دو شعر از ژیلا مساعد

۱

سنگ ها

 

چسبیده به دیوار ها یِ چسبنده

برهنه در خودم

در درونِ درونم

مرا در میان من

تنها گذاشتند

بیرون، سنگی که دهان ندارد

باد کرده صورت اش از درد

باد ها

به جای او دیوانه وار

فریاد می زنند

 

صدا هایی از زمان های دور آمده اند

در َدَوران

مرا به دور خویش می پیچند

 

دیگر گم نمی شوم

 

باغ های بی بلبل

در کف دستم کوچک می شوند

کلماتی تازه برای این بازی پیدامی کنم

زیر خاک نرم

در مغز کوچک علف

که دید و دید و دید

و خواست بی ریشه بماند

 

کودکی می پرسد: حالا باید به کجا بروم؟

بر نواری از صدای خود

که از شکاف کوه بیرون زده

راه می افتم

 

دور می شوم ازین سیاّره

که بوی خون مرده می دهد

 

باد می شوم

باد می شوم

تا به جای همه ی سنگ های بی دهان

فریاد بزن ام.

 

۲

 

عشق

 

ملافه های سکوت را

تا می کنم برای روزهایی

که صدا غایب است

عشق لباس ترس پوشیده

و خود را در جایی گم کرده است

 

سکوت شکل پذیر است

می ریزد

جمع می شود

پهن می شود

کارد می شود

می برّد

پنهان می شود

گول می زند

می میرد

بیدار می شود

می رقصد

بی صدا لبه ی بیداری می ایستد

و قلب ام را از درون

غلغلک می دهد

 

سکوت دوست من است

ملافه می شود

آغوش می شود

آرام ام می کند.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *