مهدی اصلانی؛ عبوس زهد به وجه خمار ننشیند.  

 

مهدی اصلانی؛

عبوس زهد به وجه خمار ننشیند.  

 

زندانِ اسلامی به‌ویژه در دهه‌ی خون‌بار شصت جغد‌مکان و مرگ‌جایی بوده که سکوت در آن پادشاهی کرده.

زندان دهه‌ی شصت جمهوری‌ی اسلامی شباهتی غریب به اتاق مرگ داشت و جهان زندانی رنگ وداع. زندانی یا اسیر اسلامی در مقابله با فرهنگِ مغز‌شویی­ی اسلامی، می‌بایست در پناهِ ارزش‌هایی سنگر می‌گرفت که ایمنی­ی وی را در مواجهه با میکروب‌هایی که به او هجوم می‌آورند واکسینه کند. نظام عبوس اسلامی خندیدن و طنز و شوخی را در زندان مجاز نمی‌شناخت. خندیدن و خنداندن می‌توانست به تقویت روحیه‌ی زندانی منجر شود که زندانبان این موضوع را بر نمی‌تابید. زندان کمیته‌ی مشترک تهران که هم اکنون به «موزه‌ی عبرت» بدل شده یکی از خوف‌ مکان‌های نظام زندان اسلامی است که بسیارانی را در آن تخته‌بند کرده و به‌ قتل رسانده‌اند. جغرافیای زندان شاید فرصتی برای طنز و خندیدن و خنداندن در آن باقی‌نمی‌گذاشت. بگذارید شما را از پس دیوارهای بتونی و سرد و خاکستری به تماشای دو روایت از زندان دعوت کنم. نخستین روایت در زندان کمیته‌ی مشترک و روایت دوم از زندان قزلحصار.

 

  دمِ گاراژ بودم یارم سوار شد

کوتا‌ه ‌زمانی بود از راه‌رو و سلول انفرادی در زندان کمیته‌ی مشترک به‌هم‌راه بیست‌وچند زندانی‌ی دیگر به اتاقی بزرگ‌تر (شش در چهار) منتقل شده بودیم. دقایق آغاز از حدِ معرفی‌های رایج در زندانِ زیر بازجویی تجاوز نکرد. اسم. نامِ فامیل. اتهام تشکیلاتی. زین‌العابدین کاظمی (عبدی)، ۱۶ آذری. خسرو خسروی، حزب دموکرات. فرامرز وزیری، حزب رنجبران. با عینکِ ته‌استکانی­ی بزرگ، صورتِ کَک‌مَکی­ی رنگ‌پریده‌ و خنده‌ای کودکانه و نجیب که همه‌ی صورت­اش را پوشانده بود. و ….

در میانِ ساکنینِ جدید، حضورِ عاقله‌ مردی سپید‌مو که مسن‌ترین فردِ اتاق بود بیش از دیگران توجه‌ برمی­انگیخت. آقای تحویلدار ‌خزانه شغل­اش حساب‌داری بود و نام خانواده‌گی‌اش را به دلیلِ حرفه‌اش یدک می‌کشید. خود را فدایی­ی خلیل ملکی و هوادار نیروی سوم می‌خواند. در مورد علتِ دست­گیری‌اش گفت: در حال شعار‌نویسی روی دیوار دست­گیر شدم. و در مقابلِ این سئوال که شما و شعار‌نویسی؟ با این سن­وسال؟ گفت: هر چند سال یه ‌‌‌بار، باید یه کاری کنم که دست‌گیر شم و سری به زندان بزنم و ببینم چه خبرِه. به‌قصد زمانی را برای شعار‌نویسی انتخاب کردم که دست­گیر شم. بابتِ شعار‌نویسی هم منِ پیرِ‌مردِ غیرِ‌حزبی رو زیاد این­جا نگه نمی‌دارن.

زندانی در فضای سنگین زیر‌ِ باز‌جویی به‌ناچار به هر چیزِ غیر‌عادی به دیده­ی تردید می‌نگرد. در ابتدا تیرِ بد‌گمانی به سمتِ آقای خزانه روانه ‌شد. همه با نوعی فاصله با آقای تحویلدار رابطه برقرار می‌کردند. چند روزِ اول اوضاع بر همین منوال گذشت؛ تا این­که در یکی از شب‌ها جمع بر اساس پیش­نهادِ یکی از بچه‌ها اولین شب‌نشینی­ی سلول را برگزار می‌کند. قرار می‌گذاریم هرکس ته‌صدا یا شعری در حافظه دارد، برای جمع بخواند. پیش­نهادِ خواندن به آقای خزانه هم داده شد. با این اقدام هم می‌خواستیم آقای خزانه را شریک‌ جرم کرده باشیم هم عکس‌العملِ وی را محک بزنیم. چشم‌تون روز بد نبینه آقای خزانه شادسرانه و صدایی زنگ‌دار و کم ‌وسعت شروع به خواندن تصنیفی از آفت کرد:

دمِ گاراژ بودم یارم سوار شد.

تمومِ آرزوم نقشِ بر‌آب شد.

شد اشک از دیدگانِ من سرازیر

دلِ مسافرین بر من کباب شد.

عزیزم دورت بگردم

نمی‌خوای برمی‌گردم.

خیلی از بچه‌ها تکلیف­شان معلوم نبود. نمی‌دانستند در زیر بازجویی با این آهنگ باید شادی کنند؟ هم­راهی کنند؟ یا ماجرا را به سکوت بگذرانند؟ فردای آن‌روز اولین هوا‌خوری‌ی جمعی به اتاق ارزانی ‌شد. هوایِ مطبوعِ اواخر بهار سال ۶۴ بهانه‌ای ‌شد تا لباس‌هایمان را کمی بالا بزنیم و آفتاب را در جان‌های بی‌رمق و رنگ‌پریده‌مان ته‌نشین کنیم. فضای هوا‌خوری­ی زندانِ کمیته، چهار‌دیواری‌ی محصوری بود که در آن تنها می­شد  آسمان را از لا‌به‌لای سقفی فلزی و مشبک دید. مدل زندان‌هایی که در فیلم‌های مربوط به جنگ‌ جهانی وزندان فاشیست‌ها به‌ یاد داشتیم. نگهبان پس از ورودِ زندانی به محوطه‌‌ی هوا‌خوری در را از پشت قفل می­کرد.

ساعتِ هوا‌خوری کمی بیش از زمانِ معمول طول کشید. گویی نگهبان از وظیفه‌اش غفلت کرده بود. من هم فرصت را مناسب یافتم و پیش­نهادم را طرح ‌کردم. نمی‌دانم از سرِ بد‌جنسی بود یا بیش­تر درگیر‌کردنِ و چک کردن دوباره‌ی آقای تحویلدار، که رو به جمع گفتم: بچه‌ها اگر موافقید حالا که وقت هست، آقای تحویلدار ترانه‌ی دیروز را تکرار کند. تنی چند از بچه‌ها چشم‌غُره رفتند. آقای تحویلدار اما گفت: اون دیشبی دیگه تکراری شد. یه آهنگ دیگه می‌خونم که جمع هم بتونه با من هم­راهی کنه. بعد پیرِ‌مرد، افزون بر خواندن، هنرِ دیگرش، رقصیدن، را نیز عرضه کرد. که اجرای مشابه آن توسط یک مردِ کُهَن‌سال را کم­تر به خاطر دارم. با حرکات عشوه‌گرانه‌اش شروع کرد:

 

لیمو داشتم یه هم‌چین

حالا شده هم‌چین هم‌چین

وقتی هَوُو نداشتم

چه حال‌ و ‌روزی  داشتم.

وقتی به لیمو داشتم یه هم‌چین ‌رسید، مقابلِ فرامرز وزیری و عبدی زانو ‌زد و سینه لرزاند. در گوشِ فرامرز گفتم: الان وقت­اشه که تو سینه­اش پول بذاری.  فرامرز از خنده ریسه ‌رفت.

در موقعیتِ غریبی قرار داشتیم. زندانی­ی سیاسی در زیرِ باز‌جویی، آن‌هم در زندانِ جهنمی­ی کمیته، که زندانبان به هروسیله‌ای قصد داشت تا زندانی را تخلیه‌ی اطلاعاتی کند، لحظه‌هایی را سر می‌کرد که با زنده‌گی­ی واقعی‌اش هیچ تناسبی نداشت. این‌گونه شادمانی با تربیت و نگاهِ سیاسی­ی اکثرِ ما هم‌خوانی نداشت. توانایی­ی خنداندن در شرایطِ سختِ زندان خود یک هنر بود. تعداد معدودی از زندانیان این هنر را داشتند. از جمله اصغر محبوب، محمد جنگ‌زاده، حمزه شلالوند، محمود علیزاده، که استخوان همه‌گی‌شان در گم‌گورهای حکومت شیار شد.

از فردای آن روز رابطه­ی جمع با آقای تحویلدار گرم‌تر شد. دانستیم که نگاهِ تردید‌آمیز به پیرِ‌مرد، بی‌جهت بوده است. پیرِ‌مرد به­راستی از آن دست انسان‌هایی بود که کِرمِ زندان رفتن داشتند.

 

 

آیت‌الله پیت

در پائیز سال ۶۴ از زندان اوین به قزل‌حصار منتقل شدیم. دورانی که حاج‌داوود رحمانی که نام‌اش به جنایت بی‌شمار سکه خورده، از این زندان رفته بود. در بند قرنطینه معروف به گاو‌دانی مستقر شدیم. هنوز کنترل و اداره‌ی بند را تواب‌ها عهده‌دار بودند. پس از تقسیم در سلول‌ها متوجه فردی شدیم به‌نام شیخ احمد محدث‌زاده که از روحانیون قم بود. او یه‌جورایی روی دست زندانبان مانده بود. اتهام شیخ نه عادی بود نه سیاسی. او به یک معنا وصله‌ای ناجور بود بر خشتک بند قرنطینه. متوجه شدیم شیخ احمد، هرازچند‌گاهی مهمانِ یکی از سلول‌ها است. هیچ‌ سلولی حاضر به پذیرش دائم او نبود. او را با وجود کم­بودِ جا تنها در یک اتاق جای داده ‌بودند، چرا که حضور وی در هر اتاقی منجر به درگیری می­شد. اتهامِ شیخ احمد، به‌ظاهر لواط بود. شیخ که از خاندانِ معروفی بود، به اتهام مفعول دست‌گیر شده بود و در زندان به سر می­برد. او را برای آن­که از تعرضِ!! زندانیانِ عادی در امان بماند، در بندِ سیاسی‌ها جای داده بودند.

در آن دوران برخی از زندانیان عادی، به‌ویژه متهمین به سرقتِ مسلحانه، در بندی جداگانه نگهداری می‌شدند. گاه تعدادی از آن­ها را برای تنبیه، یعنی محرومیت از امکاناتِ رفاهی­ی زندان عادی، به بند سیاسی تبعید می‌کردند. شیخ محدث‌زاده، مانندِ جنازه‌ای بی‌صاحب روی دستِ مدیریتِ زندان مانده بود. از سویی نمی‌توانستند وی را با سارقین مسلح و زندانیانِ عادی یک جا قرار دهند، از دیگر سو بیش‌ترینه‌ی زندانیان سیاسی نیز حاضر به پذیرش وی در میانِ و اتاق خود نبودند. شیخ را در چند نوبت در اتاق‌ها، توالت و حمام زندانیان عادی، در وضعیت نامناسب با زندانیان عادی دست­گیر کرده بودند.

شیخ با شمایلِ مسخره‌ای که برای خود ساخته بود، مدام سعی در جلب توجه دیگران داشت.  پیژامای چسبانِ خود را بیش از اندازه بالا می‌کشید؛ طوری که پاچه‌ی شلوارش کوتاه جلوه کند. هیکلی تُپُل و پوستی سفید داشت، سرش را از ته واجبی گذاشته بود و ته‌ریشی تُرکمنی صورت­اش را آراسته بود. گاهی که تحتُ­الحَنک خود را می‌بست، کرشمه­اش را یک کامیون هم  به‌سختی می‌کشید. مسئولِ توابِ بند نام افرادِ اتاق­ها را خواند. شیخ سهمیه‌ی اتاقِ توده‌ای‌ها شد و بالای تختِ امیر‌هوشنگ اطیابی جا گرفت. امیر‌هوشنگ که از سالن سه آموزشگاه در اوین با من هم­بند بود، در میانِ زندانیان به خوش‌خنده بودن شهره بود. با قدی بلند و هیکلی خوش‌تراش.

امیر از همان ابتدا مورد توجه شدیدِ شیخ قرار گرفت. از آن­جا که به حرکاتِ غیر‌عادی­ی شیخ به‌سان هر مورد دیگری با قهقهه واکنش نشان داد، تصورِ شیخ ابتدا آن بود که به رگه خورده و جنسِ دل­خواه را یافته است، اما به‌زودی متوجه شد که به کاهدان زده است. در همان چند روزِ اول، بچه‌ها به حضورِ شیخ در بندِ سیاسی واکنش نشان دادند و هیچ اتاقی حاضر به پذیرش شیخ نشد. به مسئولِ بند که از توابین بود اطلاع دادیم که در هر اتاقی که شیخ را قرار دهد، افراد آن اتاق به‌عنوانِ اعتراض از اتاق خارج خواهند شد. تعداد اندکی از بچه‌ها اعتقاد داشتند که شیخ چون آدم­فروش نیست و با توابین هم رابطه­ی خوبی ندارد، به هر حال باید در اتاقی دوران حبس را بگذراند. استدلال اکثر بچه‌ها اما این بود که جای شیخ، به جهت اتهامی که دارد بند سیاسی نیست. ما که نگهبان شیخ نیستیم تا یک ‌وقت زندانیان عادی به او تعرض نکنند! جالب آن­که سارقین مسلح را به این بهانه در میان زندانیان سیاسی جای داده بودند که جُرمِ آن‌ها اقدام علیه امنیت ملی قلمداد می‌شد. مسئولِ بند خود نیز در بد مخمصه‌ای گیر کرده بود، یا باید او را در اتاقِ زندانیان عادی که شاملِ ولی شانجانی معروف به ولی بی‌گُناه و  چند نفر دیگر می‌شد، جا می­داد یا در اتاق‌ِ بچه‌های سیاسی. در واقع زندانبان می‌خواست مسئولیتِ حفظِ جان و ناموسِ !! شیخ را به­ عهده­ی بچه‌های سیاسی بگذارد.

در نهایت قرار شد که در زیرِ هشت و فضای بینِ دفترِ مسئول بند با سلول‌ها مکانی را به شیخ اختصاص دهند. از آن‌جا که بنا بر دلایلی نامعلوم شیخ ملاقاتی نداشت، بچه‌های بند به طور غیرِ‌مستقیم موادِ خوراکی­ی کمکی را به شیخ می‌رساندند. توجیه انسانی این بود که درست نیست همه­ی بند میوه بخورند، اما شیخ از آن محروم باشد. هم مارکسیت­ها هم مجاهدین به شیخ می­رسیدند. یکی از دلایلِ اضافه وزنِ شیخ آن بود که جیره‌اش از همه بیش­تر بود. به‌عنوان نمونه مسئول غذا اول از همه جیره‌ی شیخ را می‌کشید؛ چرب‌تر و پُر ملاط‌تر. نکته‌ی دیگری که در موردِ “بحثِ شیرین لواط”[۱] باید اضافه کنم، کارد‌ و پنیر بودنِ ولی بی‌گُناه و شیخ بود.

توالت های بندِ مجرد و قرنطینه مانند توالتِ مساجد، طوری ساخته شده بودند که درِ ورودی توالت­ها از سطح زمین بالاتر بود و اگر کسی دولا می‌شد می‌توانست پاهای کسی را که در توالت قرار داشت، به­راحتی ببیند. ماجرای قهر بودن ولی بی‌گُناه و شیخ‌احمد بدان­جا برمی‌گشت که در یکی از روزها، افراد بند از پی کنج­کاوی متوجه می‌شوند که ولی و شیخ محدث‌زاده با هم داخلِ یک توالت شده­اند، اما به جای مشاهده­ی دو جفت پا، تنها یک جفت پا و یک پیتِ حلبی مشاهده می‌کنند. ماجرا را می‌توان به‌ساده­گی حدس زد، شیخ احمد روی پیتِ حلبی قرار گرفته بوده است. لقبِ آیت‌الله پیت از همان زمان به سینه‌ی شیخ سنجاق شد. دومین روایت شیخ را با ممد بلژیکی پی می‌گیریم.

 

مَمَد بلژیکی

مهندس محمد زاهدی از دست­گیر‌شده­گان توده‌ای بود که به دلیل سال‌های طولانی اقامت در بلژیک به­ترین معلمِ زبان فرانسه‌ی بند بود. محمد زاهدی یا به تعبیری مَمَد بلژیکی، فارسی را با لهجه­ی فرانسوی صحبت می‌کرد و بسیار صریح‌اللهجه‌ بود. یکی از اقدام‌های اولیه در بندِ قرنطینه، خریدِ وسایل عمومی نظافت و تشکیلِ صندوق مشترک بود. رعایتِ بهداشت در برخی از زندانیان به وسواس پَهلو می‌زد. خاطرم هست در آن زمان فروشگاهِ زندان نوعی صابونِ نا‌مرغوب و ارزان به زندانیان عرضه می‌کرد که به صورت عمومی خریداری می­شد و برای استفاده­ی عمومی در توالت قرار می‌گرفت. روزی از روز‌ها، یکی از زندانی‌ها به‌نام ناصر با سر‌و‌صدای فراوان، بچه‌های بند را به جلسه­ی عمومی فرا خواند. آن­گاه داستان­اش را این­گونه تعریف کرد: خودم شاهد بودم. این شیخِ جاکش درِ توالت رو نبسته بود. منِ بدبخت سر‌زده و بی‌خبر از همه‌جا واردِ توالت شدم. شیخ شلوارش‌ رو کشیده بود پایین و صابونی رو که ما سر و صورت­مونو باهاش می‌شوریم به ماتحت­اش فرو کرده بود و یه‌چیزی رو هم هی عقب‌جلو می‌کرد.

ناصر به دلیل انجامِ این عملِ شنیع و قبیح! به‌زعم خود، پیش­نهادِ اخراجِ شیخ از بند را داشت. درست هنگامی که روایتِ ناصر به اوج رسیده بود، مَمَد بلژیکی قدم‌زنان وارد شد و در جریانِ عملیاتِ بهداشتی­ی شیخ قرار گرفت. ناصر به مَمَد گفت: مهندس حداقل تو یه چیزی بگو. بد می‌گم؟ پیش­نهادِ من اینه که در یک اقدام جمعی تقاضای اخراجِ شیخ از بند رو بکنیم. مَمَد بلژیکی به‌آرامی سئوال کرد: فقط برای اینکه کون­­اش رو با صابون شسته تقاضای اخراج­اش رو بکنیم؟

خوب معلومه دیگه آخه آدم صابونی رو که دست و صورت­اش رو می‌شوره که تو کون­اش فرو نمی­کنه. لابد دفعه‌ی اول‌اش هم نبوده و کار همیشه­گی­شه. معلوم نیست با اون صابونی که این مرتیکه تو کون­اش جا داده، منِ بدبخت چند دفعه دست و صورت شستم. مَمَد بلژیکی هم با همان صراحت گفت: از نظر من شستنِ کون با صابون نه تنها اشکالی نداره که خیلی هم بد نیست. خیلی سخت نگیر. کون اگه مهم‌ترین عضو بدن نباشه، یکی از مهم‌ترین اعضای بدنه.

 

 

 

 

 

 

۱- با رعایتِ حق کُپی‌رایتِ! آیت‌الله محمدی گیلانی، حاکم شرع دادگاه‌های انقلاب اسلامی در سال‌ شصت و سلسله بحث‌های پورنوی ایشان. اصطلاح بحث “شیرین لواط”  به ایشان منتسب است.