اسماعیل نوری علا؛ یادداشت های مهر ۱۴۰۱

اسماعیل نوری علا؛

یادداشت های مهر ۱۴۰۱

 

ا مهر ۱۴۰۱

مهسا! خزان، نیامده، خشکید

در ریشه های هر درخت سرافکنده

در برکه های حافظهء مسموم

در عجز بی تعارف مردان

و بی خروشی صدها زن تماشاگر.

 

مهسا!

عروس کوچک اندوهبار شهر

نازک تر از طراوت شهریور

زیباتر از شب تابستان

بنگر که ما به نابودی

تن داده ایم

زیرا که دیرسالی ست

اعضاء یک تن واحد نمی شویم

تک مانده ایم هر یک

در انزوای خامشی پر هراس

و جز نجات مبتذل خویش

چیزی در آرزو نداریم.

 

مهسا! عروس پاک سیه پوش

رخت عزای خود را

در ساعت کدام نحسی

تن کردی؟

۲ مهر ۱۴۰۱

هرگز اشعه ای جز مهر

در لابلای موی شما نیست

آن را برای کشتن خورشید مهر

با روسری، که مظهر تاریکی است

خاموش می کنند.

 

اما

آتش همیشه مظهر پاکی است

آتش برای گند زدائی است

آتش به سینهء حافظ

خورشید آسمان تفکر

آتش به روسری دختران شهر

میعاد روز روشن آزادی ست.

 

اینک طلوع گیسوی مهسا

اینک طنابی از رؤیا

کز برچ آرزو بزمین می رسد

و شهر را

با جعد پر شکن خویش

از هرچه مظهر ناپاکی

می روبد

 

آی…

این جشن آتش است

این جشن روسری است که می سوزد

این جشن لایروبی تاریخ است.

 

 ۳ مهر ۱۴۰۱

بر بلندای جعبه های خاموش ارتباط

پرچم روسری در مشت

می ایستد آن ستارهء روشن

و نام مهسا را

پیش ار آنکه بشناسد

تکرار می کند

 

خط می کشد به چهرهء تاریخ

و در خطوط صامت نُت ها

آوازی از پرندگان است

در قفس هائی که شکسته خواهند شد.

 

آنکه دوست اش داری

آنکه پیوند تو با جهان آدمی است

آنکه بر بستر بیماری ات خم شده

آنکه در رگ هات

شهامتی نوخاسته را تزریق می کند

و بر گلوبندش نوشته اند: مهسا

 

آی…

خوشحالم که هنوز هستم

و انفجاری بغضی که چهل و دو سال پیش

در خیابان حافظ رصد کردم

در پیرانه سری به سراغم آمده است

 

بر بلندای جعبه های ارتباط

همهء عشق هایم را زنده می بینم

انگار نمرده اند

انگار گم نشده اند

انگار من هنوز زنده ام

یا زنده شده ام.

 

۱۰ مهر ۱۴۰۱

تا سال ها

به تاریکی اجازه ندادم

که دلم را شخم زند

برای رستن نفرت

اما اینک فقط آفتاب پیروزی

که تاریکی را بزداید

با نفرتی شعله ور

در خیابان های ایران

در روسری آتش گرفتهء دخترانم

در صدای محزون شروین

که سرود انقلابی شگرف را

به زندان شیطان زادگان برده است

 

اقرار می کنم

که از همهء این پلید چهرگان متنفرم

و پنجره های دلم را

بر بیرق تناور نفرت

گشوده ام

و بی محابا می گویم

دشمن جز برای لاروبی نیست.

 

آی…

می خواهم

روزی بمیرم

که دلم پاک ترین هدیه ام

به مادر زمین باشد.

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۰