عباس شکری: حکایت زندگی از زبان مرگ
نگاهی به داستان «دمدمای دم» نوشته: حسین رحمت
داستان «دمدمای دم» مانند بیشتر قصههای حسین رحمت، قصهی تنهایی انسانِ تنها است. منظور از تنهایی این نیست که راوی کسی را ندارد که با او حرف بزند، بخندد، بگرید یا رابطه جنسی داشته باشد؛ بلکه تنهایی بهطور خاص است در میان جمعی که تو و راوی را درک نمیکنند. تنهایی انسانِ تنها بیشتر وقتها در ذهن میگذرد و دیگران از آن خبر ندارند. در این معنا بیرون انسانِ تنها شخصیتی است جدا از شخصیت دروناش. او میخندد درحالیکه در درون خون میگرید. او در جمع است اما کسی که او را درک کند، نمییابد.
انسانِ تنهای قصهی حسین رحمت پریشانحال است. نه که جنون دارد که به حال خودش نیست. او با تابوت حمل جسدش حرف میزند. تنهایی، پس از مرگ هم دست از سرش برنمیدارد. تنهایی حتا در تابوت و گور هم همراه او هستند زیرا، احساس تنهایی با تنها بودن فرق دارد. تنهایی در واقع حس نداشتن ارتباط است. به این معنا که اطرافیانت واقعن تو را درک نمیکنند و تو آن رابطه معناداری که میخواهی، با آنها نداری. انزوا میتواند یکی از عوامل این موضوع باشد اما تنها عامل نیست. ممکن است در میان جمعیت احساس تنهایی کنی و بهعکس زمانی که تنها هستی احساس خوشبختی و حتی آرامش داشته باشی.
داستان «دمدمای دم» چنین شروع میشود:
“ساعت چهار بعدازظهر است ولی حجم سیاهی که مدام جابهجا میشود فضای اتاق را تاریک کرده است. روز قبل اندکاندک فروغ خاطرهها با فروافتادن روز، به نقطه پایان تجربهها نزدیک شد. خیالم آسوده نبود و به نظر آدم احمق بیآزاری میآمدم که با شهر مردگان فاصله چندانی نداشتم. گاهبهگاه لکههایی مایل به خاکستری جلوی چشمام را میگرفت و در همان وقتها با زبان بیزبانی و با گردش چشم، مثلاینکه بخواهم معمایی را بازگو کنم، دنبال گوش شنوا میگشتم ولی حرف با آه از دهان خارج میشد و برای هر نصیحتی سر به تصدیق نشان میدادم. “
راوی تصور میکند که آدم احمق و بیآزاری بوده و به مرگ نزدیک است. در همان وقت با زبان بیزبانی و با گردش چشم، مثلاینکه بخواهد معمایی را بازگو کند، دنبال گوش شنوا میگشته ولی حرف با آه از دهانش خارج میشده است. این نوع نگاه به زندگی مگر از نظر روانشناسی ویژگی انسانِ تنها نیست؟ تکرار کنم که منظورم از تنهایی نگاه آماری نیست که روحی است و درون مدار. پیامد تنهایی درونی هم اگر جنون نباشد تردید ندارم که آرزو بر باد دادن است. میشود گمانه زد چنین انسانی نمیتواند بین اراده و آرزو هم خط تمایزی بگذارد. او نمیتواند بین آنچه آرزو دارد و آنچه میتواند تمیز قایل شود.
از نظر روانشناسی؛ آرزو Wish مقدم بر اراده Will است. خواستن فقط نیرو و عزم نیست، بلکه نوعی بالقوگی است که ارتباطی تنگاتنگ با آینده دارد. ما از طریق اراده خود را به آینده پرت میکنیم و آرزو آغاز این فرایند است. آرزو اذعان به این مسئله است که میخواهم آینده فلان طور باشد.
فروید بر اساس فراروانشناسیاش، آرزو را مظهر ذهنی یک سائق خوانده است. همانطور که فروید بارها اشاره میکند: فقط یک آرزو میتواند دستگاه ذهن را به حرکت وادارد؛ آرزو، میل به رهایی از تنش است.
آرزو یعنی: بازی تخیلی با احتمال به واقعیت پیوستن یک عمل یا وضعیت. آرزو نخستین گام در فرایند خواستن است. فرد تنها پس از آنکه آرزو کرد، ماشه تلاش را میکشد و باقیمانده کنش خواستن، تعهد و انتخاب که در عمل به اوج میرسد را آغاز میکند.
اراده بدون آرزو خون لازم برای زنده ماندن را از دست میدهد. راوی داستان «دمدمای دم» همهی رؤیاها و آرزوهایش را سوخته میانگارد: ” بوی سوختهی رؤیاها، جلوههای خیالی و تأثیر داروهای مسکن مرا به یک مراسم آیینی سوق میداد. در خیال میدیدم که در برکهای بیسروصدا، یک سوار سفیدپوش با لباس درویشی با مشعلی فروزان به انتظار ایستاده است. ” رؤیاهای سوخته جلوه مشعلی فروزان در دست دیگری هستند. دیگری که شاید هیچگاه وجود خارجی نداشته و تنها در خیال پرورده شده است.
یادمان باشد، رؤیا اگر بهدرستی دیده شود، بسیار هم مفید است؛ برخلاف چیزهای دیگری که در زندگی میآیند و میروند… رؤیاها هیچوقت نمیروند. در آخر زندگی میتوان تنها یک تصویر از خود و زندگی داشت که در آن یا رؤیاها تبدیل به واقعیت شدهاند، و یا با حسرتی عمیق تا آخرین لحظه عمر با صاحبش ماندهاند.
از منظر تنهاییِ انسانِ تنها، حتا عشق هم سردرگم میماند. به این صورت که چنین کسانی، انگار هیچگاه به عشقی که داشتهاند دست نیافتهاند. گویا همیشه در حسرت آرزوی دست یافتن به عشقی هستند که تا مرگ هم به آن فکر میکردهاند. راوی داستان «دمدمای دم» اگرچه بههیچوجه از چنین رازی پرده برنمیدارد اما شیفتگیهای انسان عاشقی که نتوانسته به یار و محبوب برسد را برملا میکند. آخر ویژگی پریشان و سرگشتگی چنین آدمهایی بیقراری است و پریدن از یک کار نیمهتمام به کار دیگر. راوی داستان در جایی میگوید:
“برای اینکه به خودم روحیه بدهم میرفتم کنار ساحل تایمز و کشتیها را نگاه میکردم. دفعه آخر که رفتم به نظرم آمد که این گشت و تماشای هفتگی دیگر از شکل افتاده است و باعث شده بیشتر احساس تنهایی کنم. فکر کردم بروم کار دیگری بکنم. بروم و مدتی در یک شهر ساحلی زندگی کنم. ولی با این وضعی که داشتم به نظرم آمد که هیچ جای این لامکان، هیچچیز هیجانی در من برنمیانگیزد. موسیقی هم به فکرم رسید و اگر امکان بیرون رفتن پیش میآمد، دوروبر خیابانها و توی راهروهای مترو پای بساطشان مینشستم. ایدههای مشکوکی هم به ذهنم خطور کرد ولی به تجربه دریافتم که توی این شهر بوی صبح، بوی ظهر و بوی عصر با بوی بقیهی شب فرق ندارد. “
مگر میشود در شهری بزرگ مانند لندن، بوی صبح همانی باشد که ظهر و شب. همین گفتمانهای بعد از مرگ راوی است که حالا با برگشت به عقب شرایط زندگیاش را بر ما روشن میکند. او برای تابوت و دیوارهای آن حرف میزند یا در گورش با خودش. ترس از تنهایی در مرگ هم دست از سرش بر نداشته و او را ناخواسته به زندگی برمیگرداند. او که خودخواسته مرگ را انتخاب کرده و مداوا و درمان را کنار گذاشته، حالا روزهای ناخرسند زندگی را روایت میکند.
در تلقی هایدگر سکونت سقفی سایبان و زمینی زیر پای گزیدن نیست بلکه بودن و مسکن گزیدن، وجودی در معنا میباشد و نه اقامت در مکانی. لذا پدیدارشناسی در مفهوم مسکنگزینی در تمدن مدرن معتقد است کمی اندیشی در معماری شهری موجب نزول کیفی زندگی گشته است. به تعبیر هایدگر انسان در جایی اقامت دارد که مسکن او نمیباشد، خانهی انسان آن جایی است که آسمان سقف آن باشد. هایدگر معتقد است طرز بودن انسان بر زمین سکونت گزیدن آن است اما امروز انسان در نسبتی بیگانه تنها در پی تصاحب خانهایست.
راوی داستان «دمدمای دم» مهاجر است. یعنی به هر دلیلی در سرزمین مادریاش زندگی نمیکند. مهاجرت یعنی کندهشده از گذشته و گام زدن در جایی که نمیشناسدش. در مهاجرت گاه فرد دچار گسستگی یا بحران هویت میشود، اعتمادبهنفس او خدشهدار میشود و این سرآغازی است برای اضطراب، افسردگی و در نهایت تنهایی. بدیهی است که میزان ابتلا به آسیبهای روانی پس از مهاجرت تحت تأثیر عوامل مختلف نظیر سن، جنس، نحوه مهاجرت، شرایط اقتصادی اجتماعی مهاجران و عوامل دیگر متفاوت است. اما مخرج مشترک همهی آنها پیشینه فرهنگی افراد است. فرد از یک فرهنگ نیمهسنتی و نیمهمدرن یکدفعه کنده میشود و به یک جامعه سرمایهداری پا میگذارد و این موجب ایجاد گسستهایی از نظر انطباق فرد با محیط جدید میشود. گسستی که تنهایی او را رقم میزند و کمپولی. در این گسست تنها موردی که میتواند او را نجات دهد، بازگشت به زبان مادری است که برای بیشتر مهاجرهای ایرانی گوش دادن و دیدن برنامه شبکههای خبری و سرگرم کننده است.
” طبق عادت صبحها زود از خواب بیدار میشدم. بعد از خوردن چای میرفتم سروقت اخبار ایران. تکرار مکررات. هیچچیز بدرد بخوری پشت حرفها نبود. دیگر هیچ عزت و احترامی برای مسائل جهان باقی نمانده. برای مرعوب کردن و یا عادت دادن، یکنواخت و احمقانه هزار معنا و مفهوم را وارونه جلوه میدادند و بهطور فزایندهای جهت و سوی دلخواهی را دنبال میکردند.
بعد از خواندن اخبار به حال خود رها میشدم. محض تنوع به یکی دو تا از دوستان قدیمی تلفن میکردم و کموبیش نسنجیده حرف میزدیم. بعد توی پذیرایی بر کاناپه لم میدادم و خیال در خیال افلاک را بر سرم خراب میکردم.
دستم به جیب نمیرسید وگرنه یک سفر میرفتم دور دنیا. زیر کبودی این گنبد، دیدن امور دم دست، مردمان سرزمینهای ندیده، گاهن میتوانست چیزی ژرف باشد که بر سلاست متن رمانی که روی دستم مانده، تأثیر بگذارد. حالا البته در این بیپولی چیزهای متفاوت به ذهنم خطور میکند. یعنی به ضرورتهایی که باهاشان دستبهگریبانم. مثلن غبار این سینه، یا دلمردگی هرروزه. یا اینکه چرا یک سرخوشی و سر مستی نسبی و مداوم نصیبام نشده. “
گفتم انسان از فرهنگ نیمه سنتی به جامعهای مدرن و عریان پا میگذارد که همهچیز عیان است و آشکار؛ حتا نوع بیماری و زمان مرگ اگر روشن باشد. در فرهنگ سنتی بعضی از بیماریها را به مریض نمیگویند و اگر بدانند تا یک هفته دیگر جناب مرگ تشریف میآورد، فقط دیگران در پنهان گریه سر میدهند. در این دیار اما نخستین کسی که از سرطاناش خبردار میشود، خود بیمار است و زمان مرگ هم. نیازی به پنهانکاری و دروغ، چنانچه در فرهنگ سنتی رواج دارد، نیست. راوی میگوید:
“راستش اسم این مرض لعنتی فکر و ذکر آدم را از کار میاندازد و پنهان ساختن آن با خشم و دلخوری همراه است و ادب و آداب را از تو دور میکند و آدم را چنان به گُهگیجه میاندازد که برای حفظ آبرو تا مرز دروغ گفتن پیش میروم. وانمود میکنم خلقوخویام به جاست و سعی هم میکنم سر نخی برای این پریشانی به جا نگذارم. “
چرا چنین است؟ چرا بیماری موجب آبروریزی میشود؟ چرا…؟
اما حکایت عشق پنهان را میتوان از گفتمان زیر دریافت. از گفتمان پس از مرگ راوی و انتظارش که دیوار میبایست طبله میکرد و او را زودتر به دیار مرگ میبرد. گفتمانی که تأکید دارد بر “عشاق موجوداتی غیر از معشوق میبینند که صفتی از آنها مانند معشوق است. ”
“شاید نپذیرید ولی در یکی از مراسمها “سلطان طریقت” را ملاقات کردم. ” خواجه احمد غزالی” را. “سلطان طریقت”ی که شاهدباز قهاری بود و همو در بدایت عشق گفته است “عشاق موجوداتی غیر از معشوق میبینند که صفتی از آنها مانند معشوق است. ” و برای همین اکرامش کردم و اندیشیدم که جفا شرط نیست. جرات هم نکردم احوالپرس برادرش ” ابو حامد” بشوم. اگر میپرسیدم لابد متانت کلام به جا میآورد و تعریف میکرد. نظرم این بود که بپرسم که چرا طول و عرض طریقت را به ناف آسمان گره میزده است..
عینالقضات امر کرد که “در درون رو، که یافت هست اما از یافت خبر نیست”
توی این سیر و سفر همچنان که بر تخت دراز کشیدهام و کتاب روی سینهام خرناسه میکشد یاد سالهای زندگی میافتم و صورتهای زیادی را در درگاه اتاق میبینم. خیلیها به دردی، یا به دلیل ناموجهی و یا به بهانهای زیر دست و پای شکنجهگران سر به نیست شدهاند. این یادها وحشت به سر و پایم میاندازد. پرت میشوم در کانون وضعیت فعلی. “
و سرانجام در پایان داستان، راوی به آرزوهای بر باد رفتهاش بازمیگردد. بازگشتی که برای نویسنده مهاجر، نویسندهای که در لندن زندگی میکند و در کوچه و خیابانهای ایران همراه با هموطنانش موهایش سفید میشود و میمیرد، ناگزیری روزگار است. امید به فروپاشی نظام تاریکاندیش اسلامی در خاک پاک ایران که همان طبله کردن دیوار است و نگاهی نافذ که اگر کاری باید صورت گیرد مردم درون ایران باید انجام دهند را با نشان دادن خستگی و تنهایی راوی نشانه میرود.
اینجا، در سرزمین دشمن مثل یک سرباز خسته و تنها، غرق در تصوری غریب، با کابوسهای شبانه تنهایم و همچه که چشم به سقف دارم، زهر خند مشکلات توی ذهنم مینشینند.
مشکل دیگر دیوار است. خداییش منتظر بودم قبل از مرگم این دیوار طبله کرده، یک جوری فرو بریزد تا مجبور نباشم همینجا که هستم بمانم. ولی حالا که جواز دفنم صادر شده، این را هم اضافه کنم که مشکل عشق هم بود که در فهم من نگنجید.
آنچه نوشتم، نگاهی بود از منظر روانشناسی. همینجا هم بگویم که زبان و ساختار داستان همانی است که در نقدهای پیشین نوشتهام. برای آگاهی بیشتر میتوانید به کتاب «زیبایی شکوه حقیقت است» مراجعه کنید که نشر آفتاب در نروژ منتشر کرده است.
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۱۰