علی‌رضا اصغرزاده؛ آخرین منتقد نکاتی در رابطه با اندیشه و ارثیه‌ی استاد رضا براهنی

علی‌رضا اصغرزاده؛

آخرین منتقد

نکاتی در رابطه با اندیشه و ارثیه‌ی استاد رضا براهنی

 

استاد رضا براهنی درپنجم  فروردین هزارو چهارصد‌‌‌ویک در تورنتوی کانادا چشم از جهان فرو بست. هم‌زمان با پخش خبر درگذشتش، جنجالی در شبکه‌های اجتماعی به ‌پا شد. دوستداران و طرفدارانش پیامهای تسلیت و همدردی پخش کردند و از خدمات و دستاوردهایش نوشتند؛ و مخالفان و دشمنانش ایرادها گرفتند و فحاشی‌ها نمودند. به باور نگارنده، هنگامه‌ی بپا شده، حتا با جنبه‌های فحاشانه و زجرآورش نیز، نشانی دیگر از افسون قلم سحرآمیز و اندیشه‌ی نقّاد براهنیِ بزرگ بود- و هست. چرا که، تنها یک نویسنده جسور و یک روشنفکر صاحب اندیشه انتقادی می‌توانست در جوّ رعشه ‌آور و سست‌ کننده دنیای مجازی آن زمان- دنیای سلبریتی‌ها و ترولها و تحلیلهای آبکیِ به ‌زحمت دو پاراگرافی- دیگ ساکت و خاموشِ اندیشیدن و پرسیدن را بجوشاند و حتی با مرگش نیز از روی موضوعات ممنوعه نقابها برافکند و پرسشها برانگیزد. آنچه در پی می‌آید، برخوردی است از سوی نگارنده با برخی موضوعات و سؤالات مطرح شده در رابطه با اندیشه و ارثیه استاد رضا براهنی- خصوصاً با جنبه‌هایی که کمتر مورد توجه قرار گرفته‌اند.

یک- بیوگرافی و مسئولیت زندگی‌نامه ‌نویسی

براهنی در رابطه با بیوگرافی دوستش غلامحسین ساعدی به نکته مهمی اشاره کرده‌است. او می‌گوید:

«البته ساعدی برای من نه یک آغاز داشت، نه یک پایان، و نه حتی یک میانه‌ی زندگی درست و حسابی. زندگی انسان مرکب از همه‌ی زمان‌های اوست.» (۱) بی‌تردید این مشاهده منطقی در مورد خودِ براهنی و دیگران نیز صادق است، اما با یک شرط: وضعیت جسمی و خصوصاً روحی-روانی فردی که در رابطه با نظراتش مورد قضاوت قرار می‌گیرد، باید در نظر گرفته شود. به بیان دیگر، اگر فردی در مقطعی از زندگی‌اش، به دلیل کهولت سن یا بیماری فراموشی و غیره، قادر به ارائه نظرات مستقل نیست و تحت تأثیر اعضای خانواده و دیگران قرار دارد، آن دوره مشخص از زندگی فرد باید کنار گذاشته شود و نظرات بیان شده در آن زمان مشخص با در نظر گرفتن وضعیت جسمی-روحی-روانی و درجه اسقلال فکری فرد سنجیده شوند.  ملاحظه این امر به‌ویژه در کارهای جدی پژوهشی، زندگی‌نامه‌نویسی‌های حرفه‌ای، تزهای دکترا و غیره از اهمیت خاصی برخوردار است. برای مثال، می‌دانیم که فریدریش نیچه در دوران پایانی عمرش دچار الزایمر شده‌بود و دیگر قادر به تصمیم‌گیری مستقل نبود. خواهرش الیزابت نیچه از بیماری- و سپس مرگ- فریدریش سوءاستفاده کرده و برخی نظرات راسیستی و اولترا-ناسیونالیستی را در آثار و دست‌نوشته‌های او گنجانده بود. سالها بعد از مرگ نیچه، پژوهشگرانی چون والتر کافمن موفق به کشف و افشای جعلیات الیزابت نیچه شدند و آثار فردریش نیچه را، همان‌گونه که خودِ نیچه نوشته ‌بود، به خوانندگان و مخاطبان او عرضه نمودند.

حکایت نیچه تنها یک نمونه از مداخله ایدئولوژیک و غیراخلاقی اعضای خانواده و دوستان و نزدیکان و ژورنالیست‌ها و مصاحبه‌کننده‌ها و امثالهم در نظرات متفکرانی است که در برهه‌ای از زندگی، استقلال فکری‌شان را از دست می‌دهند. علاوه بر دستکاری آشکار و عملی، مداخله می‌تواند از طریق اعمال فشارهای روحی و روانی هم صورت بگیرد، به طوری که فرد مجبور به گفتن و یا نوشتن مطلبی می‌شود که در دوران سلامت کاملش انتظار چنین سخنان و چنین موضع‌گیریهایی از طرف او غیرممکن می‌بود. برای نمونه، در صفحه ویکی‌پدیایی که به نام رضا براهنی باز شده، زیر تیتر «برچسب پان ترکیسم و تجزیه‌طلبی» این جمله به چشم می‌خورَد که گویا براهنی در مصاحبه‌ای ذکر کرده‌است: «اگر کسی بخواهد به ایران حمله کند، من چون سربازی هم رفته‌ام، اولین کسی خواهم بود که به آنجا می‌آیم و تفنگ دست می‌گیرم و از مرزهای ایران دفاع می‌کنم.»(۲)

این که ویکی‌پدیا منبع موثقی نیست و همه می‌توانند هرآنچه را که می‌خواهند در آن بنویسند، بر کسی پوشیده نیست. نویسندگان و ویراستاران سابقه‌دار ویکی‌پدیا دستشان در انتخاب و ادیت مطالب باز است و می‌توانند بنا بر سلیقه و ایدئولوژی خود، ‌مطالب مورد پسند خودشان را دست‌چینی کنند و در صفحات اشخاص جای دهند. اگر در نحوه تنظیم صفحه رضا براهنی دقت کنیم، می‌بینیم که زیر تیتر «برچسب پان ترکیسم و تجزیه‌طلبی» موضوع “اسلحه به دست گرفتن” و در راه “حفظ تمامیت ارضی جنگیدن” وی برجسته شده‌است. ولی چرا هیچ اثری از موضوعات بسیار پر اهمیتِ “حق تعیین سرنوست،” مبارزه بر علیه “نژادپرستی و استعمار داخلی” نیست؟ مگر این موضوعات ارتباط تنگاتنگی با مقوله “جدایی خواهی” ندارند و مگر اغلب نوشته‌ها و فعالیتهای رضا براهنی حول این موضوعات شکل نگرفته؟  کسی مثل براهنی که سوادِ درک و فهم مقولات مدرن و انسانی مثل “حق تعیین سرنوست” و مبارزه ضدراسیستی را دارد، چه نیازی به گفتمان ارتجاعی پان‌ترکیستی و پان‌فارسیستی و پان‌عربیستی و پان‌کردیستی و امثالهم دارد؟

تردیدی نیست که افرادی با گرایشهای راسیستی و پانیستی در میان همه گروههای اتنیکی یافت می‌شوند و ترکهای ایران نیز تافته‌ی جدا بافته‌ای نیستند. اتفاقاً راسیستها و “تورکچی‌های ذاتگرا” و قلیل-العددی که در میان آذربایجانیها یافت می‌شوند، روشنفکران و متفکران چپگرایی مثل رضا براهنی را “تورک خالص” حساب نمی‌کنند، چرا که به زعم آنان یک ترک خالص و اصیل نمی‌تواند و نباید به فارسی بنویسد، چپ و سوسیالیست و مارکسیست و فمینیست و اومانیست و غیره باشد! در کله نژادپرست اینان، یک ترک خالص باید فقط  یک هویت داشته‌باشد: تورک؛ نه یک کلمه کمتر و نه یک کلمه بیشتر! آذربایجانی بودن و چپ بودن و مارکسیست و کمونیست و سوسیالیست و فمینیست و پست‌مدرنیست و پساساختارگرا بودن در میان “ملت بزرگ تورک ائلی” نفاق و انشقاق به بار می‌آورد و بر “هژمونی قریب‌الوقوع ملت تورک” بر سراسر ایران و بعدش بر توران بزرگ خلل وارد می‌کند؛ پس، افرادی که به جای- و یا در کنارِ- کاتگوری تُرک از دیگر کاتگوریهای هویتی استفاده می‌کنند، نمی‌توانند ترک باشند! بنابر این، در نگاه این ذاتگرایان، اشخاصی مثل رضا براهنی، صمد بهرنگی و جعفر پیشه ‌وری هیچ‌ زمانی ترک نبوده‌اند و نمی‌توانسته‌اند هم باشند، حتی اگر خودشان نیز خود را تُرک می‌نامیده‌اند!

به علاوه، نباید فراموش کرد که اغلب القاب غیردموکراتیک مانند پان‌ترکیسم و غیره ساخته و پرداخته عوامل دولتی و یا عناصر اولترا ناسیونالیست ایرانی- مانند جریان ایرانشهری و سایت موسوم به آذریها- هستند که در راستای بی‌اعتبار ساختن و ساکت نمودن فعالان اتنیکی به‌کار گرفته‌می‌شوند. تزریق ایدئولوژیهای راسیستی از جنس جوهرگرایی اتنیکی و ترکپرستی خالص‌گرایانه در میان بعضی فعالان ترک و آذربایجانی نیز کار اطاقهای تاریک اطلاعات خود رژیم است که می‌خواهد با برجسته کردن افکار نژادپرستانه، از اهمیت فعالیتهای ضدراسیستی و دموکراتیک فعالان آذربایجانی بکاهد و فعالیتهای ضدنژادپرستانه آنان را زیر سایه قرار دهد. اگر راسیسمِ “تورکچی‌های ذاتگرا” در حد ایدئولوژی فردی عمل می‌کند و قدرتی بیش از تجاوزات مایکرو و خشونتهای کلامی-روانی در فضای مجازی ندارد، راسیسم جریان ایرانشهری هم در سطوح فردی عمل می‌کند و هم به راسیسمهای مخرّبتر دولتی، سیستمیک و آکادمیک نیز متصل است. همین نژادپرستان هستند که اندیشمندان پیشرُوی مثل رضا براهنی را تجزیه طلب و خائن و پان‌ترکیست نامیده‌اند و می‌نامند.

واقعیت آن است که رضا براهنی با هیچ مقیاس و معیاری پان‌ترکیست و تجزیه‌طلب نبوده‌است؛ ولی او یکی از بزرگترین حامیان “حق تعیین سرنوشت خلقها” بوده‌است- که حقی است دموکراتیک و انقلابی. التزام به حق تعیین سرنوشت  بدین معناست که خلقهای ساکن در ایران باید این حق را داشته ‌باشند تا در شرایطی دموکراتیک، سرنوشت سیاسی واحد ملی خود را خودشان تعیین کنند و از میان گزینه‌هایی مثل فدرالیسم، استقلال، خودمختاری و امثالهم، گزینه‌ای را که منافع اقتصادی-اجتماعی-فرهنگی-زبانی و کرامت انسانی آنان را در بالاترین سطوح تأمین می‌کند، انتخاب نمایند. و براهنی خواسته‌ای جز این نداشته‌است.

در مقاله‌ای زیر نام  “اسطوره صمد و موضوع زبان” براهنی می‌نویسد: «صمد به دنبال حق تعیین سرنوشت شخصیتهای قصه است.» (۳)  شگفتا! نویسنده‌ای که حتّا در برابر حق تعیین سرنوشت شخصیتهای قصه‌های خود و دیگران احساس مسئولیت می‌کند، چگونه می‌تواند در قبال حق تعیین سرنوشت خلقها و ملتها و اتنیکها بی‌تفاوت بماند؟ جای تعجب نیست که نویسنده و یا نویسندگان صفحه ویکی‌پدیای رضا براهنی کوچکترین اشاره‌ای نیز به  “در انقلاب ایران چه شد و چه خواهد شد” براهنی نمی‌کنند، چرا که در این اثر مهم است که نظرات براهنی در مورد مسئله اتنیکهای ایران و موضوعاتی مانند حق تعیین سرنوشت، استعمار داخلی و نژادپرستی مورد بحث و بررسی قرار گرفته‌اند. بنابراین، علاقه‌مندانی که جویای نظرات و مواضع براهنی در رابطه با مسائل مختلف سیاسی-اجتماعی هستند، در وهله نخست باید به منابع دست اول مانند کتاب‌ها، مقالات و سخنرانی‌های خود او رجوع کنند و بعد به تفسیرها و نوشته‌های دیگران و منابع دست‌ دوم و یا دست چندم سر بزنند.

دو- تفکر انتقادی

عواملی که براهنی را در جایگاه یک اندیشمند منتقدِ تمام‌‌عیار قرار می‌دهند، بی‌شمارند. او اشراف قابل تحسینی به ادبیات ایران و جهان داشت و به عنوان یک منتقد ادبی، ادبیات ایران را در پروسه‌ای پنج دهه‌ای، بی‌وقفه، پرسش‌جویانه و روشنگرانه نقد کرده‌؛ و با اشعار و قصه‌ها و رمانهای خودش نیز، بر غنای آن ادبیات افزوده است.  نقد ادبی او، برخلاف جریان حاکم بر ادبیات فارسی در آن دوره- ونیز در این دوره- کاری صرفاً ادیبانه نبوده‌است. نقد ادبی او متأثر از نظریه‌های پیشرو ادبی زمانه بوده که در آن رابطه متن با فرامتن و رابطه سخن با جامعه و نیروها و بسترهای موجود در جامعه، به صورتی انتقادی، تجزیه و تحلیل می‌شوند. او به شکلی حرفه‌ای، ایدئولوژیهای راسیستی و سکسیستی نویسندگان متن‌ها را از دل آن متون بیرون ‌کشیده و به صورتی عریان در برابر دید خوانندگان قرار داده‌است- امری که قبل از او، وجود و وقوعش در حد صفر بوده‌است. او همین نگرش نقادانه را در اشعار و رمانها و قصه‌های خودش نیز به‌کار گرفته وآثار خلاقش را با عنایت به تئوری‌های مطرح زمانه‌اش، خلق کرده است. و برای همین است که آثار ادبی او، در کنار آثار اجتماعی/فرهنگی/سیاسی‌اش، همیشه یک سر و گردن- و گاهاً چند سر و گردن- بلندتر از کارهای دیگرن می‌ایستند.

در میان هم‌دوره‌ای‌های براهنی، نگارنده فکرش به نویسنده‌ی دیگری نمی‌رسد که در حد و قواره براهنی نقادانه عمل کرده و مروّج تفکر انتقادی بوده باشد. در بین اندیشمندان نسل پیش از او، شاید بتوان از احمد کسروی تبریزی نام برد که در اندیشه‌ ‌ورزیِ خردگرایانه و بیان جسورانه، در بعضی موارد حتّا از رضا براهنی هم جلوتر بود- مثلاً در نقد شجاعانه‌ی خرافات مذهبی، شیعی‌گری،عرفان و غیره. احمد کسروی، اما، به دلیل شیوه و شرایط زیست‌اش امکان آن را نیافت تا تحصیلات دانشگاهی کسب کند، روش‌های علمیِ تحقیق و تفحّص را در حضور استادان خبره بیاموزد و به کتابخانه‌ها و مراکز علمی جهان دسترسی داشته ‌باشد. اکثر اوقات او در کشمکش با آخوندهای تبریز و ملّاهای حؤکماوار سپری شد. با سعی و پشتکارخودش به آموختن و نوشتن پرداخت، و در ۵۵ سالگی، توسط اعضای گروه موسوم به “فدائیان اسلام” ترور شد. براهنی، اما، این شانس را داشت تا در محیطی آکادمیک تحصیلاتی عالی کسب کند، زبان انگلیسی را به خوبی و به طور حرفه‌ا‌ی/ آکادمیک یاد بگیرد، در دانشگاه‌های جهان ادبیات تطبیقی درس دهد، و هشتادوهفت سال هم عمر کند! این‌ها بعضی مزیت‌هایی هستند که رضا براهنی داشت ولی آن تبریزیِ دیگر نداشت. از منظر نوع جهان‌بینی نیز، این دو آذربایجانی در موضوعاتی مانند سوسیالیسم، احترام به تنوع اتنیکی- زبانی، حق تعیین سرنوشت خلق‌ها، فرقه دموکرات آذربایجان، و ناسیونالیسم ایرانی نظراتی کاملاً متفاوت و حتّا متضاد داشتند. چیزی که این دو تبریزی را در یک ردیف قرار می‌دهد، داشتن روحیه پرسشگری، درافتادن با ستمگران، جسارت بیان، گستاخی اندیشه و جنونِ خواندن و اندیشیدن و نوشتن است؛ و گرنه، صِرف داشتن و یا نداشتن تحصیلات عالی و کرسی استادی هیچ کسی را صاحب اندیشه انتقادی نمی‌کند. کسی چه می‌داند، شاید اگر احمد کسروی هم ده-بیست سالی بیشتر زندگی می‌کرد، مواضع‌اش در خیلی موارد به مواضع رضا براهنی نزدیک‌تر می‌شد، ولی افسوس که دشمنان آزادی اندیشه و بیان، این فرصت را از او گرفتند.

سه- چپ ایرانی و چپ جهانی

یکی از ویژگی‌های بارز رضا براهنی تعلق او به خانواده جهانی چپ بود. آشنایی او با ایده‌های چپ، به دوران فرقه دموکرات آذربایجان برمی‌گردد، زمانی که براهنیِ دانش‌آموز طعم خواندن و نوشتن به زبان مادری را چشیده‌بود و مبارزه دهقانان و کارگران آذربایجان برعلیه خوانین و بهره‌کشان و استعمارگران را به چشم دیده‌ بود. دولت ملی آذربایجان دو چیز مهم در وجود براهنی به ارث گذاشته ‌بود که تمام طول عمرش با او ماندند: عشق به زبان مادری و پایبندی به سوسیالیسم ملی-دموکراتیک– از نوعی که جعفر پیشه‌وری می‌خواست در آذربایجان پیاده‌اش کند. بعضی‌ها به اشتباه براهنی را “تروتسکیست” پنداشته‌اند، ولی واقعیت آن است که او با پیشه‌ وری به جهان‌بینی مارکسیستی وارد شد و عدالت‌طلبی سوسیالیستی را تجربه کرد؛ و همیشه هم یک “پیشه ‌وریست” ماند. در طول سالها و دهه ‌های پس از سقوط دولت ملی آذربایجان، او با متون مارکسی و نحله‌های مختلف مارکسیستی آشنا شد، ولی سوسیالسم نوع پیشه‌ وری به عنوان یکی از بهترین گزینه های سوسیالیستی همیشه با او ماند. این وفاداری به سوسیالیسمِ پیشه‌ وری را در نوشته‌ها و سخنرانیهای مختلف او به روشنی می‌توان دید. مخالفت او با برخی جریانات چپ ایرانی- به‌ ویژه حزب توده- نیزبه خاطر دشمنی این جریانات با دولت ملی آذربایجان و سوسیالیسم آذربایجانی جعفر پیشه‌ وری بود. همچنین، دشمنی آشتی ‌ناپذیر او با رژیم شاه نیز، در وحله اول، به خاطر دشمنی رژیم پهلوی با دولت ملی آذربایجان و نقش آن رژیم در سرنگونی دولت ملی-سوسیالیستی پیشه‌ وری بود. با سرنگون کردن فرقه دمکرات آذربایجان، رژیم شاه و حامی آن امپریالیسم آمریکا دو چیز اساسی را از براهنی- و از مردم آذربایجان- گرفته‌ بودند: زبان مادری و دولت ملی-سوسیالیستی. و براهنی هرگز این جنایت را فراموش نکرد و هیچ ‌وقت رژیم پهلوی و حامیان خارجی آن را نبخشید.

در رابطه با موضوع چپ ایرانی و چپ جهانی، اهمیت دارد تا نکاتی چند در نظر گرفته‌شوند- خصوصاً با توجه به این واقعیت که این روزها هم در شرق میانه و هم در سطح جهانی، گرایش فزاینده‌ای از سوی نوجوانان و عموماً قشر جوان به طرف سوسیالیسم دیده‌می‌شود. چپ ایرانی، مثل اغلب جریانات چپی که در حصار کشورها و دولت-ملتهای مشخصی فعالیت می‌کنند، متولیان و دفتر-دستک‌داران مخصوص به‌خود را دارد. این دوستان معمولاً لیستی از خودی‌ها و غیرخودی‌ها دارند که معلوم می‌کند چه کسی چپ است و چه کسی نیست؛ کی در جبهه چپ فعالیت کرده، عضو رسمی شده، زندان رفته، هزینه داده، و کی این کارها را در سابقه خود ندارد. معمولاً با سنجش معیارهایی از این دست، درجه چپِ ایرانی بودن یک فرد مشخص می‌شود.  در کنار معیارها و ملاک‌های این‌گونه چپ بودن، نوعی دیگر از چپ بودن نیز وجود دارد که به آن چپ عمومی و یا چپ جهانی می‌گوییم. تعلق به چپ جهانی داشتن به معنای عضوی از جامعه جهانی چپ بودن است که معمولاً شامل ویژگی های زیر می‌شود:

-صاحب جهان‌بینی ماتریالیستی-مارکسی بودن: در تقابل با کسانی که مثلاً معتقد به ایدئولوژیهای مذهبی و یا نگرشهای ماتریالیستی راست‌گریانه و نیچه‌ای هستند؛

-به جامعه سوسیالیستی اعتقاد داشتن و در مقابل کاپیتالیسم و نولیبرالیسم حاکم، آلترناتیو سوسیالیستی را برگزیدن؛

-مخالف هر نوعی از بهره‌کشی و استثمار و استعمار بودن: از استثمار زمین و طبیعت گرفته تا استثمار طبقاتی و جنسی-جنسیتی واتنیکی-نژادی و زبانی-فرهنگی و استعمار جغرافیایی وغیره.

و لذا، هرکسی که به مبانی اساسی فوق باور داشته‌باشد می‌تواند خود را چپ و سوسیالیست بداند و بنامد، بی‌ آن‌ که احتیاجی به تأییدیه متولیان و دفترداران گروههای شناخته‌شده‌ی چپ ایرانی و یا خارجی داشته‌باشد! به نظر نگارنده، یکی از ضعفهای بزرگ چپ ایرانی همین محصور ماندن در حصار تنگ نگرشهای حزبی/فرقه‌ای بوده‌است که او را ازهمکاری مؤثر با چپها و سوسیالیستهای غیرحزبی، خصوصاً در دوره کنونی رسوایی نولیبرالیسم اقتصادی، ناتوان کرده‌است. از این رو، ما دکتر براهنی را یک نویسنده چپ و چپگرا می‌شناسیم نه به خاطر عضویت و یا عدم عضویت او در این یا آن گروه چپ ایرانی، بل‌ به دلیل آن که او: راست و راستگرا نبوده؛ طرفدار نابرابری اقتصادی و کاپیتالیسم و استعمار و امپریالیسم نبوده؛ طرفدار راسیسم و سکسیسم و ستم طبقاتی و تجاوز به طبیعت نبوده؛ مذهبی نبوده و خرافات دینی را رواج نداده و الخ. او این جهان‌بینی عدالت‌خواهانه را در طول زندگی‌اش ملکه ذهن ساخته و به کار برده. و همین امر او را در شمارعضوی از اعضای چپ جهانی قرار می‌دهد.

چهار- پست‌مدرنیسم و زبان

صاحب این قلم در نوشتاری پیشین آورده بود که براهنی «به رغم  درک عمیقی که از تئوریهای پست مدرنیستی داشت، و با آگاهی به دستاوردهای گوناگون این تئوریها به ویژه در حوزه‌های زبان و نظریه‌های ادبی، مرعوب مکاتب پست مدرنیستی نشد.» (۴) البته اینجا منظور آن است که مکاتب پست‌مدرنیستی نتوانستند تغییری در کلیت جهان‌بینی او- یعنی در نگرش کلّی او به جهان و انسان- به وجود آورند؛  و گرنه، براهنی نیز، مثل هر انسان اهل تحقیق و تفکر، از دستاوردهای پست‌مدرنیسم تأثیر پذیرفت ولی این تأثیرپذیری بیستر در حوزه ادبیات- به ‌ویژه شعر- باقی ماند و خللی در جهان‌بینی ماتریالیستی-مارکسی او وارد نیاورد. پست‌مدرنیسم نیز مانند مدرنیسم و دیگر مکاتب هنری-ادبی-جامعه‌شناختی موافقان و مخالفان خود را دارد که هم بر دست‌آوردهای درخشان آن نور می‌تابانند و هم جوانب منفی آن را نقد می‌کنند. نویسنده‌ای که “تاریخ مذکر” را نوشته، چگونه می‌توانست از مباحث پست‌مدرنیستی و پساساختارگرایانه در ساختارزدایی از القاب هویتی و کاتگوریهای جنسیتی استقبال نکند؟ کسی که “فرهنگ حاکم و فرهنگ محکوم” و “رازهای سرزمین من”  را نوشته، چگونه می‌توانست از نگرشهای پست‌مدرنیستی در وارونه ‌سازی کلان‌روایتهای ملی، مذهی و رسمی حول مقولات زبان رسمی، مذهب رسمی، ملت واحد، فرهنگ یکدست، تاریخ واحد و دیگر دیسکورسهای ناسیونالیستی-راسیستی، تأثیر نپذیرد؟

مارکس و انگلس در “ایدئولوژی آلمانی” و بعدها کارل مانهایم در “جامعه‌شناسی دانش” نقش ایدئولوژی را در “مشروعیت” دادن به روابط بهره‌ کشانه و نابرابر اقتصادی-اجتماعی نشان داده‌اند. آنتونیو گرامشی و لویی آلتوسر نیز از منظری مارکسیستی جلوه‌های مختلف ایدئولوژی را در جامعه مدنی و در حوزه‌های فرهنگی، زبانی، تحصیلی و رسانه‌ای بررسی کرده‌اند. با این وجود، با ورود نظریه‌های پست‌مدرنیستی به حوزه عمومی است که ما با درجه درهم‌تنیدگی زبان با ایدئولوژی- و به عبارت دقیق‌تربا خودِ قدرت- آشنا می‌شویم. با آشکار شدن دست قدرت در ساختارهای زبانی و گفتمانی، اهمیت ایدئولوژی به مثابه یک مفهوم جامعه شناختی در مقابل  قدرتِ عریان رنگ می‌بازد و در تحلیلهایی مثل تئوری گفتمان و شبکه-دانش-قدرت، چندان جایی برای کاربرد ایدئولوژی نمی‌ماند.  وقتی روابط قدرت در بطن زبان، در نحوه بیان، در ساختار گفتمان و حتا در حالتهای سکوت عریان می‌شوند، چه نیازی به استفاده از”ایدئولوژی” حتا در مقام یک ترم و یک مفهوم تحلیلی می‌ماند؟

نگرشهای پست‌مدرنیستی، عوض تأکید بر کلان‌روایتهای تاریخی و فراتاریخی، بر خرده‌ روایتهای محلی و تجربه‌های زیسته‌ی افراد و گروهها در زمانها و مکانهای مشخص تأکید دارند. برای مثال، به عنوان نمونه‌ای از خرده ‌روایتهای محلی، بیایید نظری به کاربرد زبان در مراسم دفن رضا براهنیِ بزرگ بیَندازیم. تصورش را بکنید، مردی که همه عمرش از قدغن بودن زبان مادری‌اش ترکی در ایران نالیده؛ در راه آزادی زبان خودش و دیگر زبانهای اسیر فعالیت و مبارزه کرده؛ بیش از هفتاد درصد نوشته ‌هایش حول و هوش –به تعبیر آل احمد- “مستعمره‌ای به نام آذربایجان” شکل گرفته، در سن ۸۷ سالگی در تورنتوی کانادا می‌میرد. اکثریت شرکت کنندگان در مراسم تدفین آذربایجانی هستند. برگزارکنندگان مراسم و سخنرانان سر مزار نیز همه آذربایجانی و ترک هستند؛ ولی  همه صحبتها وسخنرانیها به زبانهای فارسی و انگلیسی ایراد می‌شوند. سخنرانان با کلماتی آتشین از خدمات دکتر براهنی به ادبیات ایران حرف می‌زنند و از “عاشق ایران” بودن او می‌گویند و عشق بی‌پایانش به زبان فارسی و “ایرانه خانم” و غیره! ولی دریغ از یک جمله سخن به زبان مادری نویسنده‌ای که دارد دفن می‌شود، از نقش او در –به قول خودش- “رُمانیزه کردن آذربایجان”، در تأسیس انجمن قلم آذربایجان جنوبی، در صدا و فضا دادن به کشته‌های بی‌نام و نشان ۲۱ آذر.

در کشور چندفرهنگی کانادا رسم بر این است که  در همچو مراسماتی دست‌کم سلامی و تشکری من حیث احترام به زبان شرکت‌کنندگان نیز ادا می‌شود، و سیاستمداران چاپلوس این دیار این نکته را نیک می‌دانند. ولی چرا در مراسم دفن این نویسنده آذربایجانی، سخنرانان به دفعات به فارسی و انگلیسی از شرکت‌کنندگان تشکر می‌کنند ولی از ادای حتا یک کلمه به زبان مادری خودشان- که زبان مادری نویسنده و شاعر متوفی و اکثر حاضرین در صحنه نیز هست- خودداری می‌کنند؟ آیا با گفتن کلمه‌ای مثل “ساغ اولون” آسمان به زمین می‌افتاد و”دروازه‌های جهنم” باز می‌شد؟! معنا و مفهوم و تعبیر و تفسیر این حذف و سکوت وحشتناک و خفت‌بار چه می‌تواند باشد؟

پیداست که با یاری جستن از مفهوم “ایدئولوژی” در بستر سنتی- مارکسیستی‌اش نمی‌توان به پرسشهای بالا به آسانی جواب داد. شاید بشود از منظری گرامشیایی مفهوم هژمونی را به کار گرفت و تسلط هژمونیک زبان و اتنیک حاکم را در لال ‌بازیهای صاحبان عزا و سخنرانان مراسم تشریح نمود. ولی در کانتکستی پست‌مدرنیستی به آسانی می‌توان رد پای قدرت را در تعریف کردنها و غلو کردنها و حذف کردنها و احترام گذاشتنها و بی‌ حرمتی کردنهای سخنرانان و صحبتهای آنان پیدا کرد و عریان نمود.

صاحب این قلم گفتگوهای زیادی با استاد براهنی در مورد پست‌مدرنیسم و غیره داشته‌ است که اشاره به یک نمونه شاید خالی از فایده نباشد. یکی-دو دهه‌ پیش ما هر دو هم‌زمان در دانشگاه‌های یورک و تورنتو تدریس می‌کردیم، او در حوزه ادبیات تطبیقی و من در حوزه جامعه ‌شناسی. روزی در گذرگاه فلاسفه‌ی دانشگاه تورنتو با هم رو در رو شدیم. من کلاسم تمام شده‌بود و به سوی پارکینگ می‌رفتم؛ او نیز در جهت مخالف درحرکت بود و چنانچه بعداً معلوم شد، از جلسه‌ای در مورد پست‌مدرنیسم در ادبیات فارسی می‌آمد. حسابی پکر بود و اوقاتش تلخ. به کافه-رستورانی در خیابان کالج رفتیم و لبی تر کردیم. علت اوقات ‌تلخی‌اش را جویا شدم. از موضوع جلسه گفت و این که چگونه یکی-دو نفر از میان حضار با سماجت و لجاجت اصرار می‌کرده‌اند که در کشوری مثل ایران نمی‌شود از وجود اشعار و شاعران پست‌مدرنیستی حرف زد، چرا که ایران هنوز وارد مدرنیسم هم نشده و چگونه می‌شود در جامعه‌‌ای که مدرنیته را تجربه نکرده، از اشعار و شعرای پست‌مدرن سخن گفت؟! دکتر هم مقوله توسعه ناموزون و ناموزونی تاریخی را توضیح می‌داده ودهها دلیل و برهان می‌آورده که برای سرودن اشعار پست‌مدرنیستی شما مجبور نیستید از مدرنیسم عبور کنید و الی آخر.

برای آرام نمودن دکتر و شکستن آن جوِّ اندوهناک، به موضوع مزاح ‌گونه‌ای اشاره کردم و گفتم:

-به نظر من روضه ‌خوان محله ما یک هنرمند پست‌مدرنیست تمام‌عیار بود، البته در شعر و ادبیات مرثیه!

فهمید که قصد شوخی و سرخوشی دارم. چشمانش برقی زد و گفت: چطور؟ فضای محله و مسجد را توضیح دادم و گفتم که چگونه روضه ‌خوان محله ‌مان برای یکی-دوساعت روی منبر می‌نشست، چشمانش را می‌بست و نوحه ‌سرایی می‌کرد. بی‌آنکه به نوشته‌ای نگاه کند و یا نگران وزن و قافیه و نظمی باشد، از طفلان مسلم شروع می‌کرد و به صحرای کربلا می‌رسید و به زینب کبری و اصغر تشنه ‌لب و دیگران، بدون این که نگران توازن زمانی و تعادل مکانی حادثه‌ها باشد. اشعارش بسیار دلنشین بودند و مخاطبان را مجذوب می‌کردند. البته کل داستان را از پیش می‌دانست ولی با مهارتی خاص اجزای داستان را به شعر تبدیل می‌کرد و تحویل مخاطب می‌داد. و هربار که این کار را تکرار می‌کرد، داستان همان بود ولی اشعار متفاوت از دفعه قبل! چرا که اشعار را فی‌البداهه روی منبر می‌سرود…

دکتر براهنی لبخندی زد و گفت که او هم شاهد چنین صحنه‌هایی بوده‌است ولی هیچ ‌وقت از منظر شعر پست‌مدرنیستی به این موضوع فکر نکرده. صحبت به شعر رَپ در آمریکای شمالی و خصوصاً در میان جوانان سیاه‌پوست کشید و این که چه تفاوتها و شباهتهایی بین ادبیات رَپ سیاه‌پوستان و ادبیات مرثیه و حتی شعر عاشیقها در آذربایجان می‌تواند وجود داشته ‌باشد. شعر -و موسیقی- رپ و هیپ‌هاپ برخاسته از تجربه زیسته سیاهپوستان و رنگین‌پوستان آمریکای شمالی است که فرم و قواعد زبان رسمی برده‌داری و استعمار را در هم می‌ریزد و از تجربه‌هایی می‌گوید و می‌خواند که در زبان فاخر درباریان و حاکمان و دانشگاهیان و استعمارگران و برده‌ فروشان سابق ارزش گفتن و شنیدن نداشته‌اند. از آن جهت، شعر رَپ شعری است پیشرو، قالب‌شکن، سنت‌شکن و تابو شکن. ولی ادبیات مرثیه؟ چه ارزشی غیر از ترویج خرافات دینی و شیعی‌گری و مرده ‌پرستی و تحجر و نکبت و بدبختی در این ادبیات هست؟ از منظر نوآوری و هنجارشکنیِ محتوایی، شعر رَپ درست نقطعه مقابل ادبیات مرثیه قرار می‌گیرد. از نظر ساختارشکنی در زبان و فرم و وزن، اما، شاید بتوان شباهتهایی بین این دو ژانری ادبی پیدا کرد. افزون بر این، در شرایط استعماری آذربایجان، خصوصاً در دوره پهلوی، ادبیات مرثیه- در کنار ادبیات شفاهی عاشیقها- تنها فرم نوشتاری بود که می‌شد به زبان ممنوعه ترکی از آن استفاده کرد.

باری، صحبت از ادبیات مرثیه به ادبیات رَپ و در نهایت به دولت ملی آذربایجان کشید. از برنامه‌های مترقی دولت یک ‌ساله پیشه‌ وری حرف زدیم و من گفتم که اگر با نگاهی امروزی به برنامه‌ها و ایده‌های پیشه‌ وری بنگریم، به راحتی می‌توانیم پیشه‌وری را یک سوسیالیست پست‌مدرن بنامیم! باز هم چشمانش برقی زد و گفت: چطور مگه؟ عرض کردم که از خلال نوشته‌ها و عمل‌کردهای پیشه ‌وری معلوم می‌شود که او چندان رغبتی به مقولاتی مانند سوسیالیسم علمی، دیکتاتوری پرولتریا، مارکسیسم علمی، مارکسیسم ساختارگرا، اجتناب‌ناپذیری سوسیالیسم/کمونیسم به مثابه جبری تاریخی و امثالهم نداشته‌است. او سوسیالیسم را پروژه‌ای برای رسیدن به عدالت اجتماعی می‌دید و در راه تحقق آن در آذربایجان تلاش می‌کرد. نوع سوسیالیسم او هم کپی ‌برداری از سوسیالیسم شوروی و یا دیگر جوامع نبود. سوسیالیسم او پروژه‌ای بود برآمده از شرایط مخصوص آذربایجان و نیازهای جامعه آذربایجانی در آن دوره خاص. از این رو، اگر او را یک مارکسیست و یا سوسیالیست پست‌مدرن بنامیم، سخن به اغراق نگفته‌ایم! به بیان دیگر، می‌شود گفت که او یک سوسیالیستِ هومانیست و عمل‌گرا بوده تا یک مارکسیست علم‌گرا و ساختار‌گرا و جبرگرا.

در پایان این سخن، دکتر تأکید کرد که این مسائل باید نوشته‌ شوند و مورد کندوکاو قرار بگیرند. و این کمترین نیز اظهار تأسف کردم از این‌ که چپ‌های ما، به جای تحقیق وروشنگری در مورد سوسیالیسم پیشه‌ وری- نوعی از سوسیالیسم که هم اکنون با استقبال مردمان و اقشار زیادی در آمریکای جنوبی و لاتین قرار گرفته- هم و غم‌ شان را بر این گذاشته ‌اند تا ثابت کنند که پیشه‌ وری تجزیه ‌طلب نبوده‌است! جل‌الخالق! چپ باشی و مارکسیست باشی و این‌ همه هم تب تمامیت ارضی داشته‌باشی! این هم از آن مقولاتی ست که روانکاو پست‌مدرنیستی مثل ژاک لاکان باید واکاوی‌اش کند!

سخن به جامعه ‌شناسی پست‌مدرن کشید وحوزه‌هایی که من مشغول تحقیق و تدریسشان بودم. وقتی دکتر براهنی شنید که یکی از حوزه‌های تدریس من جامعه‌شناسی نژاد و مطالعات آنتی ‌راسیستی است، از تأثیر پست‌مدرنیسم بر این حوزه‌ها پرسید و اینکه  نظریه‌های پست‌مدرنیستی چه تأثیر و یا ‌تأثیرات عملی در مبارزات و مقاومتهای آنتی‌راسیستی داشته‌اند. بحث جالبی درگرفت و من از نقش دگرگون کننده و انقلابی نظریه‌های پست‌مدرنیستی در ظهور «تئوری انتقادی نژاد» برایش گفتم و از تئوری گفتمان و نقش زبان و روایت و قصه و اوتوبیوگرافی در چالش کلان روایتهای نژادی و به اصطلاح علمی و رسمی. مثالی از تجربه زیسته خودم و “آنتی‌راسیسم روزمره” آوردم و گفتم که چگونه در برابر بعضی “تورکچی‌های ذاتگرا” خودم را آذری/آذربایجانی می‌نامم، در مقابل ایرانشهرچی‌های راسیست خود را تورک می‌خوانم و در رویارویی با ناسیونالیستهای دوآتشه ایرانی در کانادا، خودم را آذربایجانی-کانادایی معرفی می‌کنم! این همه میسر نمی‌شد اگر پست‌مدرنیسم مقولات برساخته‌ گی اجتماعی و سیالیّت القاب اتنیکی/نژادی و جنسیتی و غیره را به ما نیاموخته بود…

در هرصورت، نگارنده این خاطرات را از آن جهت بازنویسی کرد تا به کسانی که پست‌مدرنیسم را مثل نجِس بر زبان می‌آورند و بر علیه براهنیِ بزرگ به کار می‌گیرند یادآوری کند که آنان فقط بلاهت خودشان را به نمایش می‌گذارند. از نگرشهای پست‌مدرنیستی تأثیر پذیرفتن نه تنها برای کسی گناه کبیره حساب نمی‌شود، بل‌که به عمق دانش و بصیرت آن فرد دلالت می‌کند.

پنج- حرف آخر

در رابطه با موضوع بیوگرافی، جا دارد به دو نکته اساسی دیگر نیز اشاره شود. یک: دوستان و آشنایان براهنی می‌دانند که قبل از دچار شدن به بلای جانسوز الزایمر، براهنی پروژه‌هایی در دست تهیه داشت و روی موضوعاتی کار می کرد و می نوشت. حتا صحبت از آن بود که او روی موضوع خاصی کار کرده و وصیت نموده که پس از مرگش چاپ شود. آیا کسی خبری از این موضوع دارد؟ تکلیف دست‌نوشته‌های ناتمام او چه می‌شود؟ دو: اثر قطور و با ارزش «گذشته چراغ راه آینده است» کاری است جمعی که پس از قلع و قمع حکومت ملی آذربایجان به دست رژیم شاه، دوروبَر دهه پنجاه خورشیدی توسط افرادی ناشناس نوشته شده. نویسندگان این اثر سترگ متعهد شده‌اند تا نامشان پس از مرگشان به عنوان نویسندگان این اثر منتشر شود. تاکنون اسامی سه تن از نویسندگان این اثر، یعنی زنده‌یادان  غلامعلی دهقان، محمدعلی فرزانه و محمدحسین مبین منتشر شده‌است. آیا رضا براهنی نیز دستی در این اثر داشته و چهارمین نویسنده آن بوده‌است؟ اگر کسانی اطلاعات موثقی در این خصوص دارند، وظیفه انسانی و اخلاقی‌شان حکم می‌کند تا اطلاعاتشان را منتشر کنند.

در پایان مایلم این مختصر را با شعری پست‌مدرن که براهنی از آواز غازها و برای نشان دادن زبانیت زبان سروده، به پایان برم و یاد آن غاز وحشی و آن آخرین منتقد را این گونه گرامی بدارم. شخصاً با سروده‌هایی از این دست بیشتر مأنوس بوده‌ام تا با اشعاری در خصوص دیو سپید و یوسف مصری و قانون گیاه…

اونگایی گاک گاک/  اونگایی گاک

کانگایی گاک گاگ /  کانگایی گاک

اونگایی گاک گاک/  اونگایی گاک

کانگایی گاک گاگ /  کانگایی گاک

 

پی نوشت‌ها

۱- براهنی، رضا. با یاد دوست: غلامحسین ساعدی، قصه‌نویس، نمایشنامه‌نویس، عاشق. رادیو زمانه:

https://www.radiozamaneh.com/420979/

۲- ویکی‌پدیا، دانشنامه آزاد. رضا براهنی :

https://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B1%D8%B6%D8%A7_%D8%A8%D8%B1%D8%A7%D9%87%D9%86%DB%8C

۳- براهنی، رضا. اسطوره صمد و موضوع زبان. نامه کانون نویسندگان ایران ، شماره ۶ ، سال ۱۳۶۰

۴-اصغرزاده، علیرضا. در حسرت آفتاب : یادی از دکتر رضا براهنی در آستانه هشتادوسومین زادروزش.

https://www.pensouthazerbaijan.org/2018/12/blog-post_11.html

 

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۲