دو شعر از معصومه ضیائی

دو شعر از معصومه ضیائی

 

در کافه‌ی دوشیزه بِرگِر

پیر و جوان
خسته و خندان
شیک‌وپیک
آراسته و رنگین
ساده و بی بزک
با پیراهن‌های کوتاه و بلند
شلوارهای تنگ و گشاد
دامن‌های دراز و
روسری‌های سفت و شل
چای و قهوه می‌نوشند
شوخ‌وشنگ
اُرد نان‌شیرینی و کیک و شامپاین می‌دهند
گل‌ازگل‌شان شکفته
چشم‌وابرو می‌آیند
پچ‌پچ می‌کنند
جوک می‌گویند می‌خندند
از هم تعریف می‌کنند
دست در گردن دیگری سلفی می‌گیرند
یکدیگر را در آغوش می‌کشند می‌بوسند
ادا درمی‌آورند
اشک در چشم‌شان جمع می‌شود
حیرت می‌کنند
جدی می‌شوند
اخم می‌کنند
به فکر فرو می‌روند
زیر سقف کافه‌‌ی کوچک دوشیزه بِرگِر
غم‌ها را در خانه گذاشته‌
شادی را
با آخرین خرید‌های کریسمس
با هم قسمت می‌کنند
هیچ‌کس اما نمی‌داند
مردان سیاست
چه خوابی
برای فردا دیده‌اند!

 

ما را رها کردید

 

از میان تاریکی

به این سو می‌آیند

صدایشان را می‌شنویم

حالا به زبانی دیگر حرف می‌زنند

شانه‌به‌شانه‌ی یکدیگر

گام برمی‌دارند

نه می‌خندند

نه می‌گریند

مثل خش‌خشی آهسته و بی صدا

از کنار مان می‌گذرند

نگاهمان می‌کنند

در نگاهشان

نه شادی است

نه اندوه

تنها وقتی که می‌روند

به سوی ما می‌چرخند و

به زبان تازه‌شان چیزی می‌گویند

که نمی‌فهمیم

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۹