوانیم را آرام آرام پوک  کرد.

 

با گذشت سالها که پیرمعلمی شده بودم و چند نسل از دانش آموزان را به اصطلاح درس داده بودم، باز دیدار آن شب و آن پیرمرد تنهایم نمی‌گذاشت و مدام به این فکر می‌کردم که چرا آن پیرمرد در آن شب روی معلم بودنم تاکید کرد و دردش را با من در میان گذاشت. . . روزی در پایان سال تحصیلی، پیش از اینکه مدرک دیپلم دانش آموزان را به دست شان بدهم، اتوبوسی کرایه کردم و به سمت آن گاراژ راه افتادیم. مطمئن بودم که پیرمرد دیگر زنده نیست، اما اسکلت لُدر باید هنوز آنجا در آن اسقاطی باشد. در راه شاگردان را آماده کردم برای آنچه در شهر ما گذشته و آنچه در آنجا خواهند دید. . . شهر وسیع شده بود، ترافیک و شلوغی مردم، و خیابان‌ بعد از خیابان، مغازه و رستوران و بستنی فروشی و نانوایی. رفتیم تا رسیدیم به جایی که باید آن گاراژ باشد، اما نه از گاراژ نشانی بود و نه از آن دشتی که گورستان ماشین‌های اسقاط بود. محوطه پارکی شده بود سر سبز با درخت و آب و گل. لنگان لنگان، با پای شَلَم، دانش‌آموزان را با عجله به بالا و پایین پارک کشاندم و چشم چشم کردم تا بلکه نشانه‌ای از آن روزگار دور و آن شب پیدا کنم، اما پارک پر بود از دختران و پسران جوان که دست در دست قدم می‌زدند. بچه‌هایی که سرو صدا کنان، اینجا و آنجا می‌دویدند. پیرمردانی که روی نیمکت‌ها گرم صحبت بودند و تخته نرد بازی می‌کردند. وقتی به انتهای پارک رسیدم، حیرت زده و خسته ماندم، با شاگردانی که مات و با چشمانی پرسشگر دوره‌ام کرده بودند. ساکت روی نیمکتی نشستم و بعد از چند دقیقه بعد، شاگردان آرام آرام در پارک پراکنده شدند. چند تایی از آنها با یک توپ پلاستیکی که نمی‌دانم از کجا پیدا کردند، شروع کردن به فوتبال بازی.

 

نتوانستم بنشینم. بلند شدم و همینطور که لنگان از میان ردیف درخت‌های سرو و صنوبر و بید راه می‌رفتم، تکه تکه دیدار آن شب را در ذهنم مروو می‌کردم. پیرمرد و لُدر و آتش و دود، همه برایم زنده بود. نمی‌دانم چقدر گشتم و به درخت‌ها نگاه کردم، تا اینکه در چشم‌انداز درخت توت تنومندی را با شاخه‌های که به اطراف پهن کرده بود، دیدم. درختی که هیچ همخوانی با دیگر درختان نداشت، محو تماشای آن ایستادم. شک نداشتم که همان درخت بود، همان درخت توت کهنی که آن شب زیر آن در کنار پیرمرد و اجاق آتش نشستم. مبهوت رو به درخت مانده بودم که حرکتی سایه‌وار در کنار درخت دیدم. عینکم را برداشتم، پاک کردم و روی چشم گذاشتم. درست دیده بودم، هیکل پیر و لاغری که به درخت تکیه زده بود، همان پیرمرد بود. . .  لرزشی در بدنم دوید و گویی توان قدمی به جلو برداشتن را ازم گرفت. ماندم و به دور و بر چشم گرداندم. خواستم شاگردانم را صدا بزنم، اما هیچکدام شان را در آن نزدیکی‌ها نبودند. دهان باز کردم که پیرمرد را صدا بزنم، اما هر چه به ذهنم فشار آوردم، اسمش به یادم نیامد.