رضا اغنمی؛ پریشانی‌های پدر بزرگ

 

پیش چشمش داشتی شیشه کبود

زین سبب عالم کبودش می نمود (مولوی)

 

آشفتگی های پدر بزرگ از زمانی شروع شد که کابوس تجاوز به عروسک زیبایش بر دل و جانش نشست. کم‌کم خیالات ورش داشت که اطرافیان خیال دارند عروسکش را بربایند. توهمات بالا گرفت. تصویر در خیال را واقعیت پنداشت. ذهن پیرمرد به هم ریخت. به نظرش رسید که عالم و آدم دست به یکی شده‌اند تا سوگلیِ او را از چنگش بربایند؛ معشوقۀ زیبائی که بند بند وجودش به او وابسته بود.

وسوسۀ شک و تردید عاجزش کرده بود. هر حرکت و رفتار عادی رنگِ نیرنگ به خود گرفته بود. آتش به جانش افتاد و به عروسک گفت؛

-با این زبان چرب و نرم و با گلخنده‌های ملیح‌ات، برهوس نانجیبان عطر میپاش.

عروسک توجهی نکرد. چشم‌غره رفت. لبخند زد.

-ناز و ادا میفروشی که مردها، پروانه‌وار از شهد تنِ لطیف‌ات لذت ببرن!

-مرد من تویی. این فکرها را از سرت بیرون کن!

و با عشوه درآغوش پیرانه و سردش فرو رفت. توگوشش دمید:

-دست از این خیالات بردار. دست هیچ مردی به من نرسیده!

از ذهنش گذشت که نر جماعت در هر سن و سالی ادا و اطوارهای زنانه را خوش دارد. تاریک و روشنا برایشان اهمیت چندانی ندارد! بهتراست با این شیوه آرامش کنم. نتیجه‌ای نگرفت. یک روز که کفرش بالا آمده بود، چاک دهنش بازشد:

-توآدم ظاهربینی هستی. قدرت دیدت تا نوک دماغت بیشتر نیست. این را همه میدانند. فکر میکنی آدم امروزی هستی. اما نیستی! خودت ازهر هیز هیزتری!

-من تورا بزرگ کردم. به شهرت رساندم. گردنت حق دارم. نمیتونی به من نارو بزنی. زیادم فضولی نکن. اگر رهایت کنم تنها میمونی و از گرسنگی میمیری!

-تو نیز درتنهایی می‌پوسی و می‌گندی! درست میگم یا نه؟ همیشۀ خدا اهل تظاهر بودی. به هر چمن که رسیدی گلی چیدی و رفتی. حتا پشت سرت را هم نگاه نکردی. از بس که نمک‌نشناسی. حالا که اینقدر به من شک و تردید پیدا کردی، بهتراست زیاد مته رو خشخاش نگذاری. خصوصاً که شک و تردیدهایت عروسکِ ملوست را بیدار کرده. بفهمی نفهمی خم و چم عشق و عاشقی را یاد گرفته. از نگاه مرد جماعت تازه حالیشه که از او چه میخواهند!

 

یک شب خواب دید که هابی درحضور پدربزرگ با عروسک ملوسش نظربازی میکند. از حرصش شاشید تو جاش. یادش نبود که آخرین بار در چند سالگی این کار را کرده بود. در خواب بود که خواب دید. خواب می‌دید که از یکی میپرسد علت این کار چیست؟ طرف شانه بالا انداخت و با نگاه عاقل اندر سفیه گذشت. با دیدن تابلو کتابخانه فرو رفت توی کتاب‌ها. کتاب‌های قدیم و جدید را ورق زد چیزی پیدا نکرد. آخر سر رفت سراغ کتاب “ترکیب مایعات درجسم حیوان”. آن را برداشت و شروع کرد به مطالعه آن؛ “این قبیل پیشاب‌ها و جا ترکردن‌ها در سن و سال بالا بیشتر به پروستات مربوط است. باید به طبیب حاذق رجوع شود.”

درعکسبرداری و معاینه معلوم شد جا ترکردن در خواب ربطی به خشم و تحریک اعصاب ندارد و باید عمل جراحی پروستات انجام بگیرد. یک طبیب حاذق که متخصص امراض مربوط به بخش پس و پیش زنان و مردان بود گفت: عروسک‌بازی برای سنین بالا کار پدربزرگ را زار خواهدکرد. توصیه کرد مراقب حال خود باشد و درمصرف وایاگرا امساک کند.

پدربزرگ برآشفت که در این سن و سال اگر با عروسک ملوسش بازی‌بازی نکند چه کند؟ زندگی او در این ولایت دورافتاده و غریب همین بازی‌هاست!

دکتر که از این پاسخ پیرمرد به خنده افتاده بود گفت هر وقت دلت تنگ شد بیا اینجا با چیزی دیگر بازی بکن. بی‌تربیت!

 

پدر بزرگ به توصیه دکتر پوزخند زد و عصازنان جا به جا شد. زیر لب گفت این خائن ناکس نیز به عروسک ملوسم نظر دارد. همه اطرافیان دور و نزدیک چشم‌های هیزشان به عروسک من است! در این فکرها بود که دید جماعتی انبوه با چشم‌های دریده به نقطه‌ای در بالای برج ایفل تماشا میکنند. به سرعت عینکش را عوض کرد. از بطری بغلی قلپی زد و به دیوار تکیه داد درکمال بهت و حیرت دید زیر نور پروژکتورهای پرنور و قوی، عروسک ملوسش تن و اندام عریان خود را به نمایش گذاشته است. فریادی کشید و از حال رفت. دکتر وحشت‌زده شد و بلافاصله پدربزرگ را بردند به اتاق بیهوشی.

 

از بیمارستان که مرخص شد عروسک‌بازی را از سر گرفت ولی حس مردانگی‌اش مرده بود. روزها با عصای زرد کوتاهش در پیاده‌روها کنار عروسک قدم می‌زد. وقتی خسته می‌شد از بغلی کتابی قلپی می‌نوشید و راه می افتاد تا به ایستگاه بعدی برسد و گلویی تر کند. از نگاه عابران به عروسک احساس غرور می‌کرد. با غبغبی باد کرده و چند طبقه گردن می‌گرفت. دوسه بار قدقد کرد. عروسک اول بار خندید.

بعد اعتراض کرد. پدربزرگ گفت؛

-خروس خیلی خوب است. از بچگی دوست‌اش داشتم.

گفت دوست داشته باش اما بین مردم ادا درنیار آن هم توی کوچه و بازار!

پدربزرگ شب‌ها دست در دست عروسک به سورچرانی خانه این و آن می رفت. ازشنیدن به‌به و چه‌چه اطرافیان بادی زیر غبغب آویزانش می‌انداخت و لبخند میزد. شبی در یک بزنگاه بگو بگو و بحث داغ از اشارات چشم و ابروی نانجیبان نمک‌نشناس فهمید که به‌به گفتن‌ها نه برای او، بل‌که به خاطر عروسک زیبای اوست. باردیگر خیالات ورش داشت تاجائی که گفت نکند عروسک نرینه‌ای زیر سر دارد و آن دو پنهانی سرگرم عشقبازی هستند!

کار به جاهای باریکی کشیده شده بود. میبایست کاری می کرد تا از افکار هولناک خیالی‌اش سرنخی پیدا کند. شبی در تاریک روشنای صبح که عروسک در خواب بود، خواب دید که یکی او را تنگ درآغوش گرفته. سریع وی را از تشک پائین انداخت. لحاف و تشک و ملحفه را سوراخ سوراخ کرد تا از لابلای آنها جوان نرینه را که با او عشقبازی می‌کرد پیدا کند!

کابوس تجاوز، پدربزرگ را لحظه‌ای راحت نمی‌گذاشت. روزها که در باغ قدم میزد در منظر دیدش انبوه آشنایانی را می‌دید که دور عروسک حلقه زده و هر یک آلت خویش در دست در انتظار نوبت هستند. دوسه بار به تنگی نفس افتاد و سرگیجه گرفت که مش تقی به دادش رسید و دکتر خبر کرد و او را برای درمان بردند به بیمارستان.

روزی دید که عروسک لخت و عریان در آغوش سزا خوابیده و آن دو بیشرمانه دارند عشقبازی میکنند. با اینکه وی را می‌دیدند، اما بی‌اعتنا سرگرم کار خود بودند. هر قدر سرفه کرد و سر و صدا راه انداخت توجهی به او نکردند. غیرتی شد و خون پرید توی کاسه چشم‌هایش. از پشت پرده خون ناگهان میری دراز را دید که با دو لیموی ترد و رسیدۀ عروسک در حال نرمش بود. با خشم جلو رفت. پرسید تو هم قاطی اینایی؟ تو، تو که تیمار همیشگی‌ام بودی؟ تو دیگه چرا؟

میری دراز پیرمرد را کناری زد و گفت مزاحم کارما مباش. از بس که دنبالم پرت و پلا گفتی ای نمک نشناس وقیح! پس از آن رفت به آشپزخانه و کارد بزرگی برداشت. با صدای بازشدن در خودش را پشت پرده پنهان کرد. عروسک لخت و عریان میرفت دستشویی. نوری کدر، مورب از پنجره بر پاهای زن تابید. نگاه پدربزرگ روی چاک بین پاهای کشیدۀ او ایستاد. دوید طرفش سرفرو برد در لای پای عروسک و چاکِ نمناکش را لیسید و بوسید. مزۀ مطبوعی زیر زبانش حس کرد. کارد را بالا برد. اما قبل از فرود آوردن نعره‌ای کشید و از خواب پرید.

 

این جوری که نمیشه باید کاری کرد. به حساب این نامردها رسید. بی‌شرم‌های نامحرم سر سفره با من عرق کوفت می‌کنند آنوقت عروسک زیبای مرا به فساد می‌کشانند.

خبر آوردند که پدربزرگ در خواب و بیداری فریاد می‌کشد. فریادش مانند نعرۀ اشتر سیاه در یوم‌النحر است. در اثر فشار فریادهای دائم، بیضه‌هایش مانند بادکنکهای ساخت وطن متورم شده. چاره‌ای نبود جز سرریز شدن کینه. که پدر‌بزرگ به از نوع شتری‌اش معتاد بود و به این صفت شهرت داشت. او در این حالت بحرانی عنان اختیار از کف به در میشد و هر آنچه در دل پیرانه ذخیره داشت بیرون می ریخت.

اول حساب کسانی را رسید که می‌گفت جاسوس هستند. حاضران خندیدند. پدربزرگ تشکر کرد. بعد رفت سراغ سزا. گفت تو با دشمنان من ساخت و پاخت کردی. غلطنامه به درگاه مولانا فرستادی. پرسیدند مولانا که باشد؟ گفت من. منم مولای زمان و مرشد مراشد دوران. پس بگیر این هم لگد! به نشان کینه اشترانه تا تو باشی و چشم بد به عروسک ملوسم ندوزی!

گفتند مولانا بودنت بماند جای خود، اما دلیل اینکه نظر بدی به عروسک داشته چیست؟ گفت چند شب پیش خواب دیدم. چاپار نشسته پشت پاچال خوابش را برای آجان تعریف میکند. خواب بودم که سزا با عروسک من تلوتلو خوران از اتاق بیرون آمدند؛ با وضعی زننده و شرم‌آور. هر دو لخت بودند. سزا گفت تو هم که لای پای او را درآن شب لیسیدی و بوسیدی؟!

بهت‌زده نگاهش کرد. گفت توغلط کردی رفتی تو خواب من! اما، دربارۀ سوگلی من حق دارم. شوهر او هستم. ولی تو نامحرم اجنبی چه نسبتی با او داری؟

-من و او عاشق هم هستیم.

-دیگر چه کسی عاشق اوست؟

-خیلی‌ها. اما عروسک فقط عاشق من است.

-هوم. این خوب است. اگر همین یکی‌ست که خیلی خوبه!

 

یاران پراکنده شدند. پدربزرگ تنها ماند با عروسک زیبا و جوانش. عروسک وقتی اطراف را خالی دید. کم‌حوصله شد. جوانی و شادابی با سری پرشور درکنار پدر بزرگِ منقلی، چروکیده و پیر. زندگی برایش جهنم شده بود. تحمل‌ش ته کشید. روزی به او گفت؛ نَفَس تو برایم سم است. گفته بود؛ پدربزرگ بو گرفته‌ای. بوی بد و آزاردهنده‌ای داری.

شایعۀ بوگرفتن پدربزرگ همه جا پراکنده شد. بادهای بیشرم خبر را در همه جا پراکندند. محفل‌گردانهای شبانه و پامنبری‌های وقیح و چشم‌چران بالاخره کار خود را کردند.

یک شب در پشت خمبانه عروسک‌ش را دید در آغوش جوان ترسائی. از حال رفت. نه رؤیا بود و نه کابوس. از آن به بعد زمین‌گیر شد. فریاد می‌کشید و با دهن کف‌آلود نعره سر میداد.

روزی خبر آوردند که کابوس‌های پدربزرگ در ذهن عروسکِ زیبایش راه یافته، زخم‌های کهنه و بادکرده ترکیده است. گفته بود جنازه‌اش را بسوزانند.

 

پدربزرگ دل‌سنگ و بدگمان حالا تک و تنها تکیده و پلاسیده، درحالی که هنوز سیاهپوش است. زیر لب زمزمه می‌کند “عشق پیری گر بجنبد …” درکنار منقل از بغلی قلپی دیگر سر می‌کشد و غرق در تصویر عروسکِ زیبای از دست رفته که در بالای سرش آویزان است، درحسرت صفا و وفای یاران و روزگاران گذشته در خلسه فرو میرود و زوزه می‌کشد!

 

Saturday, September 06, 2008