بیژن بیجاری؛ زالّو

زالّو *

 

… و در آن کابوسم، انگار ناگهان نوراَفکن­ها روشن شده باشند، حمام پُر شد از نور:

آقاخسرو، با سطل پلاستیکی ِ سبزرنگش دردست، دیدار ­آمده بود که داشت، حرف می­زد با حاج آقاسعید ِ از پا آویخته، که دست­های بسته­اش از پُشت به­هم قفل و بسته  شده بود. آقاخسرو، توی یک وان ِ سفیدِ بزرگ ایستاده بود، و حاج آقا سعید هم از سقفی بلند آویزان، و دهان به دهان انگار: یکی از پا آویخته و این یکی بر پای ایستاده. و، حاج سعیدِ از پا آویخته، برهنه­ی برهنه آویزان بود از سقفِ بلندِ حمام.

 

خسرو می­پرسد:

”  خُب، بالاخره گذر ِ پوست اُفتاد به دباغ­خانه! هان حاجی؟”

 

حاج سعید می­پرسد:

” اون سطل چیه دستت زالّو؟”

 

آقاخسرومی­گوید:

“هیچی! هیچی مگه همون که فرمایش می­فرمودین. یادتون هست که: زالّو! آره، یه سطل زالو! چه­طوره هان؟ ”

 

” گُم­شو حوصله ندارم زالّو!”

 

” یادتونه که من رو زالّو صدا می­زدین؟”

 

“خُب چه ربطی داره آشغال؟”

 

” اختیار دارین حاجی! آخه هرچی شما می­فرمودین من می­شدم همون. خُب حالا هم همونم. باز دستور بفرما! ”

 

حاج سعید می­پرسد:

” چه مرگت شده خسرو؟ باز صرع­ت زده بالا؟ ”

 

خسرو می­گوید:

” راستش، نه؛ خُب امّا زالّو رو خوب یادم مونده. پس، یکی شما، یکی من! ”

 

حاج سعید می­پرسد:

“خُب که چی؟ آخ!”

 

خسرو می­گوید:

” هیچی وااالله.”

 

حاج سعید می­گوید:

“مادرت رو خسرو، بِکِش پایین من رو… تا هرچی نه بدتره­ته نگفتم! ”

 

خسرو می­پرسد که:

 

” حاجی چه­طوره هان؟ راستی حالا که داری با من این­طور حرف می­زنی، راستی چه­طوره بچسبونم یکی از خوشگلای توی همین سطل رو روی ِ زبونتون هان؟ ”

 

حاج سعید می­گوید:

” تُف به این سرنوشت. خسرو! مُچ  دست­ها و پاهام و این کِتف لاکردارم داره کَنده می­شه. بیارم پایین تا با هم مثِ  دو تا همکار حرف بزنیم… خُب آقا خسرو؟ ”

 

 

” چشم. چشم حاجی جانِ آقا! چشم. فقط یک کم دیگه باید تحمّل کنی. شما که بهتر می­دونی، این­جا هم، دوربین و هم… همه هست. منِ نوکرِ شما، فقط می­تونم بِگم یه کم صبرداشته باشین حاجی جون. همه چیز ردیفِ ردیفه. نگران نباشین شما.”

 

حاج سعید:

” چی داری بَلغور می­کنی هِی زالّو؟ می­گم این مُچِ پاهام، این کِتفام داره دَر می­ره! چی کار می­کنی تو پس؟ ”

 

“هیچی! فقط بفرموده دارم تکلیفم رو انجام می­دم. البتّه، خُب منم از تخیّلاتم کمک گرفته­ام توی این تیاتر.”

 

حاج سعید می­گوید:

” نه … اصلن، خسرو جان! می­دونی؟ توی همه­ی گزارش­های من، تو یکِ یک بوده­ای بی­تعارف. امّا آقا خسرو، جون اون مادرت آخ … این مُچِ پاها ودست­های لاکردار، انگاری دارند چند تا کفتارِ مثِ توِ نَمک به­حروم هِی می­دوَند تویِ این مُچِ پاهام­…”

 

خسرو می­گوید:

” حاج آقا شما همیشه سرورِ منِ کفتارِ بدبخت بودین؛ هستین و خواهید بود. و برا اینکه فکرنکنی شاگرد ناخلفی بوده­ام، همین الآن می­آرمت پایین برای یک گپ و گفتِ مختصر. انداختن زالو به زبون و تن و بدن ِ شماهم، می­مونه برای بعد. البتّه خدا نیاره اون روز رو. ”

 

حاج سعید:

“خفه شو خسرو! کوفتت بشه اون نون ونَمک!”

 

خسرو بلند می­گوید:

“حاجی جون ببین تازّه نیاوردمت پایین، باز شروع کردی ها! این­طوری رجز می­خونی که چی؟ نون ونَمک حاج سعید؟ حاجی یک نگاهی بینداز به­خودت! و بعد از نون و نَمک حرف بزن. ببین حاجی! من دستور دارم که، عین دستورِ بالا بالایی­ها رو اجرا کنم. ببخشینم شما. برای بعد عرض می­کنم. تو این دنیا منِ بی­کَس  فقط هنوز شما رو دارم. حتّا خدا هم…”

 

“خفّه شو خسرو! کفر نگو بچّه! ”

 

خسرو می­گوید:

”  ببین حاجی! شما همه کَسِ این نوکرتون بودین و هستین. پس، برا چی حاجی خفّه شَم؟”

 

حاج سعید:

” خفّه می­شی خسرو یا..؟ ”

 

خسرو می­گوید:

” یا چی… هان؟ که مثلن چی رییس؟ می گی از کجام آویزونم کننن؟ یه نیگاه  بندازین به خودتون!”

 

وبعد…

 

خسرو، ادامه می­دهد:

” پس بذارین راستش رو بگم: آره! حاج آقاجون می­بینی که… یه نیگا کنین به من … نیگا کنین به خودتون! اون­هم با این­همه پَشم و پیلیِ دُور ِ …”

 

حاج سعید می­گوید:

” تمومش کن زالّو! بیارم پایین دیگه!”

 

خسرو می­گوید:

” چشم. فقط یکی/ دو دقیقه­ی دیگه! راستی راستی امّا خجالت نمی­کشین شما، با این همه پَشم و پیلی؟ خُب چرا سفارش نمی­دی یه بسته واجبی؟ ”

 

حاج سعید می­گوید:

” جاکش! دارم می­گم دردِ مچِ ِپاها و این کِتف و بازوو مچِ این دست­های لاکردار… خسرو! بیارم پایین. بسه دیگه!”

 

خسرو می­گوید:

“روی دوتا تخم­های چشمام حاجی. منتها باید این­ها رو بپرسم و بعد از جواب­هاتون چشم. بعد می­آیین پایین و بعدش چلوکباب و بعد هم دیگه صفا!”

 

و بعد ، خسرو شروع می­کند به پرسیدن:

” راستی حاجی! مگه شما نبودین که حکم ِ سیرجانی رو ابلاغ کردین؟ ”

 

حاج سعید:

“بلّه خسرو جان آرّه من گفتم!”

 

خسرو می­پرسد:

” خُب بعدش: مگه شما، خود ِ خودت  نبودی حاجی که حکمِ میرعلایی رو هم ابلاغ کردین. و گفتین که، حکم میرعلایی هم همون حکمِ سیرجانی هست ــ فقط بد نیست یه ابتکاری هم به خرج بدیم که عملیّات، عین هم نباشه؟ ”

 

 

حاج سعید باز می­گوید:

” آره!  و بعلّه! این­ها همه­اش دُرُست، خُب دستور بود دیگه! آخ! تمومش کن زودتر خسرو!”

 

خسرو انگار نشنیده حرف­ها و پاسخِ­های حاج سعید، طوطی­وار ادامه می­دهد:

 

” این شما نبودین حاج آقا که فرمودین برا اینکه، تفاوت باشه بین عملیات، یه ابتکارهایی هم بد نیست به­خرج بِدین. خُب  جنازّه­ی میرعلایی رو با یک بطری عرق کشمش، کنار دستش توی یه جوی آب ِ یه کوچه، توی خیابان میرِ اصفهان گذاشتیم ـ همون نزدیکی ِ خونه­ی اون دوستِ اَرمنی­ش.”

 

خسرو از لبه­ی وان برمی­خیزد:

” راستی، دستور اندختن اتوبوس به درّه­ی گردنه­ی حیران رو ، مگه این خودِخودت شخصن حاجی جان ابلاغ کردی، و نگفتی که اینا از دَم یک مشت آرتیستِ کافرِ از خدا بی­خبرند. و آخرش هم فرمودین ­که، فتوایشان داده شده خسرو. بُرو بشین پُشت فرمونِ اتوبوس و…؟”

 

حاج سعید می­گوید:

” خسرو داری دیونه­ام می­کنی دیگه، معلومه که من گفته­ام همه­ی این­ها رو! بیارم پایین! ”

 

خسرو می­گوید:

 

” این آخری­ش هست. مگه شما نبودین که دستور دادین غفارحسینی رو هم، با همون شیافتهایی  خلاص کنیم که شما اون­قدر پُزش رو می­دادین.  بعدش هم باز به دستورِ شما نبود که، بروید سراغِ فروهرها و بعدتر هم مختاری و پوینده؟”

 

” آره همه­اش  قبول. من دستور دادم به شماها! بعلّه من ابلاغ کردم که بروید و خلاص کنین فروهر رو وبعدش هم کشتن زنش… و بعدش هم، مختاری و پوینده. آره! همه­اش ابلاغِ دستورهای بالا تری­ها بود. خسرو جان! آره  هرچی تو می­گی همون بوده وتو راست می­گی. فقط زودتر خلاصّم کن.”

 

خسرو می­پرسد: ” ببخشین ها! حاجی نفرمودین به دستور کی بود همه­ی این عملیّات­ها؟”

 

حاج سعید با صدایی گرفته، امّا انگار که بخواهد داد بِکِشَد:

 

” تو که می­دونی لا مصب! همه­اش دستور بود ــ از حاجی فلاحیّان گرفته تا حاج آقا دُرّی و اینکه، از بالا دستور و فتوا داده بودن و…”

 

خسرو می­گوید:

” زنده باد حاج آقا سعیدِ خودمان. دیدین چه زود تمومش کردم؟ ”

 

سکوت.

 

و بعد، خسرو می­گوید:

” حاجی جون این تیاتر هم تموم شد. دارم می­آم که حاج آقا سعید، رییسِ گُلمون رو بیاریم پایین!”

 

 

حاج سعید، اوّل مُچِ دست­ها از پشت به­هم گِرّه می­زنَد و بعد ِچند بار، همان­طور دست­ها بالا می­کِشد و با تَرق تُرُق استخوان­های کتف و ومچِ دست­هایش،انگار خوابِ زالوها آشفته می­کنَد و بعد، دسته کاغذها و خودکار عینک دسته طلایی­اش از زمین برمی­دارد و دقایقی بعد، حاج سعید نشسته روی یک صندلی که، معمولن بقیّه را می­نشانید پُشتِ آن. و حالاست که یاد مدرسه و… می­اُفتد. باز هم همان احساسات آمده سراغش و کودکی و دلهُره­ها و هیجّان­های امتحان پَس دادن و مثلن تقلّب کردن. حالا حاج آقا سعید،  نشسته بر یکی صندلی، و لُنگی هم بسته  دور کمرش و یک لُنگ هم انداخته روی شانه­هایش. و خسرو هم نشسته بر  لبه­ی دیواره­ی وان. و آن پایین و کنار پای چپش، برکف­پوشِ سفیدِ کاشی­ها هم، هنوز در آن سطلِ سبز، و زالوهای درونِ سطل، دارند از سر و کولِ هم بالا می­روند و انگار خون، بالا می­آرند.

 

“حاجی! فضولی نباشه ها، لطفن سؤال­هایی که پرسیدن رو فقط جواب بده و حرفِ زیّادی هم ننویس. البتّه شما که خودتون استادین. محض یادآوری عرض کردم. ”

 

 

حاج سعید سوای نوشتن، بعضی وقت­ها لُنگِ بر شانه­اش جابه­جا می­کند یا ران­هایش می­خارانَد. و  هر وَرَق که می­نویسد برمی­گردانَد و گذارد بر کنارِ پایه­ی صندلی و روی کاشی­های سطحِ حمام. و باز می­روَد سراغِ صفحه­ی بعدی، و هِی می­نویسد و می­نویسد.

 

خسرو  باز برمی­گردد و دست بر کاسه­ی زانوان می­نشیند بر لبّه­ی دیواره­ی وانِ حمام و می­گوید:

 

“خُب حاجی جون! نیگا، حالا همه زدن زیرش. و شما نشستی جلو ِ من! خودمانیم ها مسخره نیست حاجی؟ آره! پس، این همون نونی بوده که، شما گذاشته­ای تو سفره­ی من؟ آره! نیگا کن: من ِ زالو، شده­ام زالوی خودت. تکلیف شده بود، در بیارم از شما که، از کی دستور می­گرفتی که، یه نون ِ این­طوری رو بگذاری تو سفره­ی من و امثال من؟”

 

حاج سعید، همان­طور که دارد می­نویسد پاسخ­ها، می­گوید:

” یک چیکه آب خسرو!”

 

” چشم! رو دوتا تخم ِ چشام. آب چیه؟ بگو، بفرما: نوشابه؛ بفرما  چلوکباب؟ بَنگ حتّا! مثل همون روزها که از سرلطف، خودت سیگاری رو بار می­زدی به­عنوان جایزه و می­گفتی: خسرو تو روشنش کن. حالا هم مهیّاست به­جّدم محض جایزه برا حاج آقا سعید گُل که تا ابَد رئیسِ ماهاست. شما فقط دستور بده روشنش کن. ما هم می­گیم چشم. روشن می­کنیم و بعدش هم صفا…”

 

حاج سعید می­گوید:

“گفتم خفّه خسرو. بذار حواسم جمع باشه!”

 

خسرو می­گوید:

” چشم. پس عرض کردم که، نگران نباشین شما. ضمنن البته، یکی از برادرها می­آد ملاقاتتون. پیغام مهمی هم داره براتون. گوش کنین خوب که چی به شما می­گه. البّته، اختیار با خودتونه. راستی تا یادم نرفته، بگذارین این رو هم بِگم …”

 

حاج سعید می­گوید:

” چند بار بِگم خفّه خسرو! بذار حواسم جمع باشه.”

 

خسرو، امّا مثل یک نوارِ از پیش ضبط شده، ادامه می­دهد:

 

” یکی اینکه، وقتی داشتیم طناب رو سُفت می­کردیم دورِ گردن پوینده، که تا اون لحظه، لام تا کام حرف نزده بود یک دفعه، داد کشید: سیگار! فکر کردم اون­هم دَمِ آخری دلش می­خواد یک پُکی بزنه به سیگار. سیگار روشنم رو گذاشتم میان لب­های کلید شده­اش. می­دونی چی­کار کرد.؟ سیگارِ من رو تُف کرد و گفت، بذارین نَفس بِکِشم این نَفَسَ آخر رو. هنوز نفهمیدم منظورش چی بوده حاجی!”

 

حاج سعید می­گوید:

“بس­که خری خسرو!”

 

خسرو ادامه می­دهد:

 

“به­هر حال، این رو چون ننوشته بودم توی گزارشم، به­عرض رسوندم حالا. خلاصّه، ظاهرن قراره، با یک جراحیِ پلاستیک ملاستیکی روی شما… راستی اون دکتره رو که یادتونه، استادِ سربندی رو. حتمن یادتونه. خلاصه قراره اون و رفیقاش سربندی کنن سَر انگشت­هاتون رو با یه کمی اسیدِ نَرم و وِلرم. و خلاصّه، صورت­تون رو،  هم قراره جوری عوض کنن که خودتون هم عکس­تون­رو نشناسین تو آینه. تُو بیمارستان هم هماهنگ شده با اخویِ حاج محسن. و از اونجا به بعدش هم، همه­ش هماهنگ شده. فقط شما همین چندتا جواب رو هم بنویسین. همه­اش، هم که می­دونین فورمالیته ست. نقدن نوش جونت این چلوکباب تا …”

 

حاج سعید فریاد می­کِشد:

” گم­شو! تو هم ضمن یادت باشه! خفّه. گفتم که گم­شو! تو رو چه به این غلط­های زیّادی بچه مُزلف! ”

 

خسرو می­گوید:

” چشم حاجی جون! فقط یادتون باشه، از اون دارو،  اندازه­ی سُماق استفاده کنین روی چلوکبابی که می­آرن براتون چند دقیقه­ی دیگه. چون بهتره که تو بیمارستان زیّادی نیفتند به زحمت، اون عمله و اَکره­ی برادر رضایی!”

 

حاج سعید می­گوید:

” ببین راستی خَره! فقط به رئیس فعلی­ت بگو که، سعید گفته، سیمانِ اون بتون رو یک­جوری زیّاد کنن، وقتِ ریختن بتون توی اون چاله­ی گودِ قبرِ که، بعدترها، مبادا گَندش دَربیاد که قبر خالیّه! این­جا هم می­دونم که برادرای شُنود، شنیدن. حالا هم دیگه گم­شو زالوی وَلدزنّا. بشکنه این دست من که هیچ­وقت نمک نداشت. می­گم دِ گم­شو مادر…”

 

” چشم و توی هر دوتا تخمِ چشمام حاجی. فقط شما لطفن عصبانی نشو!”

 

پیش از رفتنِ خسرو، حاج  آقا سعید خطاب به او باز داد می­کِشد که:

” راستی یادت رفت آقا خسروِ براتی، که برداری و بِبری این سطلِ­ت رو و بروید با این دوستات  صفا!”

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

*این چند صفحه، بخشی ست از یک رُمانِ منتشر نشده. البتّه پیشترها بخشی از این  رُمان، با عنوانِ ” گورستان­ها” در ” جُنگِ زمانِ” ویژه­ی زنده­یاد منصور خاکسار [۲۰۱۰؟ ] منتشر شده ست. و نیز، بخش­هایی دیگرازآن درماهنامه­ی” تجربه” در ایران، و به­بهانه­ی بزرگداشتِ زنده­یاد آقای هوشنگ گلشیری[ با اندکی دست­کاریِ تحمیل شده ] چاپ شده، وبعدترهم، همان متن را  سالِ ۲۰۱۲،”شهروندِ” تورنتو، بی­هیچ دست­کاری  با عنوانِ ” لذذت بازی با متن”منتشرش کرده ست.