عسگر آهنین؛ کابوس دلقکها
کابوس دلقکها
من هم پلی بودم
بر درّه ای،
ازدرّه های مه گرفته،
او، عابری، که سایه وار از پل گذشت و،
ـ مدّ ِ مه،
پل را فرو بلعید.
***
آن سوی پل بود وُ فراموشی
فانوس رنگینی و دستی
طرح زنی، یا سایه ای، در مه
اندوه پنهان و خفیف ِ هق هق ِ گریه
آنگاه،
ـ مکثی بود وُ خاموشی.
***
ناگه، نمی دانم چرا احساس کردم
گویا که لبخند تمسخر بر نقاب چهره دارد.
یک لحظه ماندم
آیینه ای، در مه، به من هشدار می داد:
بنگر، که عصر خنده غمگین دلقک هاست
حتّا نقاب چهره ی ما نیز،
خود، چهره پرداز درون ماست!
***
گفتم که رو در روی آیینه
باید نقاب از چهره برداری،
دیدم نقابی دست من داد!
***
من فرصتی می خواستم، اما
اشباح همراهش
فرصت نمی دادند.
او، یک دهان، آتشفشان بود،
جانم بلا گردان اشباح درونش!
با این همه،
از رنج او
در رنج بودم.
احساس می کردم که، او هم
چاه درونش، چاه ماران است.
زیر نقاب او، دو آیینه
پوشیده از اندوه باران است.
***
من فرصتی می خواستم، اما
اشباح همراهش
فرصت نمی دادند.
او ادعای شاعری داشت
ناچار، گفتم:
“پنداشتم،
ما شاعران،
پیک خدایانیم،
پیغام می آریم و و خود پیغمبرانیم؟
یعنی، که می دانیم
گویا، شنیدن هم هنر باشد!
اما،
شگفتا!
گوش ما،
ـ آسوده از رنج شنیدن هاست!”
***
بیگاه بود وُ، ما
قربانی ی یک نا بهنگامی
آمیزه ای از رقص ماران
با رقص مشعل ها
در کارناوال آگهی های خیابانی
من بودم وُ او
همسایه وُ همراه یک سایه
درگیر مهر وُ کین
آن صورتک های روان در ِمه.
یک لحظه سر در چاه تنهایی فرو بردم
آن لحظه در آیینه چاه،
تابوت خود را
بر شانه های دلقکان دیدم،
فریاد خود را هم شنیدم:
“من عابری از عابران درّه ی رنجم!
آنجا گذرگاه عروسک های کوکی نیست!
باید که از خود بگذرید آنجا
ای دلقکان، آیا نمی دانید،
این خفته ی تابوت تان کیست؟”
***
بر دوش دلقک ها،
تابوت خود را
دیدم که می رقصید و می رفت:
“من، نقش نعش مرده ای را
در جشن رنگین شما دارم
من، آن خدای مرده ای هستم، که تنها
در جشن دلقک ها
نقش خدا دارم؟”
***
من داشتم درمه فرو می رفتم وُ دیدم، که ناگاه
دستی، نقاب از چهره ی آن مرده برداشت
از لای لبهای ِ کبودش،
ماری بر آمد،
زهر حقیقت را چشیدم!
این لاشه را، گفتم، بسوزانید!
خاکسترش را هم به دست باد بسپارید!
***
پس در پی ِ نعش ِ خود، آنجا
از پل گذشتم
آن سوی پل،
مرز فراموشیست
در ازدحام مه، چراغی، بر پلی،
ـ در حال خاموشیست.
۴/ ۳ / ۲۰۰۴