جمشید شیرانی؛  ساقی نامه

جمشید شیرانی؛

 ساقی نامه

 

بیا ساقى اى ماهتاب تمام

چو با ماه رویت گشایم کلام
به دستان سیمین مرا آب ده
به جام بلورین مى ناب ده
که دلتنگم از گردش روزگار
ز بى مهرى یار و از رنج کار
در این خانه جانم ز غربت گرفت
که از بزم ما صوت بربط گرفت؟
که بر نای ما اینچنین چنگ زد؟
به سیم سحر رنگ نیرنگ زد؟
خراب است جانم ز آهنگ بوم
چه در گوش من خواند این جغد شوم
می آتشینم به مینای کن
به قول و غزل دیگر آوای کن
ببر از دلم رنج دیرینه را
بشوی از غم کهنه این سینه را

بیا ساقی آن زلف چون شام تار
به دست نسیم بهاران سپار
که تا گردشی در گلستان کنم
نفس تازه زآن باغ و بستان کنم
نشیمن در آن سایه سازم دمی
بر سرو و گل نرد بازم همی
ندیدم در این خانه جز تلخ و شور
چه شیرین نمود این دیارم ز دور
به یک دم دلم گرد غربت گرفت
به یک غم جهان رنگ حسرت گرفت
دل آزرده شد از تمنای خام
چه می گسترد نفسم این گونه دام
می ای ده که جان را به جوش آورد
دل خسته را در خروش آورد
ز سر خواهش بیش و کم گم کند
کم وبیش را بر سر خم کند

بیا ساقی آن چشم مخمور را
دو آیینه ی مست مستور را
دو خورشید تابان پر نور را
بلور پر از آب انگور را
برابر نه از مهر با دیده ام
عیان کن دمی راز پوشیده ام
ببینم مگر جلوه ی جام را
در آن جام آغاز و انجام را
سفر در جهان خدایان کنم
به پیگردی خوبرایان کنم
بپوشم رخ از این گدایان پست
ببینم پس پرده رندان مست
به بزم شهان جام شاهی زنم
قلم بر سر این سیاهی زنم
غم این تبه پیشه تا کی خورم
بهل تا ز مستان تو می خورم

بیا ساقی از عاشقان یاد کن
به ره رفته آزادگان یاد کن
می ای ده که در خورد ایشان بود
چنین می گزیدن نه آسان بود
بنوشیم با یاد آن دوستان
که تا هست باشد ز ایشان نشان
دمی یاد آن می پرستان کنیم
به مستی سزد یاد مستان کنیم
غمی برگزینیم کان غم بود
نه بی هوده اندوه و ماتم بود
غمی شاد و فرخنده و دلپذیر
که آرد پلیدی و پستی به زیر
جهان را به نور خرد برکشد
بساط فرومایگی در کشد
دل و جان و هستی به ساغر دهد
تن خسته بستاند اخگر دهد

بیا ساقی از شام تارم رهان
که تار است این شام بی همرهان
به نور رخت دیده ام برنواز
که تا دیده گردد به نور تو باز
می آتشینم به ساغر فکن
که جان بر کشم از هیاهای تن
سفر در دیار خرابی کنم
چو پیران بی دل شبابی کنم
سخن را ز پیرایه عاری کنم
قلم در کف و بی قراری کنم
که جانم فسرد از دم اژدها
بود تا به می گردم از وی رها
می ای کاو ز دستان جانان رسد
ز ابر بهاری چو باران رسد
شود تازه جان زاین نم نیمروز
به جامی چنین جان ما برفروز