ترانه ی ناتمام جُون تِرنِر خارا (Joan Turner Jara)
ترانه ی ناتمام
جُون تِرنِر خارا (Joan Turner Jara)
ترجمه جمشید شیرانی
تقدیم به توماج صالحی
ماهها و شاید سالها طول کشید تا بتوانم تا حدودی پیشامدهایی را که برای ویکتور [خارا] در طول هفته ای که “ناپدید” شده بود رمزگشایی کنم. بسیاری از شاهدان حتا قادر نبودند در مورد تجربه های خود صحبت کنند، از دادن شهادت وحشت داشتند، و تابِ یادآوری رُخداد ها را نداشتند. مردم مفهوم زمان را زیر فشار و رنجِ دهشتناک چنان از دست داده بودند که حتا به خاطر نمی آوردند که رویدادها در کدام روزِ هفته به وقوع پیوسته است. اما به تدریج، با جمع آوری شواهدی از پناهندگان شیلیایی در تبعید که تجربیات مشترکی با ویکتور داشتند و در لحظاتی با وی همراه بودند، توانستم تقریباً آن چه را که بر او گذشته بود، در حالی که من در خانه انتظارش را می کشیدم، بازسازی کنم.
هنگامی که ویکتور در صبح روز ۱۱ سپتامبر [١٩٧٣] به میدان ایتالیا رسید متوجه شد که راه های ورودی به مرکز شهرِ سانتیاگو توسط ارتش بسته شده است. به همین علت او ابتدا از خیابانِ ویکونیا مَکِنا به سمت جنوب و سپس از خیابان اَوِنیدا ماتا به سمتِ غرب حرکت کرد تا عاقبت در مسیری طولانی و بیراهه خود را به دانشگاه فنی در آن سوی شهر برساند. او حرکت تانکها و نیروهای نظامی را به چشم دید و صدای شلیک گلوله و انفجارها را نیز شنید، اما موفق شد از آن ناحیه عبور کند. هنگامی که به بخشِ ارتباطات رسید، دریافت که ایستگاه رادیویی دانشگاه در ساعات ابتدایی روز توسط گروهی مسلح که از کوینتا نورمال، ایستگاه رادیویی نیروی دریاییِ در همان نزدیکی، آمده بودند مورد تهاجم قرار گرفته و از کار افتاده است. او احتمالاً درست زمانی به آن جا رسیده بود که قصرِ مونِدا را بمباران می کردند. از درونِ ساختمانِ دانشگاه این امکان وجود داشت که جت های هاوکِر هانتر را دید، صدای انفجارِ موشک ها در برخورد با کاخ ریاست جمهوری، که آلنده در آن اقامت داشت، را شنید و بعد دودِ حاصل از سوختنِ ساختمانِ نابود شده را مشاهده کرد. خیلی زود پس از آن واقعه، ویکتور موفق شد از یک تلفنِ بسیار پُرکار با من تماس بگیرد و خبر سلامتی اش را بدهد و از وضعیت ما هم خبردار شود.
صبح آن روز، حدود ششصد دانشجو و استاد در دانشگاه فنی حضور یافته بودند. در مراسم افتتاحیه، رئیسِ جمهور، آلنده، قرار بود در یک سخنرانی بسیار مهم تصمیم خود درباره ی یک همه پُرسی آزاد برای حل اختلاف هایی که مملکت را تهدید می کرد اعلام نماید.
در ابتدا، اشغالگران نظامی ادعا کردند که برای حفظ جان مردم، که ممکن است در خیابانها مورد اصابت گلوله قرار بگیرند و کشته شوند، مقرراتِ منع رفت و آمد از ساعات ابتدایی بعدازظهر اعمال خواهد شد. دکتر انریکه کِربِرگ، رییس دانشگاه، پس از مذاکره با نیروهای نظامی به این توافق رسید که افرادِ حاضر در دانشگاه بتوانند برای حفظ امنیت شخصی خود شب را در همان جا بگذرانند تا زمانی که دستور منع عبور و مرور شبانه لغو شود. احتمالاً در همین زمان بود که ویکتور برای بار دوم با من تماس گرفت بدون آن که اشاره ای به محاصره ی دانشگاه توسط تانک و نیروهای نظامی بکند.
در ساعاتِ طولانی شب، صدای انفجار و رگبار سنگینِ مسلسل از هر محلّه ای به گوش می رسید، به من این گونه گفته اند که ویکتور تلاش کرد به اطرافیانش روحیه ببخشد. او شروع به خواندن آواز کرد و از دیگران هم خواست تا او را همراهی کنند. آن ها هیچ اسلحهای برای دفاع از خود نداشتند. بعد از آن، ویکتور سعی کرد در اتاق ویژه ی استادان در ساختمان قدیمی دانشکده هنر استراحت کند.
تمام شب، رگبار مسلسل ها ادامه داشت. برخی از افرادی که تلاش کردند تا با استفاده از تاریکی شب از دانشگاه خارج شوند، همان جا به گلوله بسته شدند. امّا هجومِ تمام عیار به دانشگاه در ساعاتِ ابتدایی صبح به وقوع پیوست. تانکها با گلوله های سنگین خود ساختمان ها را هدف قرار دادند و آن ها را تخریب کردند، پنجرهها را شکستند و آزمایشگاهها، تجهیزات و کتابها را نابود کردند. افراد بی سلاحِ حاضر در این ساختمان ها راهی برای پاسخ دادن به این هجوم مسلحانه نداشتند.
بعد از اینکه تانکها به محوطه دانشگاه هجوم آوردند، نظامیان به همراه رئیس دانشگاه همه افراد را به یک حیاط بزرگ هدایت کردند که معمولاً برای فعالیت های ورزشی مورد استفاده قرار می گرفت. با استفاده از قنداق تفنگ و لگد زدن با چکمه، آن ها را مجبور کردند تا روی زمین دراز بکشند در حالی که دستهایشان را پشتِ سرشان قلاب کرده بودند. ویکتور هم همراه با دیگران در همان جا دراز کشید. این احتمال وجود دارد که او هنگامِ خروج از ساختمان، برای جلوگیری از شناخته شدن، کارت شناسایی خود را دور انداخته باشد.
بعد از بیش از یک ساعت دراز کشیدن، آن ها را مجبور کردند که در ستونی یک نفره، در حالی که همچنان دست ها را پشت سر قرار داده اند، به سمت ورزشگاهِ شیلی، که شش تقاطع با آن جا فاصله داشت، با شتاب حرکت کنند. در راه هم با توهین، لگد و ضرب و شتم از آن ها پذیرایی می شد. در صفِ خارج از ورزشگاه بود که یکی از لباس شخصی ها ویکتور را شناخت و به او گفت: “تو همان خواننده ی بی ناموس نیستی؟” و متعاقباً ضربه ای به سر او زد، او را روی زمین انداخت و با لگد به شکم و دنده هایش کوبید. ویکتور را از دیگران جدا کردند و به بخش ویژه ای منتقل کردند که به زندانیان “مهم” یا “خطرناک” اختصاص داشت. دوستانی که از دور او را تماشا کرده بودند به یاد دارند که در میان آن همه وحشیگری و با وجود زخم های خونینِ صورت و سرش همچنان با لبخندی به پهنای چهره به آن ها نگاه می کرد. بعداً او را دیده بودند که در سرمای سوزان روی صندلی ها چمباتمه زده در حالی که دست هایش را زیر بغلش قرار داده است.
صبح روز بعد، به نظر میرسد ویکتور تصمیم گرفته بود که از بازداشتگاه انفرادی خود خارج شده و به دیگر زندانیان بپیوندد. یک نفر که در راهروی خارج از سالن انتظار می کشید ماجرا را با چشمان خود دیده بود. هنگامی که ویکتور درهای گَردان را برای خروج هُل داد ناگهان با یک نظامی رو در رو شد که ظاهراً مقامِ معاونتِ فرمانده را در ورزشگاه داشت. او در آن مقام مرتب از بلندگو فریاد زده بود، دستور داده بود، و تهدید کرده بود. قد بلندی داشت و بلوند و خوش قیافه بود و بیشک از نقشی که بازی میکرد، لذت زیادی میبُرد. برخی از زندانیان به او لقبِ “شاهزاده” داده بودند.
هنگامی که ویکتور با او رو در رو شد، افسر وانمود کرد که ویکتور را می شناسد و به او لبخندی از سرِ تمسخر زد. با تقلید از نواختن گیتار، قهقهه ای سر داد و سپس سریع انگشتانش را به [علامتِ اعدام] روی گلویش کشید. ویکتور خونسرد ماند و در جواب اشاره ای از روی بی اعتنایی کرد، اما افسر فریاد کشید: “این حرامزاده این جا چه کار می کند؟” نگهبانهایی که او را دنبال میکردند صدا کرد و گفت: «نگذارید از این جا تکان بخورد. این یکی منحصراً به من اختصاص دارد!”
بعداً، ویکتور را به زیرزمینی منتقل کردند که در گذشته در آن برنامه اجرا می کرد و حالا او را به طور گذرا دیده بودند که غرقه در خون در میان ادرار و مدفوعی که از توالت ها سرازیر شده بر کف زمین افتاده است.
عصر او را به بخش اصلی ورزشگاه نزد زندانیان دیگر بردند. به سختی می توانست راه برود، سر و صورتش خونی و کبود بود، به نظر می رسید یکی از دنده هایش شکسته و جای لگدی که به شکمش زده بود او را می آزرد. دوستانش صورتش را پاک کردند و سعی کردند درد او را تسکین دهند. یکی از آن ها یک شیشه کوچک مربا و مقداری نان شیرینی داشت. آن ها را بین سه یا چهار نفر تقسیم کرد و هر یک انگشتی در مربا فرو می کرد و هر ذرّه ای را که به انگشت می چسبید می لیسید.
روز بعد، جمعه ١۴ سپتامبر، زندانیان به گروه های تقریباً دویست نفری تقسیم و آماده انتقال به ورزشگاهِ ملی شدند. در آن زمان بود که ویکتور، که اندکی بهبود یافته بود، از دوستانش مداد و تکه کاغذی خواست و شروع کرد به نوشتن آخرین ترانه ی خود. برخی از دهشتناک ترین جنایت های دوران کودتای نظامی در همان چند روزِ نخست در ورزشگاه شیلی انجام شده بود پیش از آن که صلیب سرخ، عفو بینالملل یا نماینده ی سفارت های خارجی امکان بازدید از محل را داشته باشند. (علیرغم طی تمامی مراحل قانونی و تحقیق گسترده ی وکلا، من هرگز نتوانستم اسامی افسرانی را که فرماندهی عملیات در ورزشگاه شیلی را بر عهده داشتند، بیابم.) هزاران نفر، عملاً بدون آب و غذا، روزهای زیادی در آن جا زندانی شدند. نورافکنها با نور خیرهکننده دائماً روی آنها متمرکز بودند به طوری که آن ها حس زمان و حتی قدرتِ تشخیصِ روز و شب را از دست داده بودند. مسلسل ها را در هر سوی ورزشگاه نصب کرده بودند و به طور متناوب رگبارهای گلوله را یا به سوی سقف یا درست از بالای سر زندانیان شلیک می کردند. دستورات و تهدیدها مرتب از بلندگوها پخش می شد. افسر فرمانده مردی تنومند بود و تنها می شد شبح او را دید هنگامی که هشدار می داد که نام مستعار مسلسل ها “ارّه های هیتلر” است، چون می توانند انسان را از وسط دو نیمه کنند و در صورت لزوم آن کار را هم خواهند کرد. زندانیان را یکی یکی صدا می زدند و مجبور می کردند از یک بخشِ ورزشگاه به بخشی دیگر منتقل شوند. استراحت غیرممکن بود. مردم را بی رحمانه با شلاق و قنداق تفنگ کتک می زدند. مردی که دیگر نمیتوانست آن شرایط را تحمل کند، خود را به بالای بالکن پرتاب کرد و در میان زندانیان پایین به شهادت رسید. کسانی هم که دچار حمله عصبی می شدند همان جا پیش چشم همه به ضرب گلوله کشته می شدند.
همان طور که ویکتور با شتاب می نوشت، تلاش می کرد برای جهانیان شمّه ای از جنایات هولناکی که شیلی را در خود گرفته بود به تماشا بگذارد. او تنها می توانست بر اتفاقات رخ داده در گوشه ی کوچکی از شهرش، جایی که پنج هزار نفر در اسارت بودند، شهادت بدهد، و تنها می توانست تصور کند که در دیگر نقاط کشورش چه می گذرد. او قطعاً به ابعادِ هیولاوارِ عملیات نظامی و دقتی که با آن این عملیات طراحی شده بود اشراف داشت.
در آخرین ساعات زندگیاش، ریشههای عمیقِ دهقانی دوران کودکی موجب شد تا او ارتش را مانند یک «ماما» تصور کند که آمدنش نشانهای برای فریاد و هر آن رنج تحمل ناپذیری است که او در کودکی به چشم خود دیده بود. حالا این تصور با شکنجه و لبخند تمسخرآمیزِ شاهزاده در هم آمیخته بود. اما حتی در آن زمان، ویکتور هنوز به آینده امیدوار بود، اطمینان داشت که مردم در نهایت از بمب و مسلسل توانمندتر هستند. و همان طور که به آخرین خط های ترانه رسید، که از قبل موسیقی آن را هم در ذهنِ خود آفریده بود، می خواند: “چقدر آواز خواندن دشوار است، هنگامی که باید برای وحشت خواند…” و – صدایش را بریدند. گروهی از نگهبانان آمدند تا او را از کسانی که قرار بود به ورزشگاه ملی منتقل شوند جدا کنند. او به سرعت تکههای کاغذ را به یکی از همراهانش که در کنار او نشسته بود داد و او هم به نوبه خود هنگامی که ویکتور را می بردند آن را در جوراب خود پنهان کرد. دوستانش سعی کرده بودند شعر را همانطور که سروده شده بود یاد بگیرند تا بتوانند آن را به بیرون از ورزشگاه برسانند. آن ها دیگر هرگز ویکتور را ندیدند.
علیرغم این واقعیت که تعداد زیادی از زندانی ها به اردوگاه های دیگر منتقل شده بودند، ورزشگاه شیلی همچنان پُر بود، زیرا زندانیان بیشتری، چه زن و چه مرد، مرتب به آن جا آورده می شدند. من دو مورد دیگر از شاهدان عینی هنگام حضور ویکتور در ورزشگاه به دست آورده ام … یکی پیامی از عشق ویکتور به من و دختر هایش بود از شخصی که چند ساعتی در رخت کنی که به شکنجه گاه مبدل شده بود در نزدیکی او بود… و دیگری روایتِ آخرین باری که در ملاء عام مورد آزار و اذیت و ضرب و شتم قرار گرفت. افسر که او را شاهزاده لقب داده بودند در آستانه ی تشنج عصبی کنترل خود را از دست داده و فریاد زده بود: “حالا اگر می توانی بخوان، حرامزاده!” و صدای ویکتور پس از آن چهار روز رنج با خواندن بخشی از سرود “اتّحادِ ملی” در ورزشگاه پیچیده بود. بعد او را کتک زدند و برای آخرین مرحله ی عذاب کشان کشان همراه بردند.
ورزشگاه مشت زنی در چند قدمی خط راه آهن اصلی به سمت جنوب قرار دارد که در مسیر خروج از سانتیاگو، از منطقه کارگری سن میگوئل، در امتداد دیوار مرزی گورستانِ متروپولیتن می گذرد. در این جا بود که، در اوایل صبح یکشنبه ١۶ سپتامبر، مردم عادی شش جسد را پیدا کردند که در یک ردیف منظم قرار گرفته بودند. همه زخم های وحشتناکی داشتند و با رگبار مسلسل کشته شده بودند. به چهره ی یک به یک آن ها نگاه کردند و سعی کردند هویت آن ها تشخیص دهند و ناگهان یکی از زنان فریاد زد: “این ویکتور خارا است!” – چهره ای که برای آن ها شناخته شده و عزیز بود. یکی از زنان حتا ویکتور را شخصاً میشناخت، زیرا وقتی او برای آواز خواندن به آن محل رفته بود، او را به خانهاش برای خوردن خوراک لوبیا دعوت کرده بود. تقریباً بلافاصله، در حالی که مردم نمی دانستند چه باید کرد، یک وانت بارِ سرپوشیده از راه رسید و مردانی با لباس شخصی اجساد را به درون آن پرتاب نمودند. مردم، به سرعت از ترس پشت دیوار پنهان شده بودند. از این جا جسد ویکتور باید به سردخانه ی شهر منتقل شده باشد، یک جسد ناشناس، آماده ی ناپدید شدن در یک گور دسته جمعی. امّا یک بار دیگر، او توسط یکی از افرادی که در سردخانه کار می کرد شناسایی شد. هنگامی که متن آخرین ترانه ی او به دستم رسید، میدانستم که ویکتور میخواسته آخرین شهادتش را به جا بگذارد، تنها وسیله ای که حالا برای مقاومت در برابر فاشیسم، مبارزه برای حقوق بشر و تلاش برای صلح در دست دارد.
ما پنج هزار تن ایم
در گوشه ی کوچکی از شهر.
ما پنج هزار تن ایم.
نمی دانم در تمامی شهرها
و سر تا سرِ این میهن
تعدادمان چقدر است؟
تنها در همین جا
ده هزار دست است
که می تواند بکارد
و کارخانه به راه بیاندازد.
چه مایه انسان ها
دستخوشِ گرسنگی، سرما، دلهره، درد
فشار روانی، وحشت و جنون هستند؟
شش تن از ما ناپدید شدند
مثلِ گم شدن در میانِ ستاره ها.
یکی را کشتند، دیگری را چنان زدند
که تصوّرش هم غیر ممکن است.
چهار تن دیگر خواستند به رنج خود پایان دهند
یکی خود را به درونِ عدم پرتاب نمود،
دیگری سرش را به دیوار کوبید،
امّا همه با نگاهِ خیره ی مرگ.
چهره ی خودکامگی چه وحشتی می آفریند!
طرح خود را با دقّتِ بُرّایی عملی کردند،
برایشان هیچ چیز اهمّیتی ندارد.
برایشان خون برابرِ نشان افتخار است،
آدمکشی دلاوری است.
خدایا! این همان دنیایی ست که برای آفریدنش
هفت روز به اعجاز و کار پرداختی؟
در این چهاردیواری جز شماره چیزی نیست
شماره ای که توانِ فرا رفتن در او نیست،
و به آرامی هر چه بیشتر خواهانِ مرگ است.
امّا ناگهان وجدانم بیدار می شود
و در می یابم که این موج ضربانی ندارد،
تنها نبضی ابزاری
و چهره ی مادرانه ای که ارتش نشانشان می دهد
به همه مهربانی اش
بگذار مکزیک، کوبا و تمامی دنیا
بر این جنایت فریادِ اعتراض سر بدهند!
ما ده هزار دستیم
که قادر به ساختنِ هیچ چیز نیست.
چند نفر امّا در سراسرِ میهن؟
خونِ رییس جمهورمان، رفیقِ همراهمان،
به نیرو تر از تمامی بُمب ها و رگبارِ مسلسل هاست!
و مشت هایمان دوباره ضربه خواهد زد!
چقدر آواز خواندن دشوار است
هنگامی که برای وحشت باید خواند.
وحشت از زنده بودن،
وحشت از مرگ.
در میانِ این همه،
و این لحظه های بی نهایت
که در آن خاموشی و فریاد
پایانِ ترانه ی من است.
آن چه می بینم، هرگز ندیده بوده ام
آن چه حس کرده ام و احساس می کنم
لحظه را خواهد آفرید … (ترانه ی ناتمام)