جمشید شیرانی ترجمانِ جلال: زندگی و رنج های جلال آریان

جمشید شیرانی

 

ترجمانِ جلال: زندگی و رنج های جلال آریان

بخش ششم

Translating Jalal: The Life and Torments of Jalal Aryan

تابستان ۱۴٠۱

 

آنابل در سرزمین عجایب

“ما به تمامیت تاریخ نیاز داریم، نه برای این که دوباره به دامش بیافتیم، بلکه برای آن که ببینیم توان گریختن از آن را داریم یا نه.” خوزه اُرتِگا یی گاست

نامه ی بعدی جلال در اوایل خرداد ۱۳۳۹ به دستم رسید. از این که تلاش کرده بودم از بیماری قلبی یوسف سر در بیاورم تشکر کرده بود و نوشته بود که حال یوسف نسبتاً بهتر شده و بعد از مشورت با اسماعیل تصمیم گرفته اند که تا آماده شدن شرایط مالی در بردن  او به آمریکا عجله نکنند. از دکتر آلمر نوشته بود که در ۵۳ سالگی (دو سال جوان تر از سن او در نامه ی قبلی) پشت میز دفتر کارش سکته ی قلبی دوم را کرده ولی زنده مانده است. کارش با فرانسیس هوتاری به سرانجامی نرسیده و می خواهد حالا که دوره کارشناسی شیمی را به پایان رسانده به دعوت دیوید برای کار در شرکت دارویی و شیمیایی تیلور کمیکالز که متعلق به خانواده تیلور است به سانفرانسیسکو برود. از لحن نوشتارش می شد دریافت که روزهای سختی را دارد پیش بینی می کند. به خاطر سابقه ی طولانی جلال در پیشگویی حسابی نگران شدم.

گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم؟

گفت  آن  روز  که  این   گنبد   مینا   کردند (حافظ)

فکر کردم مبادا این پیشگوی دوست داشتنی در جام جهان بین اش دیده باشد که هفده سال بعد عقاب ها کشف خواهند کرد که هتل کالیفرنیا در خروجی ندارد.

 

به هتل کالیفرنیا خوش آمدی

چه محل دلپذیری

چه سیمای دلپسندی

اتاق های فراوان

در هر فصل سال

هر چه بخواهی در این جا هست…

و دخترک می گوید

ما همه در این جا زندانی هستیم

به میلِ خودمان…

می توانی هر وقت خواستی تصفیه حساب کنی

ولی هرگز قادر به ترک این مکان نخواهی بود (۱)

 

برنامه ی سفر به سانفرانسیسکو را با ماشین خودش برای چهارم ژوئیه ریخته بود. نوشته بود در حال حاضر خیال سفر به ایران را ندارد و منتظر است تا ببیند سرنوشت چه نقشه هایی برایش کشیده است. همچنین نوشته بود که تا جا افتادن در سانفرانسیسکو از طریق اسماعیل با او در تماس باشم. دو هفته بعد کارت پستال زیبایی دریافت کردم که نشانی او روی آن درج شده بود. آپارتمان بزرگ و مبله اش در خیابان کالیفرنیا در مرکز شهر قرار داشت.

 

 

جلال داشت آرام آرام در سانفرانسیسکو جا می افتاد. تقویم زندگی او در آن زمان تا آن جا که به طور پراکنده به دست من رسیده این چنین بود: در اوایل سپتامبر اسماعیل به عنوان استاد مدعو برای مدت یک سال عازم گجرات هند می شود. انگار این دو برادر سَرِ همسایگی نداشتند. در همان ماه، مادرِ دیوید تیلور بعد از زمین خوردن و ضربه ی مغزی حاصل از آن در دُلوثِ مینه سوتا فوت می کند. دیوید که تنها به خاطر نگهداری از مادرش به دُلوث رفته بوده پس از مرگ مادر به سانفرانسیسکو بازمی گردد. بازگشتن دیوید در ماه نوامبر آبستن حوادثی است که عاقبت مسیر زندگی جلال را برای همیشه تغییر می دهد. در سانفرانسیسکو، دیوید یکی از همکلاسی های قدیمی اش به نام ماریا دِلِست را می یابد که اصلیتی نروژی دارد و حالا در همان شرکت تیلور کمیکالز کار می کند. از قضا آن گونه که دست سرنوشت مسیر زندگی را بر لوح تقدیر می نگارد، این دوست قدیمی با دختر خاله ی خود آنابل که تازه از نروژ آمده و در یک فروشگاه بزرگ در برکلی مشغول به کار است هم خانه شده است. اوایل دسامبر، مقدماتِ آشنایی جلال با آنابل کمپبل در کنار پُلِ معروف گلدن گیت مهیا می شود و دو تنها در دَم یک دل نه بلکه صد دل در گرو عشق یکدیگر می نهند. آنابلِ اهلِ بندرِ آگدِنِ نروژ با یک دنیا ظرافت، چشمان بزرگ و آرام و سبز، صورت بیضی شکل، موهای طلایی مجعد و هیکل باریک، جلالِ آریانِ خوش تیپ و خوش مشرب را با آن هیکل و هیبت در قلب کوچک خود میهمان می کند، قلبی که همانندِ هتل کالیفرنیا درِ خروجی ندارد. دوستی جلال و آنابل با شتاب به قلمروهای جدید و تجربه نشده ای وارد می شود. به خصوص برای آنابل که بی تابِ رسیدن به قله ی عشق است، درست مانند تهمینه در سفر رستم دستان به سمنگان برای یافتن آن اسبِ سرکشِ چموشی که خیال رام شدن ندارد. قرارها برای صعود به چکادِ عشق گذاشته می شود: شب ۱۳ دسامبر، در سالروزِ تولدِ آنابل، در آپارتمان جلال، هنگامی که آنابل هنوز دست هایش به سوی او دراز است جلال مکثی می کند و اوّل در قلبی که مال بازارچه های پایتختِ تکیه ها و حسینیه ها است خطبه ی عقدی می خواند و خیال مرا مستقیم با خود به قصر پادشاه سمنگان می برد. تنها تفاوت این دو داستانِ غریب در آن است که نقش پدرِ عروس و پادشاهِ سمنگان و عاقد را جلال یک تنه بازی می کند.

 

بفرمود تا موبدی پُرهنر

بیاید بخواهد وِرا از پدر

چو بشنید شاه این سخن، شاد شد

بسان یکی سرو آزاد شد

بدان پهلوان داد آن دُختِ خویش

بدانسان که بودیش آیین و کیش

چو بسپُرد دختر بدان پهلوان

از آن شاد گشتند پیر و جوان

ز شادی همه جان برافشاندند

بدان پهلوان آفرین خواندند

که این ماهِ نو بر تو فرخنده باد

سَرِ بدسگالانِ تو کنده باد (٢)

امّا بر خلافِ رستم که با کسی شوخی ندارد، جلالْ مُفتی و مُحتسب را به خاطر می آورد که دارند طومار تخیلاتش را در هم می پیچند و کلّ قضیه را به دست فراموشی می سپارد. دخترک را به خانه ی خودش می رساند و در سایه ی حضرت مسیح به آپارتمان خود باز می گردد و همه چیز را به شب کریسمس موکول می کند. من تا به حال به گوش هر کس که این داستان را رسانده ام بدون استثنا گفته است که:

اگر این شراب خام است اگر آن حریف پخته

به  هزار  بار  بهتر  ز   هزار   پخته  خامی (حافظ).

حالا باید به شش ماه پیش بازگردیم. بهروز معتضد تماس گرفت که پذیرش تخصص اطفال را از دانشگاه میشیگان درلَنسینگ گرفته و عازم آمریکا است. اصرار کردم سری به شیراز بزند ولی عازم تبریز بود تا پیش از سفر به آمریکا خانواده اش را ببیند. وقت زیادی هم نداشت چون اوّل ژوئیه باید کارش را در آن جا شروع می کرد. آرام آرام تعداد بر و بچه هایی که از خیابان منیریه راه افتاده و سر از ینگه دنیا در آورده اند زیاد و زیادتر می شد. برایش آرزوی موفقیت کردم و خواستم به جلال سلام زیاد برساند و وقتی او را دید جای مرا هم خالی کند و جرعه ای بر خاک بیفشاند. وقتی خبر داد که دارد برای دیدن جلال در فاصله ی کریسمس و ژانویه سال بعد به سانفرانسیسکو می رود حسابی نگران شدم چون به نظرم می رسید که کاسه و کوزه ی جلال را به هم خواهد ریخت. عاقبت رفت و همان شد که نباید. روز بیست و یکم دسامبر سال ۱۹۶۰ (نمی دانم چرا نوشته بود جمعه چون در تقویم آن روز چهارشنبه بود) دوست عزیزِ سفیدِ قد بلندِ تبریزی الاصلِ ماجراجوی ما وارد فرودگاه سانفرانسیسکو شد تا پس از چهار سال یارِ غارِ دبیرستانی و همبازیِ ورزشی خود را از نزدیک ببیند. اولین کاری که بهروز کرد آن بود که پیشگویی جلال درباره ی تولد رضا پهلوی، ولیعهد، را تأیید کند و به او بگوید که در آبان آن سال وی به دنیا آمده و همه دنیا مبهوت پیشگویی نوستراداموسِ درخونگاهی قرن بیستم شده است. هنوز یک روز از سفرِ بهروز به آن دیار نگذشته بود که یک خانم راننده ی چالاک و دلیر، طرفه غزالی به نام شرلی اندرسون، درست مقابل او در خیابان ترمز کرد و دکتر چنان زهره ترک شد که شیرجه ای زد و قوزک پایش را (کمی) شکست. این همان قوزکی است که پاشنه ی آشیل، چشم اسفندیار و گُرده ی زیگفرید او خواهد بود. دردسرتان نمی دهم. خودتان می توانید حدس بزنید که روزگار جلال آریانِ درخونگاهی در قلبِ سانفرانسیسکوی عشق و حالی و درست وسط غائله ی مهرورزی و جفت جویی به چه رنگی در خواهد آمد. من فقط می توانم حدس بزنم که چه میزان جلال ممکن است از این واقعه احساس گناه کرده باشد اگر در هزارتوی ذهنش لحظه ای آرزو کرده باشد که ای کاش این میهمان ناخوانده زمان دیگری را برای تازه کردنِ دیدار انتخاب کرده بود.

یا وفا،  یا  خبرِ وصلِ تو، یا مرگِ رقیب

بُوَد آیا که فلک زین دو سه کاری بکند؟ (حافظ)

وجدان دردِ جلال چند روز بعد به نقطه ی اوج خود می رسد هنگامی که سه روز پس از آن واقعه بهروز را در آپارتمان تنها رها می کند تا برای شرکت در جشن کریسمس به آپارتمانِ آنابل و شرکا برود. در آن جا سه همخانه یعنی آنابل، ماریا و شرلی استوارت همراه با دیوید و مایکل (دوست پسرِ شرلی) در انتظار او و تولد مسیح هستند. بعد آن چنان که گویی حسن صباح سر رسیده باشد چیزهایی به او می دهند که او را مستقیم به تماشای بهشت برین می برد و صبح که پا می شود نمی داند که این پریوش که با پیراهنی تن نما در کنارش روی تخت دراز کشیده آن جا چکار می کند و اصلاً چه کار کرده است.

بهشت  عَدْن  اگر  خواهی  بیا با من به میخانه

که از پای خُمَت یک سر به حوض کوثر اندازم (حافظ)

جلال بلافاصله با بهروز تماس می گیرد و چون پاسخی نمی شنود به سمت خانه خودش روانه می شود تا بهروز را پس از دوباره زمین خوردن در شرایط بسیار بدی پیدا کند. حالا دیگر بهروز نیاز به جراحی دارد. به هر حال، بعد از صلاح و مشورت کردن ها، دو روز بعد جلال همراهِ بهروز از سانفرانسیسکو به لَنسینگِ میشیگان پرواز می کند و در آن جا او را مستقیماً از فرودگاه به بیمارستان می برد. جلال آن قدر در آن جا می ماند که جراح استخوان از سفر بیاید و روز دوم ژانویه ۱۹۶۱ بهروز را عمل کند و بعد او را به دکتر رابرت هال بسپارد و به سانفرانسیسکو نزد دلدارِ دلشکسته اش بازگردد. آنابل در غم دوری جلال کاملاً در هم ریخته است امّا طولی نمی کشد که دو دلداده رسماً زن و شوهر می شوند و همخانه و در ماه فوریه هم درمی یابند که فرزندی در راه است. فرزندی که نطفه اش را شب تولد مسیح بسته اند. در ماه ژوئن همان سال جلال به پیشنهاد دیوید برای کار به واشنگتن دی سی منتقل می شود تا در خیابان پنسیلوانیا زندگی کند و نزد آلبرت تیلور، برادر بزرگ دیوید، کار. روز ۲۹ ژوئن، جلال و آنابل، پس از کشف استثنایی درِ خروجی هتل کالیفرنیا، از طریق شیکاگو به سوی واشنگتن پرواز می کنند و صبح روز بعد به آن جا می رسند. به زودی آن ها در آپارتمانی دو اتاق خوابه در خیابان پنسیلوانیا خانه می کنند و یک ماشین فورد موستانگ خاکستری رنگ متالیک هم می خرند و کار جلال هم شروع می شود. تازه دارد خیالم از زندگی جلال راحت می شود که خبر هولناک مرگ دکتر آلمر فراهام، استاد و پدرخوانده ی آمریکایی او به من می رسد با عکسی از سنگ مزار او که بر آن نوشته بودند: آلمر فراهام  زاده ی بهار ۱۸۹۱- درگذشته پاییز ۱۹۶۱. کاملاً گیج شده بودم. اصلاً معلوم نبود در آمریکا چه خبر است. در آن دیار با مردم زبان بسته چکار می کنند؟ همین سه سال پیش این مردِ بزرگ تنها ۵۵ سال داشت و بعد دو سال هم جوان تر شد تا دوباره سکته قلبی کند و حالا ناگهان هفتاد ساله شد و مُرد. تنها چیزی که به ذهنم رسید آن بود که عاقبت همسر دکتر فراهام، مارگریت، از دست شرابخواری های او به تنگ آمده و مثل دوریان گِرِی (۳) پرده را از روی تصویرِ کهنسالی او به کناری زده و آب رفته را به جوی بازگردانده است.

طِی  مکان ببین و زمان  در سلوکِ شعر

کاین طفلْ یک شبه رَهِ یک ساله می‌رود (حافظ)

 

یادداشت ها

(۱) – “هتل کالیفرنیا” نام ترانه ای از گروه موسیقی ایگلز (عقاب ها) است که در اوایل سال ۱۹۷۷ (۱۳۵۵) منتشر   شد.

(٢) – شاهنامه فردوسی، داستان رستم و سهراب. این ابیات به احتمال بسیار بعدها به شاهنامه اضافه شده است. در هر دو مورد، هدفْ انتشار کتاب در شرایط نامطلوب است.

(۳) – دوریان گِرِی شخصیت داستان مشهور اسکار وایلد است که در آن جوانی و شور و حال زندگی شخصیت اصلی داستان، دوریان، همچنان حفظ می شود و به جای او پرتره ای که دوستش از او کشیده است پیر می شود تا آن دم که او پس از کشتن دوست نقاشش به سراغ پرده ی نقاشی می رود و چاقویی در قلب پیر منقوش فرو می برد. در یک آن، تصویر جوان می شود و دوریانِ پیر در حالی که چاقویی در سینه دارد پیر و فرتوت بر زمین می افتد و در می گذرد.

 

ترجمانِ جلال: زندگی و رنج های جلال آریان

بخش هفتم

Translating Jalal: The Life and Torments of Jalal Aryan

تابستان ۱۴٠۱

سوگنامه

جلال را دست کم گرفته بودم. در تمامی سال ها که در کنار او بودم او را نسبت به ناکامی ها و نافرجامی ها تنها تسلیم تقدیر می انگاشتم. برخورد او با ستم، بی عدالتی، فقر و شوربختی در نظر من آن چنان بود که گویی آن ها را به عنوان واقعیت های غیر قابل انکار حیات پذیرفته است. مرگ مادر، مرگ پدر، بیماری برادر و زندگی در فقر و سختی او را چنان در کوره ی زندگی آبدیده کرده بود که از بیرون که نگاه می کردی سرابِ آرامِش فریبت می داد. در برابر غلیان ها و شورش ها از جایش جم نمی خورد چون زمانه همواره همان بود که همیشه بوده است.

جهان همیشه چنین است، گِرد گَردان است

همیشه   تا  بوَد،   آیین  گِرد،  گَردان  بود (رودکی)

کجای این جهان از جای خودش جم خورده است؟ درد همان درد و رنج همان رنج کهنه است. حالا رنگِ شادی روی تمامی غم ها کشیده اند. پرده را که پس بزنی زیر آن همان سوگ قدیمی است. تقدیر تنها سرنوشتِ از پیش تعیین شده نیست بلکه این هرج و مرج و بلبشوی غیر قابل پیش بینی هم هست. و صد البته این نفرین و این طلسم که تو را وا می دارد که بر خلاف میل باطنی ات زنده بمانی تا آن چه با دو آینه دیده ای روایت کنی امّا برای که؟ برای چه؟ و این چنین بود که غم جلال او را به من بیش از پیش شناساند و از آن پس برای من انسانی دیگر شد، چیزی شبیه یک قصه ی جاندار، داستانی که نفس می کشد تا پایان خود را بنگارد و در قلب من پایانی بر او متصوّر نبود. تنها همین لحظه های هشیاری درد و رنج است که ناگهان جهان را آن گونه که هست، ملغمه ی بی شکل تجربه های نامفهوم، به ما می شناساند.

جهان و کار جهان جمله هیچ بر هیچ است

هزار  بار  من  این  نکته  کرده ام  تحقیق (حافظ)

 

در هفته های پایانی حاملگی، آنابل دردهای شدید و مکرری در ناحیه ی رحم احساس می کرد. معاینه های دقیق توسط پزشک معالجش، دکتر جورج رِمیک نشان داده بود که بند ناف دور گردن کودک پیچیده است ولی تصور نمی شد مشکلی به وجود بیاورد. امّا پیش آورد و دو سه روز قبل از رفتن به بیمارستان، کودک دیگر در رَحِم حرکتی نکرد و در اتاق زایمان مشخص شد که علایم حیاتی ندارد و مرگ او سلامتی مادر را هم به خطر انداخته است. عاقبت کاری از دست دکتر رمیک و دکتر کوپر (متخصص بیهوشی) برنیامد و دختر جلال مرده به دنیا آمد و مادر را نیز با خود برد. واکنش جلال به این فاجعه دور از انتظار نبود.

از آن دمی که ز چشمم برفت رودِ عزیز

کنارِ دامنِ من همچو رودِ جیحون است (حافظ)

او، دلْ شکسته و نالان، دختر را به بیمارستان و همسرش را به خاکِ گورستانِ جفرسون مموریال سپرد و خود از آن خطّه گریخت. بار اوّل که گریخته بود به سرزمینی ناآشنا می رفت تا چیزی مرموز و غیر پیش بینی را تجربه کند و حالا همان تجربه او را وا می داشت که به زادگاه خود باز گردد تا آن را دوباره از نو بشناسد (۱). کاسه ها و کوزه هایش را جمع کرد و با کشتی کویین ماری به اقیانوس زد و به سمت اروپا حرکت کرد. دو هفته روی دریا شناور بود و همچون اطلس، جهانی از غم را روی شانه هایش بر اقیانوس اطلس می بُرد. چهار روزی را در پاریس بود و احتمالاً تمام مدت در کافه لا روتوند (محل گردهمایی نویسندگان گریخته از آمریکا) نام آنابل را زمزمه می کرد. بعد به ایتالیا رفت. کارت پستالی را که از ونیز فرستاده بود تنها حاوی خبر بازگشتش به ایران بود و چند خط زیر:

 

هیچ سکوتی روی زمین

یا زیر خاک

به عمق سکوت دریا نیست.

 

نفرت بر زندگی    نفرت بر مرگ

و دیگر جایی برای گریز نیست   جز سکوت دریا.

دریا به جای آب پُر از سکوت است. آب از همهمه باز ایستاده است. حرفی برای گفتن نیست. سکوت دریا همه گفته ها و ناگفته ها را در درون خود پنهان دارد. حالا دیگر این سکوت تنها گریزگاه است. هستند کسانی که از رنج زندگی به آغوش مهربان مرگ پناه می برند و برایشان در خاک، خاک پذیرنده، اشارتی به آرامش وجود دارد. فقط چند ماه پیش تر بود که ارنست همینگوی، هم او که دختر عمو (یا برادرزاده و یا خواهرزاده) اش با سخاوتمندی مقدمات سفر جلال را از فراز همین اقیانوس مهیا کرده بود، به زندگی خود پایان داده بود. از همین دریا بود که نویسنده ی ۶٢ ساله جایزه ی نوبل را با قلّابِ ماهیگیری اش بیرون کشیده بود. برای جلال امّا مرگِ نفرت انگیز هم گریزگاهی نبود. او باید می ماند تا آنابلِ جوان در فکر و در خیال او زنده بماند و به زندگی جاویدانش ادامه دهد. یک جاودانگی که در آن دیگر زمان از یک سوی معادله حذف شده است (٢). چقدر این سوگنامه آشناست. بیش از یک سده از مرگ آنابل دیگری گذشته بود. سال ها و سالیانی پیش، در شاه نشینی در کنار دریا، دوشیزه ای می زیست که شاید او را به نام آنابل بشناسید، هم او که هیچ آرزویی نداشت جز آن که دوستم بدارد و دوستش بدارم. هر دو جوانی بیش نبودیم اما عشق ما فراسوی تمامی عشق ها بود و فرشتگان به عشق من و آنابلِ من رشک می بردند… و سرانجام همین فرشتگانِ چشم تنگ او را از من ربودند و جسم یخزده اش را بر کرانه ی دریا رها کردند. حالا من دور و بَرِ دریا می‌چرخم و به یاد چشمان او به ماه و ستارگان خیره  می‌نگرم… (٣)

فرشته عشق نداند که چیست، ای ساقی

بِخواه  جام  و  گلابی  به  خاکِ آدم ریز (حافظ)

امّا آن چه به فریاد جلال رسید خبر گم شدنِ یوسف بود. در حقیقت یوسف گم شد تا جلال دوباره پیدا شود و به بوی پیراهن او چشمانش دوباره بر جهان نگران گردد. گاهی فکر می کنم یوسف با آن هیکل نحیف و بیمارگونه اش خیلی مسائل را خوب درک می کرد و راه حل ها را تشخیص می داد. این حساسیت های ذهن از درون بیماری بیرون می آید. وقتی حواس پنجگانه درست کار نمی کند حس های شگفت انگیز دیگری بیدار می شود و چشمِ درون چیزهایی را می بیند که مردم “سالم” از دیدارش عاجز هستند.

یوسف  گمگشته  بازآید  به کنعان غم مخور

کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور (حافظ)

 

یادداشت ها

(۱) – ما نباید دست از جستجو برداریم و پایان تمامی جستجوها بازگشت به آغاز و شناختن آن مکان برای نخستین بار است. تی اِس الیوت

 

(٢) – بر خلاف تصورِ رایج، سوگواری حالتِ عاطفیِ منحصر به فردی نیست بلکه مکالمه ای مداوم با عزیزِ از دست رفته برای هر چه نزدیک تر آوردنِ او است. چرا که مرگ نوعی عبورِ فعال به قلمروِ ناپیدا، و نه صرفاً ناپدید شدنِ محض است. ما نه تنها چیزی را از دست نداده ایم بلکه چیزی را نیز، چنان که پیش از آن هرگز میسر نبوده است، به دست آورده ایم. هنگامی که سطحِ بیرونی وجود شخص، که به طور مداوم در حال دگرگونی و تاًثیر پذیری است، از حرکت باز می ایستد، برای نخستین بار ما متوجه ماهیت اصلی وجود او می شویم: درست همان چیزی که ما در جریانِ زندگیِ عادی جذب و درک نکرده بوده ایم. این جریانِ تازه با همان فوریتِ غیر ارادیِ ارتباط های شخصیِ گذشته محقق می شود؛ به این معنا که از بزرگداشت یا تقدیرِ ارادیِ آرزومندی هایِ دلخواه ذهن نشأت نمی گیرد. در حقیقت حتی تصورات و انگیزه هایِ مطرحِ گذشته نمی توانند تملکِ شورانگیزِ این تجربه را، که دستیابی به امری غیر قابلِ تصور را ممکن می سازد، مخدوش سازد: در انتظارِ خبری از سویِ آن که لب فرو بسته است – به همهمه گوش فرا داده! نصیحتی بی وقفه که از درونِ آرامش بر می خیزد. [در: یادمانِ راینه ماریا ریلکه نوشته ی لو آندره آس سالومه در کتابِ “تنها تواَم حقیقتی” ترجمه آنگِلا فُن دِر لیپه. یادمان راینه ماریا ریلکه نخستین بار در سال ۱۹٢۷، یک سال پس از مرگ شاعر، به چاپ رسید].

“You alone are real to me: remembering Rainer Maria Rilke” by Lou Andreas-Salome. Translated with an introduction and afterward by Angela von der Lippe. BOA Editions Ltd, Rochester, New York 2003.

(٣) – آنابل لی، سروده ای از ادگار آلن پو شاعر، نویسنده و منتقد بزرگ آمریکایی

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۹