چند شعر از کافیه جلیلیان
کافیه جلیلیان
ســرباز
روزی به خانه باز خواهم گشت
از فراز ابر ها شاید
تفنگم را و پوتینم را
در حفره آسمان چال می کنم
روزی دوباره، آغوشم بوی تو را خواهد گرفت
و نگاهت
در شبنم خیالم بنفشه خواهد کاشت
فراموش کن جنگل شب را، تفنگم و پوتینم را
ستاره ها هنوز می درخشند
نهال عشق را
در بلند ترین درخت برایت می کارم
تو را بر بال سپیده می نشانم
دست کودکم را به دستم بده
تا
تفنگم و پوتینم را فراموش کنم
فـاجعـه
با شمشیری بران، یا دشنه ای
دست پلید تاریکی
مثله کردن پیکرش را، به شادی نشسته
داغ ستمی جانکاه بر پیشانی
مرگ تدریجی خود را تماشاگر
هیهات
شاخه هایش، هیمه کدام آتش شد؟
میوه هایش، که به تاراج برد؟
البرز به دام کدام دیو اسیر؟
سواران در کدام افق گم؟
رستم، در کدام مغاک گرفتار؟
زنان، چرا در سوگ؟
شاعران، به چه یاوه دل خوش؟
آیا امید تاملی هست؟
آیا دوباره نور خواهد رویید
در دشت میهنم؟
وصیــت
من دریادل را در دل خاک نهید
در غروبی گرم در تابستان
بامدادی در پائیز
عصری در بهمن ماه
پیکرم، بوته ی سرگردان
دستم، ساقه ی ترد نهالی
قلبم، شاید، گل سرخی بر سینه ی یک عاشق باشد
در دل خاک نهید من سرگردان را
زنده ام من، هستم، هستم
در درختان کنار
سایه نخلستان، سینه بر کارون
در تن خشک درختان کرج
و بهاران عطر آگین کردستان
هر سحر، گنجشکان
با صدایم، عشق را می خوانند
قاصدک ها رقصان بر گورم، زندگی می کارند
یاور
سی سال شاهین وار
آشیان را در بلند ترین قله ساختیم
سی سال لحظه ها را
در یکدگر زیسته بودیم
در رنج هایم، آشفتگی هایم، بی تابی هایم
این نهال لرزان را سایه گستر بودی
با گام های استوار
از بند تا میدان زندگی
کبوتروار، عشق را در سینه داشتی
ای دشت آرزوهایت هماره پر باران
ای درخت تنت پر بار
تنها ترانه خوان باغچه زندگی ام، ای همراه
باز می گـردم
باز می گردم
از مسیر باغ تنهایـی
کوچه مهتاب؛ پیچ نور
پلک های خسته ام را می گشایم باز
تا به بویم دست های مهربانت را
تا نشانم موج شادی در دو چشمانت
تا به بینم باز لبخندت
چون پرنده بال بگشایم به آغوشت
تا بچینی شبنمی از گونه هایم نرم
شب چه بی جان است، صبح است این
من هوای تازه، یار تازه می خواهم
بودن یا نبودن
بودن یا نبودن
با بودنی چنین خوار
کرکسان می جوند پاره پاره تنت را
هر قطره خونت ، فریادی
گسترده در رگ ها
در حجم هر یاد
نهال آشنایی را چال کرده ای
در تاریک روشن خانه
با چشمانی که دیگر نمی بینند
شمع های نیمه جان
دست های بریده، تن های بی سر
پرندگان سوخته می بینی
و عشق را برصلیب بر دیوار
و کودکی ات را
و زندگی ات را
و یارانت را در تاراج باد
دریغا!
کجایند قناری های هم آشیان
با آوایشان، غبار لحظه ها را بتکانم
بودن یا نبودن
مسأله این نیست
فاجعه این است