علی حسینی: سراب آینه
علی حسینی:
سراب آینه
نمى دانست کجا ایستاده، چه زمانی است و یا چه روزى. داغى آفتاب ریخته بر سر و شانهاش را حس مى کرد و جمعیت حلقه شده دور میدان را مى دید، عدهاى بالا رفته از درختها و عدهای نشسته بر سقف اتوبوسها، همه منتظر به تماشا. سرها را میدید که رو به او مىچرخند، با حرکت چشمها و لبها، اما صدای شلوغیاشان را نمىشنید.
مىدانست که روى پا ایستاده، و آگاهى غریبی داشت از تناش، از استخوانها، تک تک بندها، سلولها و از تپش قلبش در سینه و نبض و گیجگاه، و نمِ نمی که از پرزهاى گرم پوستاش بیرون مى زد. تمام حواسش به دانههای عرقى بود که از میان کتفها، با سوزشی آهسته بر زخمها، مورمورکنان که گویی به درازاى تمام تابستان بود رو به پایین می سریدند، و در کمرگاهش، درست بالاى لیفه زیرشلوارى راه راه جمع میشدند تا از بین پارچه و پوست پایین بلغزند.
سر بالا آورد، منارههای سمت مقابل میدان، آبی و زرد و زمردی، به گرمای آسمان فواره زده بودند. هر چه فکر کرد که بداند کجاست، چرا آنجاست و مردم دور میدان چه مى خواهند، چیزى به یادش نمىآمد. هیچ. . . انگار دخمههاى ذهنش، آنجا که حرفها، یادها و تصویرها جا مىگیرند خالى شده و داشت جا به صحنه روبرویش مىداد. دردى نیز حس نمىکرد، بجز مورمور کف پاها در دمپاییهای پلاستیکى و داغ. اما تپشی در گودى آرنج دست چپش، جایی که رگ از زیر پوست بالا زده بود سماجت میکرد. به نقطه ریز قرمز شده و خون خشکیده دور آن نگاه کرد. حرکت سوزنی که صبح همان روز در رگش فرو کرده بودند و لغزش سرد مایعى که در رگش دویده بود، در خیالش جان گرفت. اما نه از زخم کف پاها و پشت کمر که شلاق قلاب کن کرده بود چیزى به یادش میآمد، و نه از پرسشها و تشر زدنها و مدارکى را که برایش خوانده بودند و گوش داده و نداده، امضا کرده بود.
قلبش آرام مىزد، آرامتر از آنچه که حالا به یاد بیاورد. دوباره به منارهها نگاه کرد و به علمهاى سبز و سیاه وارفته در بادی که نمیوزید. چشم به جمعیت گرداند، به سایههایی صامت، و ردیف کلههایی که بزرگ و بزرگتر مىشدند، انگار داشتند بادشان مىکردند، و چشمهاشان در میان دود سیگارها درشت و درشت تر میشدند. دلش میخواست نخ سیگاری بین لبهایش بود، دلش میخواست مى دانست کجاست و آن همه آدم آنجا چه مى کنند، از کجا آمدهاند و برای چه جمع شدهاند.
چشمانش را بست. گسترهای شنزار روبرویش پهن شد با خارهایى که خس خس کنان وهمنوا با دینگ دانگ باده آورده ناقوسی از دور، به سمت میدانى غبار گرفته مىغلتیدند. گروه مردانی خاک آلوده و پوتین به پا، با ریشهای نتراشیده و سبیلهاى آویزان، هر از گاهى با پرتاب تفهاى سیاه و لزج دهانشان را خالى مىکردند. آنطرفتر چوبه دار بود و همهمه جمعیتی بیتاب، و زندانى دست بسته زیر حلقه طناب و در کنارش کشیشی سر فرو کرده به کتاب آسمانی.
چشماناش هنوز بسته و گوشاش به نوای ملایم دینگ دانگ بود که ناگهان کیسهای سیاه بر سرش کشیده شد. نوای ناقوس جا به آوای موذن داد و گردش خاطرهها و روشنى تصویرهای سینمایی باز مانده از دوران کودکى، جا به تاریکی. پارچه سیاه آینهای سوزن سوزن شد از هزاران نخ نخ نور که از میان پرزهای پارچه به چشمانش نشستند. با هر دم، آینهُ جنبان پارچه به چهرهاش مىچسبید و با هر بازدم، پس مىنشست. در چشماندازِ بینهایتِ ذرههای نور، زنی جوان را دید با موهای سیاه آشفته بر شانهها که در سیلان رشته رشته نور پیش آمد و به تماشایش ایستاد. او را شناخت و آوای او را شنید که دوستانه نامش را آواز داد. خواست دست جلو بیاورد و با سرانگشتان سیمای زن را لمس کند، اما دستهایش از پشت بهم بسته بودند. دیگر جمعیت از تب و تاب افتاده دور میدان را نمىدید و مىدانست که آنها چهره زنى را که او در بریدههاى نور مىدید، نمى بینند، و نمىدانند که او عاشق است. هر چه حواسش بیشتر معطوف به زن مى شد و آوای او را میشنید، بیشتر احساس سبکى مىکرد.
ناگهان صدای غژغژی خشک به گوشش ریخت و حلقه داغ سیم بکسل گردنش را سوزاند. لرزشی در اندامش دوید و دانه عرق آویزان مانده در میانه کتفها، به گودى کمرش لغزید.
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۳