کوشیار پارسی؛ دل ِ افزونخواه؛ برابری احساس و تعقل
اندوه ِ برآمده از اندوه، به هیچ روی نمیتوان با ملال و آزردگی ِ دیگر برابر نهاد. موجیست که میکشاند به بیگانهگی با هرچه شفاف است و نسبی. در دفتر ِ ‘شدت’ این احساس بس قوی است. قویتر؛ تا کیفیت معنایی تازه بخواهد از واژگان. افزون(تر) خواستن از توان ِ معنایی ِ واژگان.
هوای فیروزهای بیاور صعود کنیم
در سینههای هم بشکافیم
در خانهای که یک تکه جان نداشت برقصد
و لنگیده بود در قیر و شراب از: صعود، ص ۴۸
شاعر ِ شعرهای ‘شدت’ میداند چهگونه با جملههای کوتاه و بریده جهانی از احساس نقش بزند. عشق، حسرت، تنهایی، خشم و هر احساس دیگر به هم میآمیزند تا یاریمان دهند در تماشای زندگی. مثل ‘ظهور’ (ص ۶۵)
حالا زنی پر از ظهور و زِنا
در انتظار حسرتت به دخول آغشته میشود
به داخائو دخیل میبندد وَ دخلش آمده است
حاشیهی گندم و هیهات
پشت کلیسای بینفس ِ دنگ
هوا پر از خون ِ شفاهی ِ سرطان
پر از شراب یخ زده در استخوان بدورد است.
آمیختن ِ کارهای روزانه و روزمره با درد ِ تاریخی ِ سدهها. میگریزد از کلیشه تا نگارهای بشود از واکنش ِ شاعر به هرآنچه میبیند و دیده است، درک میکند و کرده است. آرام هم که بگیرد در واکنشهاش، آرام نیست:
حواس ِ دستجمعیات انگار نیست،
که پشت ِ نستعلیق،
همیشه حافظهی تیغ بود!
که آخرین تکبیر،
خواب ِ تن به تن ِ تیر بود
بزن به نفت که ملّی شویم
و پمپاژ کن! […] از: بزن به نفت که ملّی شویم ص ۵۷
هر یادی بدل میشود به تیری از واژه تا از چلّهی جمله رها شود، بی مقاومت در برابر ِ خشم و اندوه.
میگریزد از کلیشه تا خود ننماید چون قربانی ِ درد ِ خود. درد تبدیل میکند به آذرخشی سبز در آسمان ِ آبی.
کوتاه کنم. خود ِ شاعر در ‘پارههای کوتاه’ -۱۳- آورده است:
چگونه مینویسی؟
دست میکشم بر سنگ
کلمات را از زیر ِ سنگ،
آزاد میکنم.
نگاه به دو شعر از: دفتر “شدت“، پگاه احمدی، نشر سوژه/نشر ناکجا، چاپ نخست ۲۰۱۷
خوانش ِ “یادداشت الکساندر”
این شعر، خواننده “به هوش میآورد” پیش از “لخته شدن از درد”. در نهادن پرسشی به رسیدن تا گذر از سادهلوحی. دستات میگیرد و میگذارد تا بگذری و بمانی. بمانی و ببینی که پیرامونات در آتش میسوزد؛ برگردی و امتناع کنی از قربانی کردن. قربانی کردن ِ فرزند که در آغوش داری، پا بر زمین سفت گذاشتهای چونان در شعر “رامی العاشق” ِ سوری-فلسطینی.
هستم هماین که هستم؛ با کشتیام میان ِ بوتههای تمشک، شعلهای خُرد و صدای رعد که زبانام باشد. بی بهانه در پرده کشیدن جلوی چشمان، از آنکه چشممان میزند آنچه میبینیم:
صورت ِ شدید ِ راهروهایی
که مثل شلیک، خیره میمانند
اعصاب ِ صورت ِ میشا، کامیل، سابین
چه خرمنی میدروَد از زبان. چه آفرینشی به یاری ِ تصویر و تصویرها. گزینشی دَوار میان رابطه و رابطههای انسان با پیرامون.
فلج شدن میان ِ فنرهای سُرخ
انسان که انفجارِ دائم ِ شوخیست
شعر نیست دیگر این، آغوشی است دعوت کننده تا بیایی و ببینی. کوتاه و صریح. یادآوری روایتیست از خاطرهای که تجربه نکردهای و میبینی. ازل ِ شعر. بر دریا زیستهای و موج کنارت زده است و مبهوت به پیرامون مینگری.
….
نوبت های خون
وقتی سیارهای به هوش میآید
زبان که مثل ِ در از غیب، میرود بیرون
زبان که مثلِ پرنده میمیرد
و ابر را به ابد میبَرَد
بی “زبان که میماند / در منقار ِ باد” به یاد میآوری آنچه بر تو گذشته: “فرار با گردن، با شانه با دهن /
شکستن چمدانی که کوچهای قرمز / به جنگ میبخشد” و زبان میشود “اشدِّ مجازاتِ ما”. زبان ِ شاعر و زبان ِ “سرخپوش ِ زنی پشت ِ نفت و تیرآهن”. بی این زبان و این تصویرها آخرین امید و خیال ِ خوش هم ناپدید خواهد شد. از اینرو دعوت میشوی به ماندن: “بمان”. گیرم برای دشوار کردن زبان: “زبانام را / شبیه ِ مرثیه دشوار کن”.
“زبان، اشدّ ِ مجازات ِ ماست” شعار نمیشود. اما از به عمق رفتن هم بازَت نمیدارد. الماس ِ شعر است این که:
وقتی صف ِ رکیک ِ صدا پشت ِ سیل میمانَد
نوبتهای خون
وقتی سیارهای به هوش میآید
تا:
زبان که مثل ِ در از غیب، میرود بیرون
زبان که مثلِ پرنده میمیرد
و ابر را به ابد میبَرَد.
این شعر به نگارهی آبرنگ میمانَد. فرّار است و مانا. مثل آوازی است که از فراز ِ درخت ِ غان به گوش میرسد و هربار پژواکی نو به گوش میرساند. خود ِ زبان است: زبان ِ شعر.
یادداشت ِ الکساندر
فلج شدن میان ِ فنرهای سُرخ
انسان که انفجارِ دائم ِ شوخیست
دوباره با تشدید
حدِّ شدیدِ شاهرگی را زدن
دریا را شبیه یک لغت از ته، شکافتن
به وحشت انداختن
با کف، بیرون کشیدناش
به هوش نیاوردن ِ حروف از درد
فرارِ فوّاره ای که در فراموشیست
صورت ِ شدید ِ راهروهایی
که مثل شلیک، خیره میمانند
اعصاب ِ صورت ِ میشا، کامیل، سابین
فرار با گردن، با شانه با دهن
شکستن چمدانی که کوچهای قرمز
به جنگ میبخشد
زبان، اشدِّ مجازاتِ ماست
زبان ِ سرخپوش ِ زنی پشت ِ نفت و تیرآهن
زبان ِ سوریه در شعرِ “رامی العاشق”
زبان ِ زنده های الکساندر
وقتی صف ِ رکیک ِ صدا پشت ِ سیل میمانَد
نوبتهای خون
وقتی سیارهای به هوش میآید
زبان که مثل ِ در از غیب، میرود بیرون
زبان که مثلِ پرنده میمیرد
و ابر را به ابد میبَرَد
زبان که میمانَد
در منقارِ باد
بمان
شبیه ِ خراشیدن ِ دهان با تیغ
شبیه چنگک در سکوتِ بی قلاّب
شبیه غیبت در تنی که میپاشد
بمان
زبان ام را
شبیه ِ مرثیه دشوار کن
به هوش بیا مثل خون
دارم لخته میشوم از درد.
۱۹ آپریل ۲۰۱۶
خوانش ِ شعر ‘جریان’
شعر، احساس و تعقل گرد ِ هم میآورد. جدایی میان ِ احساس و تعقل ساختگی است البته. منطق و احساس از کجا آغاز شده و به کجا میانجامند؟
شعر ‘جریان’ نمونهی عالیست. در این شعر ناتوانی احساس میبینیم و همزمان توان ِ منطق. حقیقت این است. تجربهی شهروند ِ عادی: ‘…سردخانهی تشخیصِ خون، هویت، رگ‘ و ‘… زندگی که زاهدانه اُریب است‘.
دلداری در واژگان ِ نرم ِ شاعر، نشان ِ انتقام ِ شاعرانه دارد. میان ِ سطرها، نظم ِ خفه کنندهی کُندهی ساطور را تجربه میکنیم. نمونهای خوب از برابری احساس و تعقل. مفاهیم و واژگان ِ این شعر تنها از سر ِ احساس بیان نشدهاند.
آنچه از شعر میفهمم این است که: شعر شرح ِ بسیار به دست میدهد، با شرح ندادن. مثل ِ فرمول ریاضی. جهان را به سطری اندازه میگیرد. شعر، پارهای از جهان خلاصه میکند در چند سطر. برای خیلیها شاید غریب باشد، اما شعر میتواند چون فرمول ریاضی باشد و به عکس. دقت کنیم به این جملهی زیبای آلبرت انشتین در سدهی پیش: ‘همه چیز نسبی است’. شعر ناب. سالهای سال میتوان به آن اندیشید؛ اگر نه همهی عمر.
شعر، مجموعهای کامل در برابرت میگذارد تا بتوانی در آن گام بگذاری. به دلیل گستردگیش میتوانی در آن قدم بزنی، ساعتها. پگاه احمدی، شاعری است که در شعر تو را به قدم زدن دعوت میکند. ساده: ‘با ظلمت، جریان بساز’ دعوت میشوی به گام نهادن در جهان ِ شعر تا همزمان چشماندازی بس گسترده و پیچیده ببینی و احساس کنی
بخند با من بخند
به دخمهای دَنگال، که شانه هایت را، به شامگاهِ تُهی میکشد
تا برسی به:
به جیغِ سیارهای لوند از عشق
شلختگی کن، بپاش
بزن به گاردریلِ «مدرّس».
میتوانی به جهان ِ شعر راه یابی از اینکه تجربهی برابر ِ نسبیت به دست میدهد. به شکلی شگفت رازوارهگی کنار مینهد تا همهی چشمانداز ِ شعر ببینی. سادهگی کودکانه که نشان ِ نبوغ همراه دارد. ‘شیللر’ گفته است این را؟
شعر ‘جریان’ گزارش است از واقعهای در تاریخ. انگار نگاه از فاصلهی دور. انگار تو درون ِ آن نبودهای. اما تو را به درون میکشد تا همراه ِ خودت همه چیزی ثبت کند. زیرا از سانتیمانتال ِ احساس فاصله دارد و به خود ِ حس رسیده است. پیچیدهترین رویداد را ساده روایت کرده و پیش ِ رو مینهد. همه چیزی را به سادهترین خط ِ تصویر باز میگرداند تا خود ادامه دهی، با هر توانی که داری.
پگاه احمدی، شاعر شعر ‘جریان’ گزارشگر و عکاس است. عکس نوشته است و کنار ِ هم نهاده است. جملههاش پیچیده نیست. شعر ِ او کُلاژ عکسهایی است که خود گرفته است. تا انتقال ِ احساس ِ رفتن به درون هزارتو، گیرم هزارتویی در کار نباشد.
شعر و سیاست هیچ ربطی به هم ندارند. سیاست با روزمرهگی سر و کار دارد و گفتمان کوتاه مدت. جا و فضایی برای شعر نمیگذارد. برخی سطرهای شعر سیاسی شاید اندکی آرامبخش باشند؛ در تبدیل شدن به شعار. اما همین تکه از شعر/عکس ‘جریان’ را که بخوانی:
‘ببین که زُل زدهام
به آن زمستانی
که پشت ِ هم تاریک میشود، تاریک میشود، تاریک میشود، تهران
گزاره میشود
با قیچی، دنبالِ بالِ بوئینگی شکسته میگردد
وَ میرود به فاعلی ابدی ساختن’
دلتنگ ِ چنین سطرهایی میشوی. شعر در اینجا دانش است و حکمت و منطق. و احساس. احساس ِ قوی. تا تو را به کنش بکشاند در جهان ِ شعر:
‘برو ملاقاتی، با ظلمت جریان بساز
ماهوت ِ بی رمقات را ببخش
تاریخات را ببخش
بخند با من بخند
با ضاربات بخند
با خائنات بخند
با فاسقات بخند
با زندانبانات بخند’
و از این ‘کنش’ و گام نهادن و برداشتن در جهان شعر پگاه احمدی میرسی به رستگاری در رسیدن:
‘وَ ما که رستگارانیم، جمعا به وی میآویزیم’.
این شعر است – شعرِ پگاه احمدی – که مُهر میکوبد بر زندگی(ت).
جریان
با ظلمت، جریان بساز
ببین که گوشات را، به آن خراش ِ شناور چسباندهای
به پرّههای ملخ
به سردخانهی تشخیص ِ خون، هویت، رگ
به زندگی که زاهدانه اُریب است
و سکّه بینداز روی فاجعهای لَخته از نشانیها
بخند با من بخند
به دخمهای دَنگال
که شانههایت را، به شامگاه ِ تُهی میکشد
به جیغ ِ سیارهای لوند از عشق
شلختگی کن، بپاش
بزن به گاردریل ِ “مدرّس”
به تسمههای پاره بگو: عشق
به هرچه میگذرد از تنفسی تاریک
بیا تلفظ کن
فقط تلفظ کن
تکان بده، تاریخ باش!
تکرار کن که به تَه میرسیم، تُهی میشویم، تمامیم
شبیه زالو، زِبر
با ظلمت جریان بساز
ببین که گوشات را، به آن خراش ِ شناور چسباندهای
به پرّههای ملخ
به سردخانهی تشخیص ِ خون، هویت، رگ
به آمدن از انگور ِ سُرخ
ببین که دستت به باغ، زاویه داده است
ببین که زُل زدهام
به آن زمستانی
که پشت ِ هم تاریک میشود، تاریک میشود، تاریک میشود، تهران
گزاره میشود
با قیچی، دنبال ِ بال ِ بوئینگی شکسته میگردد
وَ میرود به فاعلی ابدی ساختن
آلوده باش و دستت را به لاعلاجی ِ تیمارستان ببند
به استخوانهایی پُر از شفای تختهای فلزّی
برو ملاقاتی، با ظلمت جریان بساز
ماهوت ِ بیرمقات را ببخش
تاریخات را ببخش
بخند با من
با ضاربات بخند
با خائنات بخند
با فاسقات بخند
با زندانبانات بخند
چیزی مثل زباله تفکیک میشود در تَن
خرابهای لوند از عشق
پرندههای ذُغالی که پایشان با رِیل، مفقود میشود
وَ ما که رستگارانیم،
جمعا به وی میآویزیم.
۱۵ جولای ۲۰۱۵
همهی شعرهای دفتر “شدت” میتوان خواند، بازﹾخواند و باز خواند.