شعری از؛ قاسم قره داغی

خواستم نوازشت کنم

دستم برای آزادی قلم شده بود

خواستم دوستت بدارم

گرسنگی علاجش عشق نبود.

خواستم ببوسمت

لبانم در فریاد مشترک کبود شد.

خواستم ببویمت

سرفه های مکرر از غبارِ استبداد شدم

 

می خواستمت اما،

آغوشم بوی نفرین اوین می داد

و خیابان به “خاشاک” و “زباله” مزین بود

 

جهان تو لبخند بود

اما جهان من تب داشت

سرگیجه ای مرتب داشت

و خاک همچنان خون می خواست.

 

جدایی

در سر انگشتان ما گل انداخت

وقتی زمستان بود.

وقتی نوبت نعره ی مستان بود

و مترسکی در باغ

کباب کلاغ و قناری می پخت

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *