جمشید شیرانی: پرنده ی پاییز

جمشید شیرانی:

 

پرنده ی پاییز

 

جانِ فسرده را

به چه پاس می داری

ای پرنده ی پاییز،

در کوچِ برگ و

رخوتِ خورشید؟

 

“پرواز هم

توهّمِ تلخی ست.”

این را

تو می سرایی و باز

خاموش می شوی

کِز کرده در برهنگی بوته های خار.

 

لب بسته ای

ولی

نَفَسَت

بویی از آشیان و وطن دارد.

 

بر بوته های خار

پنجه فرو می بری

و پا سفت می کنی

و

دَمَت

دلِ پوسیده ی پاییز را

گرم می کند

و

خودت

تبخیر می شوی

پیش از

فرارسیدنِ یلدا.

 

***

جانِ خسته را

به که می سپاری

ای پرنده ی بی کوچ؟

 

این فصل

فصلِ قتل عامِ درخت است

و فصلِ هیزمِ تَر

از سروهای ناز

و

فصل هجرتِ خورشید

و

فصلِ گم شدنِ

آشیانه

درخلافتِ باد.

 

زبان

درکشیده ای

و

کلاغان

از گُلدسته ها

حنجره هاشان را

پرواز می دهند.