جمشید شیرانی؛ مومیایی و برهنه

جمشید شیرانی؛

مومیایی و برهنه

 

تقدیم به دختران و زنانِ آزادیخواهِ میهنم

 

حجم حضور

می انبارد از

نگاهی سرد.

 

حسرتِ آهی،

حریمِ هستی هر درد.

 

می شکند

در سیاهِ ساده

نُتی چند،

هدیه ی خوابی

حدیثِ سروِ سمرقند.

 

جمله حدیث است و

خیره

حادثه ای نیست!

تا که چه آرد

حدیثِ خیره، رهاورد؟۱

 

طلوع مردگان٢

 

بعد از چهل و اندی سال هنوز باورش سخت است که ناگهان در “آغازِ فصلِ سرد” یک مومیایی به همت جادوگران به جهانِ زندگان بازگشت، مرده ای “که رشته‌های آبی رگ هایش مانند مارهای مُرده از دو سوی گلوگاهش بالا خزیده‌ بودند و در شقیقه‌های منقلبش آن هجای خونین را تکرار می‌کردند“. بی آن که قصد توهین به فراعنه ی مصر داشته باشم باید بگویم که روحِ فرعون جسدی مناسب برای بازگشتن به زندگی دوباره یافته بود. بعد با نَفَسِ آن فرعونْ مومیایی های بسیاری از خوابِ مرگ و از درونِ تابوت های آبنوسی برخاستند و بر سرزمینِ زندگان چیره گشتند. این مومیایی ها مثل “کلاغ های منفرد انزوا در باغ های پیرِ کسالت” بر فرازِ بام ها نشستند تا بشارت دهنده ی فقر، بیماری، گرسنگی، شکنجه و مرگ باشند و ثابت کنند که “آن شعله‌های بنفش که در ذهن پاک پنجره‌ها می‌سوخت چیزی به جز تصّور ابلهانه ای از چراغ نبود“. و این تازه ابتدای ویرانی بود و بعد “در آسمان، خدعه و دروغ شروع به وزیدن کرد و سوره های رسولانِ سرشکسته را قارقاری ها از بام خانه ها خواندند“. مومیایی ها کتان هایی را که دور جنازه هایشان پیچیده بودند بیرون آوردند، آن را دورِ سرشان پیچاندند، و نام یک بتِ خشمگین و خون آشام را بر تمامی شهرها و خیابان ها و کوچه ها و نوزادان نهادند.

 

شب مردگان زنده۳

 

جای شگفتی نیست که مومیایی ها جهان را مومیایی بخواهند. پس این مرده های متحرک شروع کردند به اِعمال جریانِ مومیاییگری بر پیکرِ جاندار و بی جانِ تاریخ، فرهنگ و اندیشه و هنر و ادب تا جهانی را که سراسر با آن ها بیگانه بودند شبیه جهانِ سده های جاهلیتِ آشنای خود کنند. جریان با این پرسش حساس آغاز شد: جمهوری مومیایی، عاری یا نه. بعد ملک الموت که خودش تازه از جهانِ مردگان آمده بود دستورِ قتل عام صادر کرد تا از هر شخص یا مقوله ی زنده و پویا ملاطی برای مومیاییگری آماده سازد. بعد دل و روده و مغز تاریخ، فرهنگ و اندیشه و هنر و ادب را بیرون آوردند و تمامِ علایم حیاتی را یکی یکی از این پیکرها زدودند و جسد را با نمکِ خاصی خشک کردند. سپس با دقت زیادی جسد را با کتانِ کلفتی آغشته به موم پوشاندند. این آخری را نه تنها به این علت انجام دادند که از نفوذِ هوای تازه به جسدِ مُثله شده جلوگیری کنند بلکه به این سبب که آن ها از هر چه برهنه و شفاف و آشکار و پدیدار و فاش است هراس داشتند. بعد از مدتی ملک الموت دریافت که برای مومیاییگری فرهنگ نیاز به یک دبّاغِ کارکشته دارد تا از پوستِ باقی مانده از استحاله ی فرهنگی تازیانه هایی برای مردمِ باغی فراهم کند. این ملکِ مقرّب هم چنان سنگ تمام گذاشت که عاقبت شهرتِ جهانی یافت و جادوگران او را با خود به سرزمینِ خود بردند تا برای روز مبادا او را در اختیار داشته باشند. وظیفه او هم آن بود که در خفا بر سرِ چاهِ مبالِ اندیشه ی مومیایی بنشیند و آن چه در آن است با انگشتِ سلیمانی هم بزند تا آن زمان که بوی عفن را با فریبکاری به جهانیان به جای عطر بفروشد. فایده ی این کار هم البته دستِ کم توقف زمان به سود فرهنگ مومیایی بود.

 

برهنگی  

 

تیغ در  بِرهَنِگی  فاش  کند جوهرِ خویش

مصلحت هاست درین شیوه ی عریانی ما (طالب آملی)

 

یکی از مهمترین دلمشغولی های منادیانِ مومیاییگری وحشت از عریانی است. ایرادی هم در این مورد بر آن ها جایز نیست چون هیکلِ قناسِ یک جهان بینی قهقرایی را نمی توان در معرض نگاهِ جهانیان قرار داد. این وحشت از عریانی (جیمنوفوبیا) ضایعه ی روحی-روانی دهشتناکی است که ریشه در دروغِ ازلی دارد. جایی در وجودِ معلولِ مومیایی اندیشان این واقعیت حک شده که همیشه چیزی برای پنهان کردن وجود دارد. فرهنگی که بر دروغ های شاخدار (الهام و وحی) استوار است تنها می تواند با پنهان کردن اندیشه هایش در پسِ ظاهرفریبی های چندش آور و مومیاییگری به حیات خود ادامه دهد. این وحشتِ درونی از افشا شدن است که حالا بُن مایه ی پوشیدگی و پوشیده خواهی است. این مومیاییگران چندان به دیدنِ پوست عریان حساسیت دارند که یا فوراً آن را در کتانِ کلفتِ موم-اندود می پیچند یا از آن تازیانه برای انقلابِ فرهنگی می سازند. بعد از آن که همه جهان را در حجاب فرو بردند این فریبکاران معرکه می گیرند که حالا بیایید تا برایتان تعریف کنیم زیر این حجاب چیست چون تنها ما هستیم که زیرِ دامانِ این حجاب را کشف کرده ایم:

 

“و آن چه گفتم که مَر این کتاب را کَشف المَحجوب نام کردم مُراد آن بُوَد که تا نام کتاب ناطق باشد بر آن چه اندر کتاب است مَر گروهی را که بصیرت بود چون نام کتاب بشنوند دانند که مُراد از آن چه بوده است. و بدان که همه عالم از لطیفه تحقیق محجوب اند به جز اولیای خدای عز و جل و عزیزان درگاهش. و چون این کتاب اندر بیان راهِ حق بُوَد و شرح کلماتِ تحقیق و کشفِ حُجُبِ بشریت جز این نام او را اندر خور نبود و به حقیقت کشفِ هلاکِ محجوب باشد… (کشف المحجوب هجویری)”.

 

البته کار از محکم کاری عیب نمی کند و همان طور که جسد مومیایی را باید در لایه های چندی پیچید می توان به حجاب هم حجابی پوشاند تا محکمتر بنماید:

 

” و به شناخت خداوند تقلید نشاید کرد و وی را به صفاتِ کمال باید شناخت و آن جز به حُسنِ رعایت و صحّتِ عنایت حق تعالی راست نیاید و دلایل وعقول بجمله مُلکِ وی اند و اندر تحتِ تصرف وی خواهد فعلی را از افعال خود دلیل یکی کند و وی را به خود راه نماید و خواهد همان فعل را حجاب وی گرداند تا هم بدان فعل از وی بازماند چنان که عیسی علیه السلام دلیل گشت قومی را به معرفت و قومی را حجاب آمد از معرفت تا گروهی گفتند این بنده خدای است عزّ وجل و گروهی گفتند پسر خدای است عزّ وجل و بُت و ماه و آفتاب همچنان گروهی را به حق دلیل شد و گروهی هم بدان بازماندند و اگر دلیلْ علتِ معرفت بودی بایستی تا هر که مُستَدَل بودی عارف بودی و این مُکابره عیان باشد… (کشف المحجوب هجویری)”.

 

البته تعدادِ حجاب ها در حسابِ ابجد گویا تا هفتاد تا هم می رسد:

 

“جنید گوید هر که ترسد از چیزی جز خدای و بچیزی امید دارد جز خدای همه درها بر وی بسته شود و بیم را بر وی مسلط کنند و اندر هفتاد حجاب پوشیده گردد که کمترینِ آن حجابها شک بود… (رساله قشیریه، باب یازدهم – در خوف)”.

 

و از این خُزَعبِلات در متونِ مومیاییگران بسیار است و وحشتِ آن ها از آگاهی مردم چندان که نیمی از گفته هایشان نمایانگر ترس آن ها از رسوا شدن است. مثلاً می گویند که مومیایی کردنِ زنان از آن سبب است که ایشان در عفاف و پاکدامنی روزگار بگذرانند حال آن که در اساس این قوم خرما به آن دلیل دیگر خورند و هر یک را “اُشتُری سَر کِش” است که به هیچ حربه رام نگردد:

 

“…گفت: خرما همی خوری با دردِ چشم؟ گفت: بدان جانب دیگر همی خورم … و خوات بن جبیر رضی الله عنه را به زنان میلی بودی. روزی اندر راهِ مکه با قومی زنان ایستاده بود رسول ص فرا رسید. وی خجل شد. گفت: چه می کنی؟ شتری سرکش دارم همی خواهم تا رشته ای تابند این زنان آن شتر را. پس بگذشت. پس از آن وی را دید، گفت: آخر آن اشتر سرکش از سرکشی دست بنداشت… (غزالی، کیمیای سعادت، ارکان معاملت مسلمانی).

 

و این چنین است که دبّاغِ مقرّب هم نتوانست آن شترِ سرکش را مهار کند و پس از تماشای مشروح برهنگی شروع کرد به عربده جویی و توهین و احساس خطر کردن که چهل و اندی سال تلاش او و ولی نعمت هایش بی هوده ماند و فرهنگ و هنر و ادب بر جهل و بیمایگی و هرزگی چیره شد و او ماند بر سرِ مبالی با انگشتی بی انگشتر و بی نگین تا به او بگویند:

 

و چنین است که شما مثل مرده‌های هزاران هزار ساله به هم می‌رسید و آنگاه خورشید بر تباهی اجسادتان قضاوت خواهدکرد“.۴

 

(۱) – سال ها پیش این شعر را خطاب به دبّاغ گفته بودم که می خواست بعد از آن جنایت ها که در “انقلابِ فرهنگی” کرده بود خود را به عنوان یک اصلاح طلبِ مذهبیِ معرفی نماید. شعر در ظاهر در نوشتار شعر نو است ولی این تنها ظاهر کار است:

 

حجم حضور می انبارد از نگاهی سرد       حسرتِ آهی، حریمِ هستی هر درد

می شکند در سیاهِ ساده نُتی چند               هدیه ی خوابی، حدیثِ سروِ سمرقند

جمله حدیث است و خیره حادثه ای نیست!   تا که چه آرد حدیثِ خیره، رهاورد؟

 

حدیث، گزارشِ حادثه (رویداد) است امّا حدیثِ خیره، حرفِ مفت است که به هیچ رویدادی اشاره ندارد مثل این که کسی همان خزعبلات را نشخوار کند و مدعی باشد که تحول ایجاد کرده است.

 

(٢) – عنوان فیلمی به کارگردانی جرج رومرو در سال ۱۹۷۸ است که در سال ۲۰۰۴ توسط زک اسنایدر دوباره سازی شد.

(۳) – عنوان فیلمی به کارگردانی جرج رومرو در سال ۱۹۶۸.

(۴) – در جای جای این مقاله بخش هایی از سروده زیبای زنده یاد فروغ فرخزاد (ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد) با دستکاری آورده ام که امیدوارم آن شیرزنِ پرچمدار از سر تقصیر من بگذرد.