فرخنده حاجی زاده ؛ عصر شوم خداحافظی

فرخنده حاجی زاده ؛

عصرشوم خداحافظی

 

اوکتای که گفت:« من پدرمو بر می‌گردونم و اگه  قرار باشه می‌ذارم رو دوشم می برم توی بیابون دفنش می‌کنم ولی…» ، ارسلان  پیش چشمم جان گرفت.توی پاگرد پله‌های طبقه بالا ایستاده بود و می‌گفت:«‌باورتون  میشه؟ پنجاه بار دراتاقمو زد و گفت پاسمو بده؛ می‌خوام برگردم ایران. کلافه شدم. پاسِ تاریخ گذشته شو دادم دستش. فکر نمی‌کردم بتونه قفلو بازکنه .دیدین که برعکسش کردیم . یه دفعه هول کردم پریدم. اون راه می رفت ومن می دویدم. روز هولناکی بود ، کم آورده بودم. قلبم داشت در می‌اومد.انتهای بیابون رسیدم بهش.» ارسلان رفت کنار. به اوکتای گفتم :« مگه پدرت رفته؟» اوکتای سکوت کرد. دوبار صدای نفسش آمد.بعد گفت:« متوجه منظورتون نمی‌شم.» گفتم:«منظوری ندارم.‌حرف پدرته.» پرسید:« حرف پدرم؟ کجا گفته که من نشنیدم؟»‌ جواب دادم:«نگفته، نوشته. سند دارم. بفرستم؟»

گفت:« قبول. بگین!» گفتم :« می‌نویسم ونوشتم»

«من اگر می‌توانستم با شما خداحافظی کنم ،پس شماها اینجا چکارمی‌کنید.صورت‌ها همه جلو چشم من‌اند. در باز است. سایه‌ها از روشنایی وارد پارکینگ می‌شوند و زیرزمین حضور پیدا می‌کنند. ما همه با همیم.آن غوریِ حسی زیرزمین باماست. تجربه ما با تجربه همه دردنیا ودر ایران فرق دارد. وقتی که موقعیت دشوار زیرزمین را به ژولیا کریستوا که چند ماه پیش درتورنتو دیدمش گفتم، گفت:« حادثه مهمی است» به  پل ویلسونِ مترجم و اسلاو هاول که در جشنواره بین المللی نویسندگان با من مصاحبه کرد؛ جریان زیرزمین را گفتم، او که مدتی درپراگ زندگی کرده، گفت: شبیه زیرزمین‌های نویسنده‌ها درپراگ است. حالاچطورمن با شما وتجربه شما خداحافظی کنم؟ آیا روزی خواهد رسید که ما همه صدای خودمان را به هم بتنیم وشعر وقصه زیرزمین را همه باهم وروی زمین،در فضای باز بخوانیم؟ شعر خوانی وقصه خوانی‌های مختلف داشته‌ام، ولی هیچ چیز قانعم نمی کند. انجمن قلم کانادادر روزهای ورودم به اینجا از من دعوت کرد شعر بخوانم. برای هزار ودویست شاعر، روشنفکر، نویسنده ومحقق شعر خواندم، به انگلیسی وتکه‌ای از شعر«دف» به عنوان نمونه . تاثیر فوق العاده بود ولی زیرزمین خون مرا به جوش می‌آورد. من نرفته‌ام، نیامده‌ام. آنجایم، اینجایید.»

اوکتای پرسید:« چکارکنم؟»

«رضایت بده اوکتای. بذار اونجا بمونه، برای حفظ سلامت دیگران  وحرمت خودش. اینجاست. همیشه اینجا بوده؛ هرگز نرفته، حتی لحظه‌ای. شک نکن. بوده به استناد آثارش وتکثّر هوادارنش.»

اوکتای رضایت می‌دهد و من می‌نشینم برابر مخاطبی که شما باشید استاد اندیشمندم!

گفته بودید وقت نوشتن به مخاطبی فرضی فکر کن و حالا شما مخاطبم هستید. نه فرضی، واقعی. به واقعیت حضورتان در ذهن و دلم. شما. شما که با مهابت مرگتان از وزن جهان کاسته‌اید تا خیمه بزنید بر ذهنِ تک تک ما. شماکه چون مادری مهربان، نسل ما، نسل‌های بعد وبعد تر را پرواندید ومی پرورانید. حتی نسل‌های بی سنِّ فردا را.

گفتم چون مادری مهربان.گزاف نگفتم که همیشه حواستان به تک تکمان بود. نه فقط به شعرها وقصه هایمان. به حضورمان ، به اندوهمان ، به غم  نهفته در  صدایمان، به خانواده هایمان ومی پرسیدید .می‌پرسیدید وپیگیرمان بودید. حضور فیزیکی‌مان برایتان کافی نبود. نگران آینده ادبی‌مان بودید. این را از اولین روزی که ذهن بازیگوشم از کلاستان پرزد فهمیدم. وقتی که آرام، مشتتان را کوبیدید روی میز وگفتید:«‌خانم حاجی زاده! این مبحث مورد علاقه شماست»  و روی وایت‌بُرد نوشتید:« هرچیز متفاوتی مترقی نیست. صائب نسبت به حافظ متفاوت است؛ اما مترقی تر از حافظ نیست .» و ذهن بازیگوشم راکه ویرانه‌های رو به گسترشش را رصد می کرد باز گرداندید ومن مانده بودم میان حرف نیچه( ویران گسترش می‌یابد، وای برکسی که ویرانه‌های درون را مخفی کند.) چطور یاد حافظ وصائب، دوشاعر محبوب من افتاده بودید وبعدِ آن ، این شگرد همیشگی‌تان شد برای رفع  بازیگوشی های ذهنِ من که گاه چشمم به نوشته‌های روی وایت بُرد و شما بود  اما جای دیگری سیر می‌کردم.یا آن روز که  برافروخته شدید وقتی در پاسخ پرسش‌تان که  درس تمام شد؟ ذوق زده گفتم بله دارم برای فوق لیسانس ثبت نام … حرفم تمام نشده کپی دستنویس خاله سرگردان چشم‌ها را از کشوی میزتان کشیدید بیرون؛ کوبیدید روی میز وگفتید:« کسی که هشتاد نود صفحه قصه موفق نوشته باشه  وتنگنای زمان داره نمی ره دنبال مدارج تحصیلی که درآینده روی سنگ قبرش بنویسن دکتر…»  وبعد برای تلطیف فضا ادامه دادید :« اگر شرایطتون فرق می‌کرد، عالی بود.عالی.  ولی با شرایطی که شما دارید اولویت با نوشته‌هاتونه. فراموش نکنید که فروغ با دوکتاب آخرش جاودانه شد!» ومن فراموش نکردم حرف‌هایی را  که حالا حتما فراموش کرده‌اید.حرف‌هایی از این قبیل: پروشات حیفه، کاش نمی‌ رفت!  به نظرم فریبا توی نقد موفق‌تره. مگه نه ؟ سکوت که می‌کنم تکرار می کنید تا بگویم :«  یه قصه خوب نوشته.»وبشنوم پس چرا نمی‌گین بیاره؟ آقای معصومی خیلی دقیقه. درسته؟ شمس شعراشو خوب ارائه می کنه؟ پیمان چرا اینقدر ساکته؟   آقای محمدی‌ حتماً بازم موتورش خراب شده . راهش دوره ، کاش می شد کاری کرد .امروز قراره قصه بیاره؟

حرفتان تمام نشده که  جمشید محمدی  وارد پارکینک می شود؛ بی موتور  وبا همسرش. به قول خودش با دلبر.خانم‌های کارگاه  به احترامِ دلبر بلند می‌شوند وجای مناسبی را برایش خالی می کنند.آقای محمدی نسخه های قصه را تقسیم می کند . نسخه ای هم به دلبر می‌دهد. نسخه آخر را  هم می گذارد روی میز جلو شما. نگاه ما روی خطوط ریز دستنوشته محمدی می‌دود. به هم نگاه می کنیم و صدای جیرنیگ جیرنیگ النگوهای دلبر را که تند تند صفحاتِ قصه را ورق می زند می شنویم. خواندن محمدی تمام وسکوت می شود. سکوت را شما می شکنید:«‌کی شروع می‌کنه؟»

قبل از اینکه کسی شروع کند دلبر بلند می‌شود و ماهم که فهمیده‌ایم چه خبر است بلند می شویم وسعی می کنیم هر طور شده آرامش کنیم. آرام نمی شود . از پدرش دفاع می کند واز اینکه خانه‌شان اجاره‌ای نیست و طلا ولباس هم کم ندارد.  می گوید. می گوید تا عروسی علی نگهبان و پری دوست یادم بیفتد که ما حواس پرت‌ها از کارگاه پریده، شیک و پیک کرده وآمده بودیم عروسی؛ بی‌آنکه هدیه کوچکی از طرف جمع برای عروس خانم بخریم. جز یک دسته گل که من با خود داشتم هیچ نخریده  بودیم .دست خالی رفته بودیم عروسی. هدایا که ردیف شدند به هم نگاه کردیم ویکی‌مان گفت:« واااای آبرو ریزی!» وفکری در ذهنمان جرقه زد ؛اگر طلایی با خود داریم برای خالی نبودن عریضه به عنوان هدیه به عروس بدهیم وبعد جایگزین کنیم.ازمجموع دوستان کارگاهی حاضر درعروسی فقط انگشتر طلای ساده‌ای در انگشت  رویا   بود؛ آن هم از انگشتش خارج نمی شد وحالا محمدی رنگ پریده و سر به زیر در جواب اعتراض آرام زالی:« مرد حسابی امروز باید می‌آوردیش ؟» به ما چشم می‌دوزد ونگاه حیران ما به شماست. بلند می‌شوید؛ می‌آیید و رو به همسر محمدی می‌گویید:« خانم لطفا تشریف داشته باشین من موضوعی رو خدمتتان عرض کنم .» می‌نشینید روبروی همسر محمدی و ما گوش می‌خوابانیم تا با جریان سیال ذهن ،قدرت تخیل ،موتیف وموتیفیه کردن و…چنان وارد فضای قصه محمدی شوید وگیجش کنید تا ساعت کلاس به پایان برسد. اما دراوج ناباوری ما خطاب به او می‌گویید:« دوستان درکارگاه لطف می کنن وظایفی را به عهده می ‌گیرن. ازقضا آقای محمدی به عهده گرفتن زندگی منو بنویسن وانصافا از عهده‌ش خوب بر اومدن. خواهش می کنم تشریف داشته باشید ودر بحث شرکت کنید تا ببینید نویسندگان چه روزگار سختی را تجربه می کنند.»

دلبر آرام می‌گیرد. می‌نشیند وما همه سکوت شده‌ایم وشما ابعاد قصه محمدی را با پل زدن به زندگی خودتان ختم بخیر می‌کنید.

وحالا به ما  که از گوشه وکنار جهان یکدیگر را باز یافته‌ایم تا سوگتان را با هم به اشتراک  بگذاریم گفته اند شما با شهادتِ تدریجی ، ظاهراً مرده‌اید.می‌دانیم اشتباه می‌کنند و نمی‌دانند که از همیشه زنده‌ترید، زنده‌تر شده‌اید. فقط اینکه  مرگ اجازه نمی‌دهد بدانید در مرگتان چه می‌گذرد بر ما! بر ما که حالا دور شما حلقه زده‌ایم تا در  دامنِ پُرمهرتان ، تواضع، معصومیت و پرواز رویا را تجربه کنیم و کنار گوشتان بگوییم: خسته بوده‌اید که  برای استراحتی طولانی در این زمین زیبای بیگانه خفته‌اید. خفته‌اید تا باز کاری کنید کارستان. یعنی که خاک این وطن جدید را هم کیمیا کنید! که آفتاب بر گورستان و گلستان یکسان می‌تابد. بد نیست اما بدانید ما نیامده‌ایم شما را برگردانیم به آغوشِ «ایرانه خانم زیبا»یتان. چون که  نرفته بودید . بوده‌اید! همیشه بوده‌اید و ما که باشیم که بگوییم  به شاگردی شما برگزیده شده بودیم در زیر زمینِ پلاک ۱۶، کوچه فرید، گلستان پنجمِ خیابان پاسدارن تا خونتان بجوشد و شطح خوانِ رنجِ روانتان شوید.نمی‌گوییم، چون که چنان تکثیر شده‌اید در بین نسل‌های پی در پی که ما گم شد‌ه‌ایم. گم شده‌ایم. اما آمده‌ایم کنار حضورِ به شدت زنده‌تان بگوییم: وقتی شما را تشییع می‌کردند ما با شما در زیر خاک سفر ‌کردیم. کوتاه قامتان که هیچ، بگذارید  متوسط‌ها هم ببینند صفای جنون، چشمِ تماشا می‌خواهد .چرا که چهره‌های رنج کشیده اصالت دارند وبه ذات انسان نزدیکترند وشما نزدیک بودید، هرچند فرمانبرانِ احزاب و ایدئولوژی های مسلط ، تفرقه سیاسی را به تفرقه ادبی تبدیل کرده اند و می‌کنند تاجایی که درآثار تحقیقی‌شان هم اسقلال ادبیات را قربانی فرمان‌های ایدئولوژیکشان می‌کنند وچوب تکفیر می‌زنند بر شمایی که تند آمده بودید وتعارف‌ها ومناسبات را کنارگذاشته بودید، وآن‌ها که چند مقصد پیاده بودند  باورنمی نکردند که اگر لازم باشد،  از خودتان هم  عبور می کنید و کردید وگفتید این‌ها حرف‌های براهنیِ سال‌ها پیش است نه براهنیِ این نقطه و این زمان که روبروی شماست و نقد خودتان  برخودتان را هم باور داشتید وجسارت داشتید پشت پا بزنید به بن بست‌های ادبی موجود؛ چون برسر حقیقت معامله نمی‌کردید و اراده کرده‌بودید بباورانید  اثر ادبی هستیِ مستقل دارد. جدا از نویسنده، ایدئولوژی، تاریخ ، جغرافیا، مناسبات فردی، شجره خانوادگی وخوش وبش‌ها ومهمانی‌ها و همین بود که خارِچشم مستبدان ادبیات شدید و تلاش کردید با نظریه‌های جدیدی‌ که ارائه می کردید به نوعی تذکار ادبی برسید .مگر به قول دوستی وقتی بحث فرمالیسم را مطرح کردید درجامعه ادبی ایران فرمالیسم آن هم از نوع روسی‌اش، هدف استهزا نبود؟ با این همه هرگز از آنچه در جامعه می گذشت غافل نماندید چون که از این جهان نمک نشناس جز یک نیم گز سپیده وآزادی  چیزی طلب نمی کردید . دریغ که با هرقدم هزار گز از آن نیم گزِ آزادی مهجور ماندید و تنها. بی‌شک می شود درجاهایی با شما مخالف بود وقبول کرد که گاه اشتباه کرده‌اید. چیزی که خودتان هم اذعان می‌داشتید. طبیعی است آن کس که  دیکته ننویسد اشتباه هم نمی نویسد.نهایت اینکه  می شود با شما  حتی به شدت مخالف بود؛ اما انکارتان نمی‌شود کرد. چون که شما کاتب شدید، کتاب شدید،مکتوب در کتابتان شدید وپنهان شدید و ای کاش پنهان نمی شدید و برمی‌خاستید و می‌گفتید امروز روز چندم بی‌مهری‌ست! و ندا سر می‌دادید که‌ آلزایمرِ شما را همان هایی رقم زدند که اسمتان را در فهرست مرگ در ردیف اول آوردند وآن‌هایی  که امضایشان را گذاشتند پای حکم اخراجتان ازدانشگاه تهران، همان ‌ها که زیبایی ،مهر و انتخاب ساناز شد مایه رشکشان تا عروسیتان بشود سرمنشاء گفتگوها در سالن غذاخوری دانشگاه تا محافل ادبی وتیتر خبری روزی نامه‌ها. همان سانازی که سال‌های سال، ترس، غربت، تبعید و فشارهای اقتصادی را درکنارتان تحمل کرد واز همان ابتدا، با فرزندی که در شکم  داشت برای آزادیتان تلاش کرد تا سرانجام از ساواک بشنود:« لجباز و پرخاشگرید وچیزی را که می خواستند ننوشتید.» سانازی  که سال‌ها دور از هیاهو ، سایه مهربانش را در برگ برگ شعرها ، نوشته‌ها و در بدری هایتان پیچید وشکوه عزایتان  بیش از آنکه در تاج گل‌های اهدایی و حضور پررنگ جمعیتِ در غربت باشد، درصلابت  هِق  هِق او و اشک‌هایش بود. حیله ورزی روزی نامه ها منحصر به ایام عروسیتان نبود ، ادامه داشت در توطئه سکوتشان و تخریبتان. درحذفتان پا به پای منابع تحقیقی ایدئولوژی زده و نارفیقانی که شما در کلاس ، بخشی از وقتتان را‌گذاشته بودید برای بررسی آثارشان وهر جا که لازم بود جانانه از آثارشان دفاع می کردید؛ همان طور که هرجا لازم می دانستید به اقتضای ادبیات یا شرایط تاریخی-سیاسی-اجتماعی تذکر می‌دادید ودر این مورد نگاهتان به دوست و بیگانه یکسان بود که به اصل تذکر باور داشتید و نیت کرده بودید که آن حقیقت ناگفتنی را بگویید که گفته بودید:« یک عده آن حقیقت روشن  را می‌گویند/ یک عده آن حقیقت ناگفته را می‌گویند / من آن حقیقت ناگفتنی را می‌گویم.»

پس بگذارید برای گفتن آن حقایق مصلحت را کنار بگذاریم که شاهد بودیم در کلاس درستان چگونه متعهدانه از ‌معصوم پنجم گلشیری دفاع می‌کردید و چقدر ذکر شازده احتجاب اش بود و برای  دست تاریک دست روشن‌اش  جلسه گذاشتید و بررسی آیینه‌های دردار را به رای و آنگاه که شاگردان آقای گلشیری درخواست  بررسی کتاب‌ها و قصه‌هایشان را در کارگاه شما  می‌کردند، شما و بچه های کارگاه از دل وجان ‌وقت می‌گذاشتید وبا عشق به آموختن و احترام به گلشیری  دقیق بررسی می‌کردید.یادمان نرفته است چطور با تحسین از  جای  خالی سلوچ  حرف می زدید و روزی را به خاطر داریم که درکارگاهمان یکی از ما در مورد آقای دولت آبادی چیزی گفت وشما  برافروخته شدید و با عصبیت برخاستید واجازه ندادید آن کس ادامه دهد.این حرف‌ها باید گفته شود وتفاسیر بماند برای دیگران. ما باید بگوییم؛ مایی که شاهدان عینی ماجرا بودیم و به یاد داریم که در جواب اصرار ما برای دعوت از آقای شاملو برای جلسات جمعه، پاسخ شما این بود:«‌ اینجوری نه، اول باید چند نفراز ما به نمایندگی به دیدار آقای شاملو برویم و رسما دعوت کنیم» واز خاطر نمی‌بریم حالتان را غروبی که از بی. بی. سی. زنگ زدند و در باره شایعه مرگ شاملو پرسیدند. هرچند پس از تلفن به آقای اسپهبد و منزل شاملو خیالتان راحت شد؛ اما چنان منقلب بودید که کلاس را تعطیل کردید . چه کردندبا شمایی که یک روز زنگ زدید وگفتید خواب دیده‌اید که با شاملو طناب به گردن از خیابان قرنی به طرف پل کریم‌خان می کشیدندتان. حرامیان چه کردند که کابوس هایتان جمعی شد و پیش از کوچتان هم آرام آرام تبعیدی خود خواسته‌ای شدید که با هر کسی سخن نمی گفتید.  شمایی که در گرفتاری‌های فرج سرکوهی و سعیدی سیرجانی پر پر می زدید و در مراسم زنده یاد احمدمیرعلایی ما را به مراسم یادبودش درکوی نویسندگان  بردید تا معنی قتل‌نویسندگان را از نزدیک لمس کنیم و بعد دامنگیرمان شود.شما  که بارها گفتید چقدر دلم هوای «سایه» را کرده است و وقتی درآن سال‌های سیاه اعلام کردند زنده یاد سیاوش کسرایی را به خاکِ خودش برمی گردانند به خطمان کردید وگفتید تماس بگیرید، خبرکنید، جمعیت باید زیاد باشد، مناسب شان کسرایی و ما ردیف شده بودیم جلوی مسجدی  در خیابان سهروردی و خبری از هوادارن دست چندم کسرایی نبود.هوادارانی که نه به درستی کتاب ‌های آقایان کسرایی و ابتهاج را خوانده بودند و نه حتی می‌توانستند از حافظه عنوان یکی از کتاب‌های شما را بگویند و بر اساس اطاعتی کور کورانه، به تلافی چندجمله‌ای که به «مربع مرگ» شهرت پیدا کرد؛ نه تنها شمارا چوب تکفیر زدند؛ بلکه از دوستان وشاگردان وفادارتان هم نگذشتند و اگر می توانستند؛ از کلیه کسانی که به زیرزمین خانه ای درگلستان  پنجم نزدیک شده بودند انتقام می‌گرفتند . لطفا نگویید بس است. « هرکس عمیق تربزند زخم را گو بزن!/ این منم که دستش را می‌بوسم/ ما همه درعصر شوم خداحافظی برابر هم ایستاده‌ایم/ و، این متن من است» چگونه باورکنیم که این‌گونه می‌گذشتید از شادخوارانی‌ که باشعر «دف» تان  به استهزا می رقصیدند و نمی دانستند  طربناکی آن سرخوشی نه از کرامات الکل که از ریتم دف است .« دَفْدَفْدَ‌فَست که می‌کوبد »  و شعرهای زیبای «از هوش می» و« گوینده مخفی» را تفسیر به رای می کردند و غش غش می زدند و شما باز هم در نوشته‌ها و رمان هایتان شخصیت‌های  زیبا از‌ آن‌ها می‌آفریدید. شما که دوحافظه برای شعر گفتن داشتید و در بی همزبانی ، پیش از آلزایمر بیانتان را از دست دادید و بعد فراموش کردید همه چیزهای خوب و بد را. هرچند همچنان  دنبال رد پای بیان‌ بودید. این را در آسایشگاه که دیگر جز لحظه‌های گذرا چیزی را  به خاطر نمی‌آوردید فهمیدم  وقتی که گفتید :«‌چقدر خوبه که کسی سرشو بگذاره روی..» و کلمه کم آوردید. گفتم :«شونه» وشما گفتید :« نه بابا ، سرشو بذاره روی کلما ت آدم. » حیرت کردم و معنی دقیق بلاغت را فهمیدم وحالا ما که در مرگتان از گوشه وکنار جهان، هم  را باز یافته‌ایم در شعرهایمان ، نوشته هایمان وهق هق هایمان،سرمان را گذاشته ایم روی کلمات شما که هی تازه تر می شوید تا دوراز هم و با هم در سوگتان عزادارکلماتی  باشیم که با ایجاد زمینه آلزایمرتان به  یغما بردند. تا حالا من همراه با یاران کارگاهی‌ام پروشات، سهیلا، اردلان ،فریبا، پژمان، علی ، علوی ، فتاح، پیمان، روزبه،  معصومی، ساعد، شیوا، کوروش، هوشیار، بابک، رویا ، شمس،رضا، سیما، عفت و…و… نفرین زمانه بر سر مصلحت سر دهیم که چرا سکوت کردیم و نگفتیم چه کردند باشما .شمایی که برای آزادی بیان  مبارزه کردید و بر سر«بی حصرواستثنا»یش  پا فشردید و آن‌ها چگونه پیامتان را درمراسم تدفین محمد مختاری، نزدیک ترین رفیقتان، درامامزاده طاهرکرج سانسور کردند و اصرار مریم حسین زاده و ما به جایی نرسید. همانند پیامی که برای بزرگداشت شاملو فرستاده بودید و درامامزاده طاهر حسینعلی نوذری خواندش. در فیلمی که ازمابهتران گرفته بودند و ازطریقی به دستمان رسید باز هم سانسور شده بودید و حدس زدیم رساننده که شیفته چشم و گوش بسته شاملو بود و لابد شما را دشمن شاملو تلقی می کرد سانسورتان کرده است. بازهم به مصلحت سکوت کردیم. سکوت کردیم وخسته شدیم وقتی چنان، شاگردان براهنی وگلشیری را تفکیک می‌کردند که گویی در جنگی نفسگیر از سربازان دو جبهه جنگ حرف می زنند. حال آنکه زیبا ترین پیام تسلیت را شما درمرگ گلشیری نوشتید. حالا ما، تک تک ، هق هق می کنیم و خودمان را سرزنش که وقتی کسی نوشت براهنی ادبیات را پولی کرد. چرا  نگفتیم شرمت باد! که کلاسش ترمی هزارتومان بود و بعدها به اصرار ما ترمی سه هزارتومان شد.آن هم آزاد که هرکس که دلش خواست بپردازد؛ و از آن لشکری که می آمدند ومی رفتند عده قلیلی پرداخت می‌کردند و اینکه نگفتیم شرم! براهنی که  با اخراج خودش و همسرش از استادی دانشگاه سخت روزگار می ‌گذراند. کاغذ و کتاب و لوازم نگارش دوستانی را که ذوق داشتند و توان نداشتند فراهم می‌کرد .نگفتیم که شرم‌ باد! که شنیدیم روزی خنده کنان گفت ازآدینه زنگ زدند برای گرفتن چک حق التالیفتان تشریف بیاوردید. ذوق کردم. آژانس گرفتم و رفتم. توی مسیر چک را نگاه کردم، نهصد تومان بود وکفاف پول آژانس را نمی‌داد ناچار چک را نقد کردم و بقیه را از انتشارات مرغ آمین  قرض گرفتم.نگفتیم که روزگاری که صاحبخانه جوابش کرده بود چون کمک هیچ کس را نمی‌پذیرفت  هفده روز وسایلش را بالای کامیون نگه داشت که باور داشت  نباید« فقر این مدادِ آزاد را /  ولبخندتلخ یک زن زندانی / از پشت میله‌های تجاوز را / با سراسر این کائنات زرورقی داد و ستد کند.» دریغ که فراموشی از حافظه درخشانش تقاص گرفت و خاک غربت پذیرایش شد.

 

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۱