باقر مرتضوی: سندها باید منتشر شوند

باقر مرتضوی[۱]

سندها باید منتشر شوند

با سلام از شما دوستان عزیز که اینجا حضور دارید و  سپاس از دانشگاه استندفورد و دوست عزیزم عباس میلانی و همچنین خانم پرهاد، خانم سراج و آقای فرانکوکه این امکان را فراهم آوردند تا در چنین جلسه‌ای در کنار هم باشیم.

با اجازه مایلم سخنانم را به یاد و بنام تمامی جان­باختگان راه آزادی، دمکراسی و عدالت اجتماعی شروع کنم.

شاید لازم باشد که بگویم؛ من از سال ۱۹۶۹در آلمان ساکن هستم. برای ادامه تحصیل به این کشور آمدم، در این سال‌ها با سازمان انقلابی حزب توده ایران آشنا شدم، به آن پیوستم و به عنوان یکی از کادرهای آن، دبیر کنفدراسیون محصلین ودانشجویان ایرانی، سیس شدم.

برای من و همه رفقا و یارانم  در آن سال‌ها که با عشق به انسان و برقراری عدالت اجتماعی در ایران، به این سازمان پیوسته بودیم، با شروع نخستین شعله‌های انقلاب، در نخستین امکان به ایران بازگشتیم تا همراه و همگام مردمی باشیم که در خیابان‌ها مرگ بردیکتاتوری – زنده باد آزادی را فریاد می‌زدند.

در پی یورش جمهوری اسلامی به سازمان‌ها و گروه‌ها و نهادهای دمکراتیک، من نیز به سان هزاران نفر ایرانی تبعیدی شدم. حزبی که در آن فعالیت داشتم، یعنی حزب رنجبران ایران، نیز مورد یورش نهادهای سرکوبگر حکومت قرار گرفت و در نتیجه از فعالیت به شکل پیشین بازماند.

معمولاً در پی هر شکست، کاویدن علت آن پیش می‌آید. در این واکاوی‌ها اراده و کوشش شخصی نقش بزرگی دارد. من نیز به سان هزاران ایرانی رانده شده از کشور خواستم شور دیروز خویش را به شعور تبدیل کنم. پس به گذشته نگریستیم. نخستین گام را با یاد دوستانی برداشتم که دیگر نبودند.

در زمستان سال ۱۳۷۸ کتابی را که سیاووشان نام دارد و یادواره جان باخته گان حزب رنجبران ایران است، منتشر کردم. این کتاب بیوگرافی ۵۲ تن از یارانم را در بر گرفته. فکر می‌کردم دین خویش را به این دوستان جان باخته­ام ادا کرده‌ام. درون من اما آرام نداشت. بارها کوشیدم یادمانده‌ها و تجربه‌هایم را در ذهن بکاوم و بدانم که چرا چنین شد. چرا از حزب توده انشعاب کردیم، چرا برای ادامه فعالیت و مبارزه علیه دیکتاتوری شاه کسانی از ما به ایران فرستاده شدند؟ چرا عده‌ای از این افراد کشته شدند؟ عده‌ای به زندان گرفتار آمدند؟ و عده‌ای به همکار ساواک تبدیل شدند؟ چرا ما از خمینی پشتیبانی کردیم؟ چرا به راه گام گذاشتن به جهان مدرن، به دام سنت گرفتار آمدیم و مدافع ارتجاع حاکم شدیم؟ آیا شکست حق ما نبود؟ آیا بنیان در ناآگاهی ما از جامعه و نیروهای سیاسی موجود نداشت؟ چرا حزب نتوانست هم‌چون گذشته به فعالیت خویش ادامه دهد؟ چرا دامنه اختلافات در درون حزب روز به روز گسترده‌تر شد؟ و سرانجام چرا حزب از هم پاشید؟

در یافتن پاسخ به چنین پرسش‌هایی بود که پدیده سیروس نهاوندی در ذهنم عمده شد. کتاب “حلقه گمشده- سیروس نهاوندی” حاصل آن بود. به اسنادی دست یافته بودم که با رجوع به دست‌اندرکاران سیاسی و هم‌چنین کسانی که سیروس نهاوندی را از نزدیک می‌شناختند، آن را تکمیل کردم.

در این کتاب علاوه بر اسناد داخلی سازمانی که پیش‌تر منتشر نشده بود،  با بیش از بیست تن ازهم سازمانیهای نهاوندی مصاحبه کرده­ام که چه صادقانه حرفهای دلشان را با من در میان گذاشته‌اند. حتی موفق شدم با باجاناق نهاوندی آقای محمد علی حسینی گفتگو کنم. ماهها پای صحبت­هایش بنشینم وبه درد دلش گوش دهم. او نیز صادقانه به سهم خود در افشای ماهیت نهاوندی کمکم کرد. در اینجا باید بگویم که یاری دوست عزیزم، زنده‌یاد بیژن زرمندیلی برایم ارزشمند بود. او وقتی متوجه شد که مصمم هستم موضوع سیروس نهاوندی را برای اولین بار بصورت کتاب تحقیقی به عموم عرضه کنم با خلوص نیت تمام اسناد داخلی سازمان انقلابی را که پیش خود بایگانی کرده بود در اختیارم قرار داد  و مرا در این راه تشویق نمود.

من بسیاری دیگر از اسناد را از دوستانم در ایران، اروپا و آمریکا جمع­آوری کردم. همه این اسناد مرا به آن سو هدایت و تشویق کرد که این اسناد و نوشته­ها را برای خود و در بایگانی خصوصی نگهداری نکنم، بلکه در اختیار همگان بخصوص دوستان سابقم که این اسناد بخشی از زندگی آنها هم هست، قرار دهم تا آنان نیز از کم و کیف موضوع آگاه گردند. هم چنین به نسل جوان که ببیند و بداند که ما، افکار ما و میزان آگاهی ما از جامعه و از نیروهای اجتماعی آن تا چه انداره درست و تا چه اندازه غلط و نا دقیق بوده است.

وقتی موضوع نهاوندی در ذهنم عمده شد، احساس می‌کردم که او نیز حال، هم‌چون فردوست و صدها عامل دیگر ساواک در خدمت جمهوری اسلامی است. من حدس می‌زدم و نشانه‌هایی از آن را می‌دیدم.

اگر چه در سوی اصلی این ماجرا سیروس نهاوندی قرار داشت که به خدمت ساواک درآمده و موجب کشته شدن ده‌ها نفر و بازداشت صدها مبارز راه آزادی شده بود، سوی دیگر آن اما ما و طبعًاً سازمان من قرار داشت که به حتم در این ماجرا می‌بایست نقشی داشته باشد. آیا رهبری سازمان جدآ نمی‌توانست آگاهانه و مسئولانه از این فاجعه پیشگیری کند و به دام ساواک نیفتند؟ بنا بر اسنادی که منتشر شده  و نیز اسنادی که موجودند و هنوز منتشر نشده­اند، می‌توان دریافت که ما نیز در این فاجعه مقصر بودیم.

بعد از انتشار این دو کتاب دگربار به گذشته خویش بازگشتم و این‌که که بوم، چه کردم و حال در کجای آن تفکر قرار دارم.

و اما درباره کتاب “از وحدت تا فروپاشی حزب رنجبران ایران”:

سازمان انقلابی حزب توده ایران پس از انقلاب بنا به ادعای خود در ادغام با ۹ سازمان و گروه دیگر چپ که از اندیشه­های مائو پشتیبانی می‌کردند، حزب رنجبران ایران را در پنجم دیماه سال ۱۳۵۸ تشکیل دادند

(سازمانها و گروهای تشکیل دهنده حزب رنجبران عبارت بودند از سازمان انقلابی حزب توده ایران،سازمان کمونرها،سازمان اتحاد مبارزه در راه ایجاد حزب طبقه کارگر ایران، گروه اندیمشگ، گروه اخگر، گروه اورانوس، سازمان مارکسیستی لنینیستی پرولتر منشعب از سازمان توفان، گروه مارکسیستی لنینیستی برای ایجاد حزب طبقه کارگر (گروه محمد ایزد شناس) و بخشی از گروه انقلابیون مارکسیست لنینیست.

پس از تشکیل حزب در دیماه سال ۱۳۵۸، من در بهمن ماه همان سال به عنوان یکی ازمسئولین ۵ نفره این حزب در آذربایجان انتخاب شدم و به فعالیت خویش ادامه دادم.

حزب در اطلاعیه­ای که در نشریه “نوسازی” شماره ۱ فروردین ماه سال ۱۳۵۹ منتشر شد، در این باره نوشت: “آنچهکه فضای این اجلاس را در بر گرفته بود، روحیه وحدت­طلبی، عشق ورزیدن به حزب و سرنوشت آن [بود] که با سرنوشت  پرولتاریا و  خلق­های قهرمان ما گره خورده” است.

حزب ما پشتیبان بی‌دریغ انقلاب اسلامی و رهبر آن یعنی آیت‌الله خمینی بود. برای ما امپریالیسم آمریکا و سوسیال امپریالیسم روسیه مهم بودند. ما بی قید و شرط از اندیشه ماِئو و تئوری سه جهان دفاع میکردیم. ما مدافع بی چون و چرای بنی صدر بودیم. با برکناری بنی‌صدر از ریاست جمهوری، حزب ما نیز از موضع پیشین عقب نشست و در برابر جمهوری اسلامی قرار گرفت ولی پشتیبانی‌اش را از بنی صدر هم چنان ادامه داد.

ما در ادامه این سیاست به سازماندهی مبارزه مسلحانه علیه ج ا در گرگان برخاستیم؛ بدون یک بررسی دقیق از اوضاع و شرایط موجود. این مبارزه در گرگان به قیمت مرگ چندین نفراز جوانان حزب تمام شد. جالب است بدانیم که سن اغلب این جان باختگان کمتر یا حدود بیست سال بود.

این مبارزه قبل از شروع شکست خورد. اما ما از خود سئوال نکردیم چرا شکست خوردیم؟  چرا این همه جوان جان خودشان را از دست دادند؟ بعد از شکست این مبارزه در گرگان باز حزب ما بدون یک جمعبندی جامع از این شکست و بدون آگاهی از اینکه چرا این مبارزه مسلحانه در گرگان تار و مار شد، تصمیم گرفتیم باقی مانده این گروه را برای ادامه مبارزه مسلحانه به میان ایل قشقائی بفرستیم. آنجا نیز بعد از ماهها آواره‌گی و شکست، آخرالامر به کردستان رفتیم. در زمان استقرار در کردستان اختلافات درون رهبری شدت بیشتری یافت و حزب را به تلاشی کشاند.

من در این زمان دگربار ساکن آلمان شده بودم. برایم مشکل بود هضم آن‌چه که از سر گذرانده بودم. نمی‌توانستم به همین سادگی یاد دوستانی را فراموش کنم که جان خویش از دست دادند. انسان برایم ارزشمند بود و ارزش جان دوستانم در این راه، چیزی نبود که بتوانم به همین سادگی به فراموشی بسپارم.

بارها کوشیدم یادمانده‌ها و تجربه‌هایم را در ذهن بکاوم و بدانم که چرا چنین شد.

و به دنبال این پرسش‌ها و با یافتن پاسخ خودم به پرسشها بود که می‌خواستم سهم خویش را در این آغاز و انجام کار حزبی دریابم. من که باقر مرتضوی باشم، دیگر همانی نبودم که گوش به فرمان حزب، جان خویش بر کف، به مبارزه برخاسته بودم. حال احساس می‌کردم نه تنها به جان‌های عزیزی که به خون نشستند، بلکه در برابر خود نیز مسئول هستم. می‌خواستم جایگاه خودم را در پایان دوره‌ای از مبارزه بیابم. دیگر دوران اطاعت کورکورانه از رهبری و سیاستهای آن به سر آمده بود.

غرق این پرسش‌ها و طرح آن با دیگر دوستانی بودم که هم‌چون من فعالیت‌های حزبی و سازمانی نداشتند. در همین رایزنی‌ها بود که به اسنادی دست یافتم که جالب و منحصر به فرد بودند. به این اسناد چند باره  رجوع کردم. به فکرم آمد. کتاب “از وحدت تا فروپاشی”  را تنظیم و در اختیار همه‌گان قرار دهم. چنین تلاشی در جمع‌آوری اسناد حزبی و ارایه آن به خوانندگان، تا این زمان و به این شکل صورت نگرفته بود و همین خود باعث استقبال از آن شد.

کتاب “از وحدت تا فروپاشی” سراسر سند است؛ اسنادی از روند وحدت تا فروپاشی حزبی که با تکیه بر اندیشه‌های مائو به استقبال خمینی رفت و همراه او شد و سپس خود به سرکوب گرفتار آمد. چه رفقای نازنینی را که در این جدال از دست ندادیم. و در زمانی که همه راه‌ها به شکست انجامیده بود، برخی از رهبران حزبی در عدم درک موقعیت می‌کوشند برای خویش و حزب خویش اعتباری دست‌وپا کنند.

اسنادی که در این کتاب جمع آوری شده به چند دلیل ارزش تاریخی دارند. معتقدم تاریخ همیشه در حال بازنویسی است. با هر سند و مدرکی روشن­تر و گویاتر نوشته می­شود. با آگاهی از این موضوع فکر می­کنم هر سندی می­تواند در تاریخ­نویسی به کار پژوهشگر آید. کافی­ست به ارزش بی­مانند تاریخ شفاهی در غرب بنگریم و به نقش عظیم آن در بازنویسی تاریخ توجه کنیم.

این را نیز در نظر داشته باشیم که در فرهنگ ما هنوز تمامی کوشش نه در راستای حفظ اسناد و مدارک، بلکه در جهت نابودی آنهاست. جمهوری اسلامی نیز در همین راستا عمل می­کند.

آنان در گام نخست تمامی اسنادی را که به شکلی مربوط به همکاری روحانیون با ساواک بود نابود کردند. پس از آن، از میان اسناد موجود هرچه را که به حفظ تحکیم نظام کمک می­کرد علنی نمودند، آن هم نه  بطور کامل.  متآسفانه  هنوز  هم  تاریخ­نویسان و پژوهشگران ما به تمامی این اسناد دسترسی ندارند. رژیم آنچه را که با عنوان اسناد ساواک از گروهای سیاسی منتشر نموده است، آنچنان مخدوش است که به عنوان سند به کار تاریخ نمی­آید. اسناد سازمانها و گروههای سیاسی نیز پس از سرکوب در بایگانی­های وزارت اطلاعات رژیم محبوس هستند و هر از گاه مسئولین امنیتی رژیم سندی را که در راستای کاربرد ابزاری محتاج آنند، منتشر می­کنند.

من در همین چند کاری که منتشر کردم، کوشیده‌ام به همان پرسش نخست دست یابم که کیستم؟ چرا به این سازمان پیوستم؟ چه چیزی مرا به راه مبارزه کشاند؟ این مبارزه چه کم داشت؟ آیا آگاه به راهی که پیش گرفته بودیم، بودم؟ چه برداشتی از آزادی و دمکراسی داشتم؟ آیا برداشت من واقعاً در انطباق با جهان مدرن بود؟ از تاریخ کشور خود چه می‌دانستم و از تاریخ مبارزات جهان چه خوانده بودم؟ چه شناختی از اسلام و خمینی داشتم؟

آن‌چه برای من سئوال بود، در واقع پرسش جامعه ما از خود باید باشد. نه تنها نسل من، نسل کنونی نیز باید از خود بپرسد. تا نپرسد به همان بلایی گرفتار خواهد آمد که بر سر نسل من آمد. متأسفانه حکومت شاه امکانی برای طرح پرسش نمی‌داد. در سانسور و خفقان حاکم پرسش‌ها نیز همراه مبارزان راه آزادی در زندان‌ها و شکنجه‌گاه‌ها سرکوب شدند. مسخره آن‌که کتاب قانون اساسی مشروطه به همراه کتاب‌های خمینی، در کنار دیگر آثار به اصطلاح ضاله، اجازه نشر نداشتند. در واقع نسل من نه از سوسیالیسم چیزی می‌دانست و نه از اسلام به اصطلاح انقلابی. راه هر گونه شناختی از جامعه و جهان سد شده بود. نتیجه همان شد که دیدیم.

کتاب “از وحدت تا فروپاشی” که منتشر شد، پنداری این کتاب خواب آرام بعضی­ها را آشفته کرده. من اما قصد نداشته و ندارم خواب آنان را آشفته کنم. اما می‌خواهم تکانه‌ای را موجب شوم بر ذهن‌هایی که هنوز به دام گذشته و در سنت اسیرند. تا گذشته را نکاویم و ندانیم، نمی‌توانیم به نقد آن بنشینیم. من و ما از گذشته خویش آگاه نبوده و نیستیم. من به سهم خود کوشیده‌ایم تا پرده از این گذشته کنار بزنم و پشت ناپیدای آن را بر خود آشکار گردانم.

این گذشته ناپیدا تنها مشکل سازمان و حزبی نیست که من در آن فعال بودم. تمامیت جامعه ما در این نادانی و ناآگاهی گرفتار بود. ما از گذشته خویش چیزی نمی‌دانستیم. نه تنها از گذشته دور، از گذشته نزدیک نیزنا آگاه بودیم.

شاید بد نباشد در این راستا نگاهی بیندازیم به کتاب‌های درسی تاریخ در دوران پهلوی. پنداری در این کشور نخست‌وزیری به نام مصدق وجود نداشت و جنبشی چون مشروطه را پشت سر نگذاشته بودیم. پنداری به یکباره رضاشاهی برخاسته بود تا در راه مدرن کردن جامعه، با کشف حجاب زنان را با مردان در پوشش برابر کند و البته نه در سیاست و مشارکت در امور کشور. پنداری هیچ جنبشی از زنان پیش از آن در این کشور نبوده است. در ادامه همین سیاست بود که باز به یک‌باره در سایه‌سار انقلاب سفید، دهقان صاحب زمین می‌شود، بی‌آن‌که به یاد داشته باشیم راه بلند مبارزه علیه فئودالیسم در این کشور چگونه است.

من نمی‌خواهم چشم بر کارهای خوبی ببندم که این خاندان به راه مدرنیته در ایران آغاز کرد ولی می‌خواهم بگویم که این مدرنیته نتوانست با آزادی و دمکراسی، و عدالت اجتماعی، همگام شود.

تاریخ می‌خوانیم تا بدانیم و آگاه گردیم. تا بیاموزیم و تکرار نکنیم. نقد از من شروع می‌شود. تا من شهامت نقد خویش را نداشته باشم، نمی‌توانم رفتار و کردار دیگران را در جامعه نقد کنم. متأسفانه ما نقد از خویش را نیز نیاموخته‌ایم و تنها به شعارها دلخوش هستیم. و این متأسفانه دارد حضور نامیمون خود را اکنون نیز نشان می‌دهد. ما رواداری نیاموخته‌ایم، اما این نمی‌تواند به این معنا باشد که توان آموختن نداریم.

خلاف سال‌های پیش، اکنون بیش از هشت میلیون ایرانی در خارج از کشور زندگی می‌کنند. لازم نیست در این جهان غرب حتا بخوانیم تا یاد بگیریم. اگر چشم بگشاییم و به کنجکاوی هم که شده، به رفتار و کردار و عملکرد جامعه بنگریم، بسیار خواهیم آموخت. پیش از انقلاب نسل من چنین کاری نکرد و جهان را یک‌بعدی نگریست و یک‌بعدی نیز آن را کشف کرد. نتیجه آن شد که دیدیم. حال اما با حضور این‌همه ایرانی در خارج از کشور چرا نباید چشم بگشاییم و تجربه خویش را بر تجربه جهان مدرن بیفزاییم و در فکر ساختن ایرانی باشیم که در آزادی و برابری شکوفا گردد.

به آغاز صحبت‌هایم بازمی‌گردم. من کوشیده‌ام در کتاب‌های خویش نوری بتابانم بر گذشته تا امکانی در نقد آن فراهم آید. می‌خواستم تلنگری زده باشم بر ذهن‌هایی که پرسشگر نیستند. می‌خواستم رؤیابافی کنار نهم و جهان را با نگاهی دیگر بنگرم. اگر در این راه ذهنی را به فکر واداشته‌ام که پیشداوری کنار نهد و پرسشگر باشد، به آرزوی خویش رسیده‌ام و همین مرا بس است.    با تشکر

[۱] – آن‌چه می‌خوانید متن سخنان من است در نشست دانشگاه استانفورد در یولی ۲۰۲۳

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۵