زیبا کرباسی؛ نامه های خصوصی ی بهادر درانی و آهو حسانی

زیبا کرباسی؛

نامه های خصوصی ی بهادر درانی و آهو حسانی
۳۶۷
۳۶ تیردال

که بی نیاز نیاز دوست دارد
شمس تبریزی

پیراهنی را که دیوار بر تن کرده
نقش پرده ای کشیده است
قرار بر این که
پرده از روی خویش پرده بردارد
معجزه این است
و این را
بر لبه ی قاب دیدم
آن خط ناخوان بال یاکریم
نخی به تازه گی ی خوانشم افزود و
فبها زد
جرینگ جرینگ
صدای سکه های طلا بلند شد
قاپ بازار را دزدید
صورت مان از لطافت هوا نم برداشت
خانه ها شکل خالص شادی شدند
خیابان ها آواز خواندند
رقصیدند
جشن
مهربانی ی زن است امروز
بی هیچ تکلیف
یا پسوند دختر مادر همسر و از این قبیل
وطن زن است بهادر
نگهش دار

شبیه به آه ۱۶
برای ترکاندن آزادی
در دنیای تو خالی تان
دفیقن
چند نخ فوتک هوا لازم دارد
بادکنک هاتان

 

یاد نامه

۱

سیزده ساله بودم

درست پیش از آغاز هجرت مان از ایران

در یکی از واپسین تابستان ها تجربه ای تلخ داشته ام که این روزها بر حسب شرایط و اتفاق های منحوس از قبیل فشار و سانسور به شکل های موذیانه یاد آن بعد از ظهر داغ توچال افتادم

من به دلیل جدایی ی مادر پدرم در کودکی و اعدام پدر خواهرهایم یعنی همسر دوم مادرم و کوچ او از تبریز به تهران تنها تعطیلات عید و تابستان می توانستم مادر و خواهرهایم را ببینم

مادرم کوه نورد بود

چندین روز هفته ساعت پنج صبح باید خود را به توچال می رساند

پنجشنبه و جمعه ها ما را نیز به همراه پرستار مان فاطی که با ما زندگی می کرد با خویش به توچال می برد

فاطی و خواهرانم که کوچک ترند پایین می نشستند من هم پای مادرم تا قسمت پنجم که آخر کوه بود می رفتم قلبم با شتاب می زد صورتم می گداخت لب هایم مثل تربچه سرخ می شد

آن روز نا گهان در میان راه خواهران زینب ریختند

گمان می کنم در گوشم سیم واکمن بود و دقیقن نمی شنیدم چه می گویند

دو تن از آن ها طرف من آمدند مادرم گفت او بچه ست ولش کنید

گفتند کجایش بچه ست قدش از ما بلندتر است آرایش غلیظ دارد

مادرم قسم می خورد آرایش ندارم

پنبه و آب در آوردند

زنک با عقده ی عجیبی گونه ها و لب هایم را پاک می کرد و هی با تعجب پنبه ی سفید را نگاه می کرد آنقدر صورتم را سابید کم مانده بود خون بیاید

من گریه ام گرفت

مادرم گفت خواهر ول کن بچه مو کبود کردی صورتش را

دیدند خیط شده اند

آن یکی گفت زیر ابروهایش را برداشته

مادرم گفت ابروهای او را خدا برداشته خواهر طبیعتن همین حالت است

هی دست زدند و دقت کردند و آن یکی شروع کرد ون یکاد خواندن و فوت کردن به صورتم

دیگری هم برگشت نگین های کوچک پای شلوارم را که مادرم دوخته بود یکی یکی با زحمت کند

این روزها دقیقن زیر فشار سانسور که نه تنها چنگ بر شعر دلاورم انداخته

بلکه به طبیعت چهره ام نیز رحم نمی کند

دقیقن حس همان روز گلویم را می فشارد

این ظلم از کجا آب می خورد

گیرم عشق و زیبایی گاه بتواند لایه ی حسادت ها و عقده های شخصی را مغموم کند

اما تا کی

تا کجا

گیرم شعر چنان جنمی نشان دهد که جرات ظالم را به تتمه بندازد

اما سرچشمه ی این ظلم از چیست

چراست

تا کی

چرا شعرهای من پیش از آن که در مجموعه ای کتاب شوند سر از دفتر خانم یا آقای فلان دست ساز حکومتی‌ی جهان دیوث در می آورد

چرا وقتی می خواهم جلد اول شعررمان نامه ام را منتشر کنم

فلان ناشر به من می گوید قیمت یک جلد آن باید ۳۸ دلار باشد و من باید خودم کتاب خودم را که سال ها پایش جان کنده ام خریداری کنم چرا

این شکل تازه ی سانسور را در تبعید برای نفله کردن و ربودن فکرهای بکر و کلمه های تهمتن چه کسانی برپا ساخته اند

چرا این ظلم را برمی تابیم

 

 

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۰