چند شعر از جمشید شیرانی؛ شامشمارِ آشوب

 

جمشید شیرانی؛

شامشمارِ آشوب

 

(۱)

 

غمگینم

و نمی خواهی ام.

این سَر،

سنگین تر از آن است

که بر شانه ی باد

بنشیند.

 

می گریم

و نمی بینی ام.

این اشک

تلخ تر از آن است

که عطشی را

بنشاند.

 

می میرم

و نمی جویی ام.

نبضم

از نوازشِ دستانت تهی است.

 

یاخته های سرگردان

الیاف یاد را

در پیله های کهنه

پنهان می کنند

در کوچه های بی نَفَس

در کلبه های بی فریاد.

 

(۲)

 

بر این شمعدانی شکسته

زار می زنم

در گلدانِ تَنگ.

 

هر شب

هزار شمع سرخ

بر شاخه های نازک خود

داشت

و

ریشه در

تَفِ آتشفشان.

 

بر سرِ این باغچه

چه خواهد گذشت

در شبانِ بی ستاره؟

 

(۳)

 

در صُلحِ چشمِ که

گم می شود، این شبِ آشوب؟

هستیِ سیّال

از درون هزاران چشمِ سبز

می گذشت

بر توسنِ مراد

و هِی

هِی می کرد

این تازه نَفَس را

به جستجو

با

هر شیهه هزاران واژه ی کَف کرده،

بر اقیانوسِ موج و نَفَس.

و دیگر آن که:

“تنها به انتظارِ دقایق نشسته ام

بر موج ها که

در تَک و پو

به ساحلِ خونین

تقدیم می شوند.

 

(۴)

 

“از این میخانه

مست اگر نگریزی

اسبانِ وحشی

بر سایه ات

پای نمی کوبند،

یال افشان و تیز تَک”.

 

“غروبِ میخانه، امّا،

طعم تلخِ تماشا دارد

بر این دریچه ی هشیار.

کسی، باد را ندا دهد

تا یاد را

بازآرد

از روزنه های نسیان”.

 

از این میخانه

در هوای سکون

می گریزم.

مست؟

آه! سایه ی اسبانِ وحشی را

باد برده است!