مجید نفیسی؛ پیکار در پیکار: دانشجویان غایب

مجید نفیسی

پیکار در پیکار: دانشجویان غایب

پیکار در پیکار: من و جنبش چپ

یک. پیش از پیکار

ج. دانشجویان غایب

 

دیگر رسالت خود را یافته بودم و باید برای تحقق آن به ایران باز‌می‌گشتم. پس خود را از دانشگاه کالیفرنیا به دانشگاه تهران منتقل کردم و با احتساب درسهایی که در آمریکا گذرانده بودم در ۱۳۵۲ در سال دوم رشته‌ی تاریخ از دانشکده‌ی ادبیات پذیرفته شدم. هنگام بازگشت به ایران, چمدانی از کتابهای مارکسیستی به زبان فارسی همراه داشتم. جلد کتابها را کنده و بجای آن داده بودم صحاف حرفه‌ای جلدهایی به زبان انگلیسی برای آنها بگذارد. شنیده بودم که میتوانم از طریق راه‌آهن استانبول به تهران چمدان کتاب خود را به آسانی از مرز بگذرانم. این بود که از لندن سوار قطار سراسری اروپا شده و پس از عبور با کشتی از دریای مانش, دوباره با قطار خود را به مرز سوئیس رساندم. مرزبان سوئیسی میخواست از من بابت ویزای ترانزیت پول بگیرد. اما نه چک مسافرتیم را قبول میکرد و نه پول نقد به اندازه‌ کافی داشتم. پس مرا از قطار پائین آورد و توی یک سولدانی انداخت. داشت سحر میشد که از لای در دیدم دو زن ایتالیایی دارند از آنجا رد میشوند. از آنها خواهش کردم که در را باز کنند و به سرعت خود را به خط راه‌آهن رسانده و بدون اینکه منتظر قطار مستقیم به استانبول شوم, سواری اولین قطاری شدم که به میلان میرفت. در ایستگاه قطار میلان به فروشگاهی رفتم و موقعیتم را برای زن مسافری تشریح کردم و او برایم چند تایی نان ماشینی خرید که مرا تا استانبول از گرسنگی رهانید. تا خود را به ترکیه برسانم باید چند بار خط عوض میکردم. در قطاری که از بندر آزاد تریست کنار دریای آدریاتیک به سوی ترکیه میرفت با جوانی آلمانی آشنا شدم که به مواد مخدر معتاد بود و خرج زندگی خود را از طریق پست کردن هروئین از ترکیه به آلمان تامین میکرد. با او نگرانی خود پیرامون کتابهای ممنوعه‌ام را در میان گذاشتم و او پیشنهاد کرد که دوتایی یک ایستگاه پیش از استانبول در ترکیه پیاده شویم زیرا پلیس مرزی آنجا آسانگیر است. پس کتابهایم را توی دو ساک ریختم و یکی را به او دادم و دیگری را خودم برداشتم و بدین ترتیب بی‌دردسر از مرز گذشتیم و سوار اتوبوس استانبول شدیم. راننده پیش از اینکه حرکت کند با گلابپاشی روی دستهای مسافران گلاب میریخت تا به صورتشان بمالند.

در آن زمان قطار استانبول به تهران هفته‌ای یکبار از بخش آسیایی استانبول به سوی ایران عزیمت میکرد و من ناچار شدم نزدیک به یک هفته در استانبول بمانم زیرا روز پیش از ورود من به آنجا, قطار تهران حرکت کرده بود. جوان آلمانی از خماری می‌نالید و میخواست پیش یک فروشنده مواد برود که ایرانی بود و قرار شد که مرا استرالیایی معرفی کند. همچو که مرد ایرانی به او مرفین زد برای مدتی بخود می‌پیچید و بعد آرام شد و سر حال آمد. من دیدم ماندن با او ممکن است کار دستم دهد . این بود که به بهانه‌ای ازش جدا شدم و در مسافرخانه‌ای نزدیک بغاز بسفر جا گرفتم. یکی از سرگرمیهایم در آن یک هفته‌ی اقامت در استانبول این بود که توی بازار و خیابانها بگردم و بر اساس جزوه‌ی مائو در تحلیل طبقاتی جامعه‌ی چین, جایگاه هر کارگر مزدبگیر, دستفروش و دکاندار را در سطوح گوناگون طبقاتی لومپن پرولتاریا, نیمه‌پرولتاریا, پرولتاریا, خرده‌بورژوازی پائین و میانه و مرفه و مانند آن تعین کرده و از تشخیص خود چون یک شاگرد جامه‌شناسی احساس رضایت کنم!

سرانجام روز سفر فرارسید و من در کوپه‌ای با دو مرد آمریکایی که بدنبال عرفان هندی و حشیش افغانی عازم این سفر شده بودند هم‌کوپه شدم. در وقت عبور از دریاچه‌ی وان در ترکیه, تنها واگن درجه‌ی یک روی کشتی رفت و مسافران واگنهای دیگر با وسائلشان روی عرشه‌ی کشتی  یا راهروهای واگن درجه‌ی یک سرگردان  شدند. آنها تنها پس از اینکه به ساحل میرسیدیم میتوانستند به واگنهایی که در آنجا منتظرشان بود سوار شوند. در کوپه‌ی ما سه جای خالی بود . اما همسفران من پرده را کشیدند و در را قفل کردند و به مسافرانی که همه فرانسوی یا انگلیسی بودند و در کوپه مان را میزدند اعتنا نمیکردند و به آنها دشنامهای ملی میدادند. برایم جالب بود که این آمریکائیها, ایرانی و هندی و افغان را خوش داشتند اما انگلیسی و فرانسوی را بر‌نمی‌تافتند. وقتی قطار به مرز ایران نزدیک میشد آنها به غذاخوری رفتند و گذرنامه‌هایشانرا به مامور قطار دادند . من در کوپه مانده و کتابهایم را درآورده آنها را زیر دو نیمکت مثل قفسه‌ی کتاب چیدم. وقتی بازرسان ایرانی به کوپه‌ام آمدند تا گذرنامه و اثاثیه‌ام را وارسی کنند یکی از آنها پرسید: این کتابها مال کیست؟ گفتم: مال آن دو آمریکایی که به غذاخوری رفته‌اند. بخت با من یار بود که به کتابها دست نزد. پس از خروج آنها به غذاخوری قطار رفتم و به شکرانه‌ی رفع خطر, چلوکبابی سفارش دادم و تا تبریز در رستوران ماندم. تا پیش از انقلاب, دو بار دیگر از قطار استانبول به تهران برای حمل کتاب استفاده کردم ولی در آن دو دفعه کتابهایم را در سقف اتاق دستشویی واگن درجه‌ی یک داخل دستگاه تهویه مطبوع جاسازی کردم. در سفر سوم, بازرسان مرزی کتابهایی را که در سقف دستشویی جاسازی کرده بودم کشف کردم ولی خودم قسر در رفتم.

وقتی به اصفهان رسیدم نخست کتابها را در چند پیت حلبی گذاشته و در باغی زیر خاک چال کردم و هر وقت که بهشان نیاز داشتم خاک روی پیتها را پس زده و کتاب مورد نظر را بیرون می‌آوردم تا اینکه یک دفعه در اثر ریزش چندروزه‌ی باران دریافتم که همه‌ی کتابها خیس شده و مجبور شدم آنها را به ایوان باغ آورده و چد روز زیر آفتاب پهن کنم تا خشگ شوند. این بود که به پیشنهاد دوست دوران دبیرستانیم محمد جواد- کلباسی که در دوران شاه بدلیل ارتباط با مجاهدین خلق سه سال به زندان افتاد و در دوران خمینی بدلیل عضویت در سازمان “راه کارگر” تیرباران شد, تصمیم گرفتم آنها را در غارهای کوه “دیو سلام” نزدیک زاینده‌رود پنهان کنم. در تهران هم چند سال دیرتر با کمک دوستم علی عدالتفام در غاری در کوه “بی‌بی شهربانو” نزدیک ورامین, نهانگاهی برای کتابهای مارکسیستی ایجاد کردیم که هنوز هم پابرجاست.

در تهران با خویشاوندم حسین اخوت مقدم دوست بودم. او تحت تاثیر دفاعیات شکرالله پاک‌نژاد رهبر “گروه فلسطین” که در سال ۱۳۴۸ قصد پیوستن به جنبش فلسطین داشت و هنگام گذر از مرز در نزدیکی شط العرب دستگیر شد قرار گرفت و خود قاچاقی با لنج به دوبی رفت تا با فلسطینیها تماس بگیرد ولی در عرض هفت ماهی که در آنجا به سر برد موفق به تماس نشد و سرانجام به میهن بازگشت. حسین در مدتی که در دوبی بود برای امرار معاش نقاشی ساختمانی میکرد. دفاعیات پاک‌نژاد در دادگاه نظامی‌ای که او و دوستش ناصر کاخساز را به حبس ابد محکوم کرد به بیرون زندان راه یافت و توسط کنفدراسیون بطور وسیعی پخش شد و من خود آنرا از طریق پست در ایران دریافت کردم و شنیدم که ژان پل سارتر نیز آنرا به زبان فرانسه در مجله‌ی خود “زمان نو” چاپ کرد. وقتی از اصفهان به تهران رفتم تا به تحصیل خود در دانشگاه تهران بپردازم حسین یکروز به من کمک کرد که نزدیک خانه‌شان که حوالی میدان راه‌آهن در کوچه‌ی “دلبخواه” بود, اتاقی اجاره کنم. غروب همان روز, به یک سیرابی‌فروشی رفتیم و تا دیروقت در کوچه‌ها گشتیم, در باره‌ی مشی چریکی حرف زدیم و ترانه‌های میهنی چون “مرغ سحر” را خواندیم. فردا پس از بازگشت از دانشگاه, وقتی به در خانه‌شان رفتم مادرش هراسان در را باز کرد و گفت که حسین و برادر کوچکترش حسن را گرفته‌اند و با خود برده‌اند. پس از دو ماه حسن را آزاد کردند ولی حسین تا سال ۱۳۵۴ در زندان اوین باقی ماند.

زندان بر افراد اثر متفاوت میگذارد. دیده‌ام زندان‌رفتگانی را که پس از آزادی, از مبارزه اجتماعی دست شسته به الکل یا مذهب پناه برده‌اند. اما وقتی حسین از زندان آزاد شد دیدم که زندان چون یک دانشگاه انقلابی بر او اثر مثبت گذاشته و پخته‌ترش کرده. در آن زمان در زندان اوین, شکرالله پاک‌نژاد, بیژن جزنی و مسعود رجوی به ترتیب رهبران سه خط فکری چپ نوین ایران: گروه فلسطین, چریکهای فدایی و مجاهدین خلق بودند که بر خلاف توده‌ایها و طرفداران چین در برخورد به قطبهای کمونیستی از خود استقلال نشان میدادند. حسین در زندان خود را بیشتر به پاک‌نژاد نزدیک میدید و عقیده داشت که پاک‌نژاد با وجود اینکه پیش از زندان خواست پیوستن به چریکهای فلسطینی را داشته اما در زندان عمدتا تبلیغ کار سیاسی میکرده تا کار سیاسی – نظامی. پاک‌نژاد در آستانه‌ی انقلاب, از زندان آزاد شد و در فاصله‌ی کوتاهی همراه با هدایت‌الله متین‌دفتری نوه‌ی دختری مصدق ” جبهه‌ی دموکراتیک ملی” را بنیان گذاشت. او که بدرستی خطر استبداد دینی را عمده میدید, در سال شصت دستگیر و در دسامبر ۱۹۸۱ بدست رژیم خمینی تیرباران شد. در زمانیکه حسین زندان بود بسیاری از آخوندهای زندانی چون رفسنجانی با کمونیستها حشر و نشر داشتند و هنوز آنها را نجس نمی‌شمردند. یادم می‌آید که حسین میگفت که یکبار رفسنجانی از حمام آمده بود و به خودش در آینه نگاه میکرد و خنده‌کنان به او که پشت سرش در خط ایستاده بوده گفته: “خودمانیم, ما هم بدگل نیستیم!”

حسین پس از آزادی از زندان, مدتی در یک کارگاه مبل‌سازی به منبت‌کاری مشغول بود و سپس به تراشکاری روی‌آورد. من با او هفته‌ای یک شب دیدار میکردم. او در کوچه‌ای حوالی میدان شهیاد مرا سوار موتورش میکرد و من چشمهایم را می‌بستم و پس از مدتی موتورسواری به اتاقکی به پهنای نیم متر بالای پلکانی در جایی دور از شهر میرسیدیم و ساعت سه بامداد بیدار شده, آبی بصورت زده کتابهایی چون تحلیل طبقات در چین, در باره‌ی عملو در باره‌ی تضاد مائو و تاریخ حزب کمونیست شوروی استالین را میخواندیم و در باره‌ی آنها بحث میکردیم. حسین با کانون کوهنوردان تهران که مرکزش در خیابان منیریه بود ارتباط داشت و من با همراهی او و دیگران به قله‌ی دماوند, توچال و از همه جالبتر سفر یک هفته‌ای با برخی از دختران و پسران خویشاوند چون فرزانه اخوت به کوههای چغلوندی میان بروجرد و خرم‌آباد رفتم. او در آن سفر بخردانه با خود یک معرفی‌نامه رسمی از کانون کوهنوردی آورده بود که دست آخر خیلی بدردمان خورد. شب اول کنار چشمه‌ی آبی که از یخچال کوهی آب میگرفت مهمان یک خانواده‌ی چادرنشین لر شدیم. آنها سخاوتمندانه بزی را برایمان سر بریدند و کباب کردند و ما پس از شام در هوای آزاد توی کیسه‌خوابهامان خوابیدیم. عصر روز آخر, پیش از اینکه به خرم‌آباد برسیم مرد اسب‌سواری را دیدییم که تا مسافت زیادی ما را مشکوکانه دنبال میکرد. وقتی که نزدیک خرم‌آباد در حاشیه‌ی راه خاکی برای استراحت در سایه نشسته بودیم حسین دریافت که از دور گروهبان سنگین‌وزنی سوار بر موتور سیکلت لکنته‌ای دارد به ما نزدیک میشود, پس اشاره کرد که خاموش بمانیم و گروهبان از کنار ما گذشت بدون اینکه متوجه‌ی حضور ما شود. وقتی به خرم‌آباد رسیدیم یکراست به پاسگاه ژاندارمری رفتیم و رئیس پاسگاه از ما پرسید: آیا گروهبانی را ندیدید که با موتور به هوای شما می‌آمد؟ که همه خندیدیم و گفتیم: لابد احتیاج به عینک دارد. رئیس پاسگاه با دیدن معرفی‌نامه‌ی کانون کوهنوردی, ما را مرخص کرد و ما سوار اتوبوس شده و از کنار زندان “فلک الافلاک” که یادگار دوران ساسانی است و میگفتند زندانی سیاسی هم دارد گذشتیم و بسوی اصفهان برگشتیم.

حسین سنگنورد قابلی بود و میان دختران و پسران خویشاوند محبوبیت داشت. در سال ۱۳۵۷ او همراه با من و دوستان دیگر گروه “کارگران مبارز” را تشکیل داد و سپس به سازمان پیکار پیوست. حسین در روز ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ با همسرش همراه من با همسرم سوار بر موتور به پادگان نیروی هوایی برای حمایت از همافران شورشی, مرکز ساواک در سه‌راه ضرابخانه, زندان قصر, و از همه مهمتر زندان اوین که خود در آن دو سال از عمرش را گذرانده بود سر زد و در گشودن آنها به دیگران کمک کرد. حسین پس از تیرباران همسرم عزت همراه من به گورستان خاوران آمد ولی افسوس که خود نیز پس از مدتی همراه با همسرش دستگیر شد و در یکم اسفند ۱۳۶۱ در زندان اوین تیرباران و پیکرش در گورستان خاوران دفن شد.

دخترش “چشمه” پس از مرگ او در زندان اوین به دنیا آمد. وقتی در سال ۱۹۹۵ اولین بار نامه‌ای از چشمه بدستم رسید, شعر “دستخط” را برایش نوشتم:

سرکش ها و نقطه هایت، در جای  خود نشسته اند
و هیچ افتادگی در دندانه هایت نیست.
“یا” و “نون” را نشکسته ای
و “الف” و “را”یت درهم نرفته اند.
کاغذت به مرمری سپید می ماند
که حرفهایت در آن فرو رفته اند
انگار سنگ نوردی هستی
که قلم را در سنگ فرو میبری
تا جاپاهایی استوار بسازی.

پدرت، سنگ نوردی را به من آموخت
او سرانگشتانی توانا داشت
و چشمهایی تیزبین.
میخ ها را در جای استوار مینشاند
طناب را از حلقه ها می گذراند
و پله به پله بالا میرفت.
هنگامی که به فراز صخره می رسید
برمی گشت و به پایین نگاه می کرد
و لبخندی، گره های پیشانی اش را می گشود.

تو در بند زاده شدی
و پدرت تو را هرگز ندید.
اما من در خطوط نامه تو را شناختم:
جمله هایت چون آه، کوتاه هستند
و گاهی چون گلوله به قلب می نشینند.

در آن زمان, یکی از وظایف خود را تحقیق در باره‌ی چگونگی رشد سرمایه‌داری در روستاهای ایران میدانستم. در نوجوانی نخست تحت تاثیر جلال آل‌احمد یک تک‌نگاری در باره‌ی دهکده‌ی پوده, زادگاه پدرم در نزدیکی شهرضا نوشته بودم که اخیرا پس از نیم قرن توسط نشر آوانوشت در تهران چاپ شد, و سپس نوشته‌ای بنام “قسم به نمک” در باره‌ی سفرم با یک ساربان و دو شتر از دهکده‌ی جندق در خور و بیابانک به دشت نمک تا روستاهای حسینان و معلمان نیمه‌راه سمنان که همان وقت در روزنامه‌ی آیندگان ۱۳۴۷ درآمد. ولی این بار میخواستم از زاویه‍‌ی مارکسیستی به سراغ روستا بروم تا بر اساس میزان رشد سرمایه‌داری در آن, مرحله‌ی انقلاب ایران و دوستان و دشمنان طبقاتی آنرا دریابم. در این زمینه, دو کار انجام دادم: یکی سفر به همه‌ی ۳۳ روستای بلوک کراج بین اصفهان و جرقویه در کنار رودخانه‌ی زاینده‌رود که هفته‌ها طول کشید و در نتیجه‌ی آن متوجه شدم که کشت برای فروش از قبیل الوار, سر‌درختی و صیفی در آن بلوک بسیار رائج است. معمولا با دوچرخه به این دهات میرفتم و به بهانه‌های گوناگون سر صحبت را با مردم باز کرده از وضع کشاورزی و مالکیت زمین سر در می‌آوردم. از آنجا که پدرم باغی در یکی از دهات این بلوک بنام چیریان داشت, دوچرخه‌گردی من در آن دهات باعث دردسر نمی‌شد. کار دیگرم سفر به دهکده‌ی مبارکه نزدیک سیرجان در استان کرمان بود که یکی از خویشانم احمد‌رضا در آنجا خدمت سپاهی دانش میکرد. یکی از شاگردان او پسربچه‌ی باهوشی بود که از وضعیت مالکیت زمین و حتی تعداد مرغ و خروس هر خانواده در ده خبر داشت. من به بهانه‌ی اینکه میخواهم از او امتحان جغرافیا بکنم شروع به پرسش کردم و احمد‌رضا که روی تخت دراز کشیده بود جوابهای او را تندتند یادداشت میکرد بدون اینکه توجه او را برانگیزد. این شد که در مدت کوتاهی یک دفترچه‌ی چهل‌برگی از وضعیت مالکیت در آن روستا تهیه شد. به علاوه, من کتاب “بهره‌ی مالکانه در چین” نوشته‌ی بو دا چن را که در سال ۱۹۵۵ در پکن به انگلیسی چاپ شده بود به فارسی ترجمه کردم. این کتاب بنام مترجم اسدالله عموسلطانی که نام باغبان سدهی ما در چیریان بود در سال ۱۳۵۳ از سوی انتشارات پیام روبروی دانشگاه تهران چاپ شد. منظور من از ترجمه‌ ی این کتاب آن بود که نشان دهم چرا ایران بر خلاف چین پیش از انقلاب یک کشور نیمه‌مستعمره و نیمه‌فئودال نیست بلکه پس از اصلاحات ارضی بصورت سرمایه‌داری وابسته درآمده است.

در اصفهان بیش از همه با عمویم محمد نفیسی نزدیک شدم. او هشت سال از من بزرگتر بود و در دوران کودکیم نقش راهنمایم را داشت چون هم بعنوان مدیر کتابخانه‌ی خانوادگیمان ابن سینا که در خانه‌ی مادر‌بزرگم دایر بود و هم بعنوان سرپرست انجمن کودکان که از بچه‌های خاندان ما در اصفهان تشکیل شده بود تاثیر مستقیمی در پرورش فکری من گذاشت. وقتی در دبستان انشاهایم مورد توجه آموزگاران قرار گرفت عمو‌محمد در دو نوبت خواست که به خانه‌اش بروم تا او دو انشای “مدرسه‌ی ما” و “شهر ما” را با خط خوش خود بر برگه‌های امتحانی بازنویسی کند تا آنها را به مدرسه ببرم. همچنین یکبار احمد شاملو در یکی از شماره‌های اولیه‌ی “کتاب هفته”, احتمالا شماره‌ی شش, ضرب‌المثلهای اصفهانی را که عمو محمد فرستاده بود مانند “کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من” بنامش در بخش “کتاب کوچه” چاپ کرد و این مرا برانگیخت تا به گردآوری فرهنگ و ادبیات عامه روی‌آورم. از لحاظ سیاسی او در دوران کودکیم به “نیروی سوم” بخصوص رهبرش خلیل ملکی علاقه داشت و همین باعث شد که یکبار که با پدرم در باره‌ی عدم صلاحیت شاه برای رهبری بحث میکردم و او پرسید که پس چه کسی میتواند بجای شاه بنشیند گفتم خلیل ملکی که این حاضرجوابی من او را شگفتزده کرد.

محمد و من به این نتیجه رسیدیم که باید برای آگاهی دهی و سازماندهی وارد محیط کارگری شویم. نخست تصمیم گرفتیم که هر دو موقتا برای دستگرمی در اصفهان کاری بیابیم. محمد چند روزی به کار طاقت‌فرسای حفر گودال برای جاده‌کشی در دروازه‌ی شیراز پرداخت و من به کارخانه‌ی ریسندگی و بافندگی وطن رفتم. در آنزمان عمویم کریم حسابدار کارخانه وطن بود و وقتی ابراز تمایل مرا شنید اجازه داد که در آنجا یک هفته بدون مزد کار کنم. پس یکروز به دروازه‌ بزرگ کارخانه نزدیک زاینده‌رود رفتم ولی پیش از اینکه در بزنم مردی شیک پوش از در بیرون آمد و نگاهی کنجکاوانه به سراپای من انداخت و چون به او گفتم که میخواهم عمویم را ببینم به نگهبان گفت مرا راه دهد. وقتی به دفتر عمو کریم رفتم او گفت که آن شخص مدیر یا رئیس هیات امنای کارخانه‌ی وطن شاپور بختیار از یاران مصدق است. عموکریم بر خلاف دیگر عموهایم بیش از دیپلم دبیرستان نداشت ولی به فرهنگ و ادبیات فارسی علاقمند بود. هنگامیکه ده یازده ساله بودم یکی از اولین شعرهایم را به وزن عروضی با کمک او گفتم و آن در مرثیه‌ی خرگوشی بود که صبح زود در راه روستای پوده بهنگام توقف برای صبحانه در کوه “لا شتر” مرده یافتیم. من با پسرش جواد چند شماره مجله‌ی خانوادگی در می‌آوردیم بنام “شور و شیرین” که من مطالبش را مینوشتم و جواد نقاشی‌هایش را میکشید. جواد در پشت جلد مجله همیشه یک آگهی برای منسوجات کارخانه‌ی وطن میزد با این شعار “ایرانی! جنس ایرانی بخر!” و بابت آن شش ریال از پدرش میگرفت. من دو روزی پشت دستگاه‌های ماکو ایستادم و با کارگران مرد و زن که بیشتر روستایی بودند همصحبت شدم. ولی یکی دو بار ماکو از جای خود در رفت نزدیک بود به شقیقه‌ام بخورد که دیگر صلاح ندیدم به آن کار ادامه بدهم. با توجه به این تجربه‌ی کوتاه کار در اصفهان, محمد و من تصمیم گرفتیم که برای کار به تهران برویم. بدین منظور نخست باید کارت معافیت از نظام وظیفه و شناسنامه‌ی جعلی برای خود درست میکردیم. فکر میکنم دوستم محمد جواد – کلباسی چند کارت سفید معافی برایم آورد. برای ساختن مهر نظام وظیفه که زیر نظر ژاندارمری کل کشور بود احتیاج به نقش شیر‌و‌خورشید و کلمات روی مهر داشتیم. من به بهانه‌ای به اداره‌ای در اصفهان رفتم و مهر اداره را که نقش شیر‌و‌خورشید داشت از روی میز دفتردار کش رفتم و دو مهر معمولی به یک مهرساز نزدیک چهلستون سفارش دادم که از کلمات روی آنها می‌شد حروف ژاندرمری کل کشور را درآورد. محمد که هنرمند زبردستی بود توانست با استفاده از این سه مهر, همانا مهر نظام وظیفه را بسازد. برای تهیه‌ی شناسنامه هم یک روز با موتورسیکلت به دهات اطراف شهرک خراسگان نزدیک اصفهان رفتیم و از طریق اهالی ده الف آگاه شدیم که مدرسه‌ی ده ب آموزگار ندارد. پس به آنجا رفتیم و از چند تن بچه‌های ده خواستیم تا شناسنامه‌های خود را به ما بدهند تا همراه با تقاضانامه‌ای از جانب آنها به رئیس اداره‌ی آموزش و پرورش در خراسگان برده به عنوان آموزگار آن روستا استخدام شویم. بدین ترتیب, ما با این کار نادرست, دست دو شخصیت شیاد شاه و دوک در کتاب “ماجراهای هاکلبری‌فین” اثر مارک تواین را از پشت بستیم و برای آن کودکان خراسگانی و خانواده‌هاشان دردسر بزرگی بوجود آوردیم, اگر چه خود توانستیم شناسنامه‌های لازم را بدست آوریم.

عمو محمد در آن زمان دبیر دبیرستان روستای “باد” نزدیک نطنز بود و من دانشجوی دانشگاه تهران. پس او شغل خود را رها کرد و من دیگر به سر کلاسهایم نرفتم و بصورت یک دانشجوی غایب درآمدم که تنها سر امتحانات حاضر میشود. او مدت کوتاهی در خیابان سرباز هم‌اتاق من شد و سپس برای خود جای دیگری اجاره کرد. من در کارخانه‌ی کفش وین در جاده‌ی کرج کار پیدا کردم و او در یک کارخانه‌ ی تولید گیره‌ی آهنی در جاده‌ی قم که پیش از آن خودم در آنجا کار میکردم. صبحهای جمعه یکدیگر را در قهوه‌خانه‌ای در میدان تجریش میدیدیم و پس از خوردن نان بربری و پنیر و چای شیرین و گوش دادن به طوطی شیرین زبان قهوه‌چی و رفتن به مستراح در امامزاده ابراهیم که هزاران کبوتر بر گنبد و  حیاط آن نشسته بودند, به قله‌ی توچال میرفتیم. یادم است که آنزمان تکه‌ای از محاکمات خسرو گلسرخی و کرامت‌الله دانشیان را در تلویزیون نشان میدادند و محمد میگفت که چقدر کارگران کارخانه‌اش از مردانگی و جسارت آنها لذت برده‌اند بخصوص وقتی گلسرخی برای بیان دفاعیاتش موقرانه از جا برخاسته کتش را پشت صندلی آویزان کرده و دستی به سبیلش میکشد. محمد پس از چند ماه مجبور شد از آن کارخانه بیرون آید زیرا یکبار به حق‌کشی نسبت به کارگر دیگری به کارفرما اعتراض کرده و او نگهبانان را واداشته بود که محمد را بیرحمانه بزنند. میگفت کارفرما از اعضای سابق حزب توده بوده که حالا کارخانه‌دار شده. کار من هم در کفش وین بیش از چند ماه طول نکشید. در آنجا به کارگر بیسوادی بنام عباس آخوندی زنگ نهار کتاب کلاس اول را درس میدادم و گاهی از بیحقوقی کارگران با او حرف میزدم. در آغاز, در بخش دوختن رویه‌ی کفش به کفه‌ی آن کار میکردم که بخاطر ضعف چشم کارم دقیق نبود و سپس در بخش چرمسازی که هوا در آنجا آلوده به گرده‌های چرم و لاستیک بود و ناظر میگفت این محیط برای چشمهایت خوب نیست و یکروز نامه‌ی دربسته‌ای بدستم داذ که به اتاق کارگزینی ببرم. پس در آنجا حسابم را پرداختند و تمام. آنگاه من در جوادیه اتاقی گرفتم و برای آموختن لوله‌کشی به یک آموزشگاه حرفه‌ای در محله‌ی کشتارگاه نزدیک خانه‌ام رفتم تا اینکه محمد دستگیر شد و من پیش از اتمام دوره مجبور به ترک آنجا شدم. وقت که به سازمان پیکار پیوستم رضا ناصحی به من گفت که او هم همزمان به آن آموزشگاه می‌آمده و مرا دیده و حدس زده که سیاسی هستم.

در آن زمان ما در تماس با گروه رازلیق قرار گرفته بودیم که به دفاع مسلحانه باور داشت نه تبلیغ مسلحانه. نام این گروه از نام دهکده‌ای می‌آمد نزدیک سراب در آذربایجان که بچه‌ها روی ساخت اجتماعی آن تحقیق کرده بودند. من خود چنگیز احمدی یکی از اعضای این گروه را در دانشگاه می‌شناختم. او چشمهایی زاغ داشت با لهجه‌ای ترکی و مسوول کوهنوردی در کوی دانشجویان در امیرآباد بود. یکبار در سال ۱۳۵۲ با او و یک گروه کوهنوردی به غار “رودافشان” نزدیک شهر دماوند رفتم. هیچ یادم نمیرود که بر سر در عظیم غار با خط درشت نوشته بودند: “خمینی, نام تو بر تارک قرون میدرخشد”. در آنزمان مجاهدین خلق میان دانشجویان مذهبی بسی بیشتر از خمینی محبوبیت داشتند و هنوز جریان تقی شهرام ایدئولوژی سازمان را به مارکسیسم تغییر نداده بود تا مجاهدین خلق میان مذهبیها از اعتبار بیافتند و بنیادگرایی اسلامی خمینی جای آنرا بگیرد و در نتیجه دیدن چنین شعاری پنج سال پیش از انقلاب برای من شگفتی‌آور بود. درون غار, انبوهی از خفاشان را دیدیم که چسبیده بهم از سقف غار آویزان بودند و همچو که نور چراغ قوه را بهشان انداختیم عصبی شدند. شب در دهی نزدیک غار اتراق کردیم و بامداد از آنجا هر یک کیسه‌ای قیسی خریدیم که خیلی خوشمزه بود. چنگیز پس از مدتی دستگیر و به زندان افتاد و شنیدم که پس از انقلاب در پیوند با راه کارگر دستگیر و بدست رژیم خمینی تیرباران شد. صادق ستوده یکی دیگر از رازلیقیها بود که در سال ۱۳۵۲ در یک درگیری خیابانی توانست با شلیک گلوله از دست ماموران ساواک بگریزد و سرانجام خود را بخارج برساند. در روز ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ وقتی مردم زندان قصر را گشودند یکی از آشنایان من در میان اسنادی که آنجا روی زمین افتاده بود دفترچه‌ای را که ماموران گشت ساواک با خود در خیابان حمل میکردند و در آن عکس و مشخصات مبارزان متواری چاپ شده بود می‌یابد که از جمله عکس سعید اخوت را در بر داشته و او را شخصی خطرناک و حامل اسلحه معرفی کرده بود. من آن کارت را با شرحی تحت عنوان “یادی از یک رفیق گمشده” در نشریه‌ی پیکار هفتگی چاپ کردم و در سفر به اصفهان دو نسخه از آنرا همراه با همسرم عزت برای پدر و مادر سعید بردم.

عمو محمد در سال ۱۳۵۲ وقتی که میخواسته به سر قراری با سعید برود نزدیک میدان خراسان دستگیر شد با یک چاقوی ضامندار آویزان از کمر. او را برای سه هفته‌ی تمام بیرحمانه شکنجه کردند و برایش پنج سال حبس بریدند که تقریبا در پایان آن با فرا رسیدن انقلاب در آبان ۱۳۵۷ آزاد شد. محمد به خواندن انگلیسی احاطه داشت و در ۱۳۵۱ کتاب “انقلاب در انقلاب” رژی دبره را به فارسی برگرداند که بصورت دستنویس میان بچه‌ها میگشت. در زندان هم آلمانی را بخوبی یاد گرفت. پس از دستگیری محمد, من و سعید همدیگر را می‌دیدیم و یکبار با هم به شمال رفتیم و شبی را کنار خزر قدم زدیم و درددل کردیم. او سرانجام در سال ۱۳۵۲ به افغانستان گریخت. آخرین بار او را در کوی باریک و دراز “اشتران” میدان شاه تهران دیدم.

یکروز در فروردین ۱۳۵۳ یکی از همکلاسیهایم در کلاس تاریخ قاجار هما ناطق یا تاریخ هنر سیمین دانشور پیشم آمد و پرسید: آیا محمد نفیسی را می‌شناسی؟ معلوم شد که مدتی در زندان کمیته مشترک ضد خرابکاری بوده و عمویم را آنجا دیده است. نامش عزیز عیسی‌پور نشتارودی بود و ساواک پس از آزادی, از او میخواسته که در دانشگاه با آنها همکاری کند. با هم دوست شدیم و چون روشن شد که سابقا در یکی از روستاهای تربت جام نزدیک تایباد مرز افغانستان سپاهی دانش بوده و من هم میخواستم شرایط عبور غیرقانونی از مرز افغانستان را بسنجم با هم به تربت جام رفتیم. آنجا برای اولین بار آسیاب بادی دیدم و سپاهی دانشی که بیشتر وقتش را صرف پختن آبگوشت برای نهار بچه‌های دانش‌آموز بر اساس برنامه‌ی  تغذیه رایگان میکرد. این سفر بمن آموخت که عبور از مرز تایباد بدون کمک راهنمای محلی کار پرخطریست و اگر روزی لازم شد که به افغانستان روم بهتر است بصورت قانونی به آنجا سفر کنم. دوستی من با عزیز ادامه یافت و یک بار به نشتارود رفتم. پدرش یک برنج‌فروشی داشت و خانه‌ای دو اشکوبه در کنار درختان چای, پرتقال و شالیزار. عزیز به گردآوری ترانه‌های گیلکی و مازندرانی علاقه داشت و مرا هم در گوش کردن به آهنگهای بکرش شریک میکرد. در سال ۱۳۶۰ نام او را در روزنامه‌ها خواندم که بخاطر عضویت در سازمان اقلیت تیرباران شده بود.

عزیز عیسی‌پور نشتارودی مرا با علی عدالتفام از دانشجویان دانشکده‌ی ادبیات آشنا کرد که این دوستی بصورتی پایدار درآمد و اثری عمیق بر کار سیاسیم گذاشت. آن روز من و عزیز داشتیم برای نهار به غذاخوری در خیابان شانزده آذر میرتیم که علی را دیدیم. او با خود قابلمه‌ای گوشت خرگوش آورده بود و من برای اولین بار گوشت خرگوش چشیدم. علی بچه‌ی میاندوآب در آذربایجان بود. پدرش را در کودکی از دست میدهد و با کار نجاری و بنایی در کنار برادر بزرگش خرج زندگی خود و خانواده را در‌می‌آورد و در ضمن به تحصیل ادامه میدهد تا اینکه به دانشگاه تهران وارد میشود. ما بسرعت جذب یکدیگر شدیم: او احتمالا بدلیل دانش مارکسیستی من و من بدلیل پیشینه‌ی کارگری و خصلت مردمیش. پس در دهکده‌ی فرحزاد در شمال غربی تهران اتاقی کاه‌گلی اجاره کردیم و روبروی آن چند تا کتاب مارکسیستی را که برای خواندن چند ماهه نیاز داشتیم در بشکه‌ای آنسوی رودخانه در دامنه‌ی کوه پنهان کردیم. عصرها پس از درآمدن از دانشکده با اتوبوس خود را به فرحزاد میرساندیم و از ساعت سه صبح بیدار شده, دست و رو را در آب خنک جو شسته و پس از نرمش کوتاهی به خواندن پنج تن آل کمون مارکس , انگلس, لنین, استالین و مائو می‌پرداختیم. شب اول که آنجا خوابیدیم تنها یک پتوی نازک با خود داشتیم و از سرما نمی‌توانستیم بخوابیم که علی پیشنهاد کرد که پشتهامان را بیکدیگر بگذاریم تا گرمای بدنهامان یکدیگر را گرم کند. چنین کردیم و موثر افتاد. گاهی وقتها به کوهنوردی میرفتیم به امامزاده داوود و از راه کیگا خود را به سولقان میرساندیم و با اتوبوس به فرحزاد برمیگشتیم. یکبار هم با گروه کوهنوردی دانشجویان به غار “کهک” نزدیک قم رفتیم که برای من بسیار چالش‌انگیز بود زیرا در تاریکی باید هر قدم خود را می‌سنجیدی وگرنه سقوط میکردی و علی با شکیبایی برای ساعتهای متمادی قدم به قدم مرا راهنمایی میکرد.

پس از چند هفته در فرحزاد یک نفر مزاحم پیدا شد و او مردی بود که اتاق بغلی ما را اجاره کرده و صبحها پارچه‌ی روسری برای فروش رنگ می‌زد و در آفتاب میگذاشت تا خشگ شود. برای اینکه از شرش راحت شویم یک بار سر شب از جاده‌ی بالای خانه شروع کردیم به انداختن سنگ روی تاق خانه‌اش . وقتی موضوع را با ما در میان گذاشت گفتیم که ما هم قربانی آن سنگ‌اندازی شده‌ایم و شاید این کار اجنه باشد. فردا او خانه را خالی کرد و ما با خیال راحت به کتابخوانی خود ادامه دادیم. آنگاه علی که نجار قابلی بود یک دستگاه پلی‌کپی با خرک چوبی ساخت و ما کتاب کوچک تحلیل طبقات مائو را که بسادگی دوستان و دشمنان طبقاتی در انقلاب چین را توضیح میداد تکثیر کرده در کوی خوابگاه دانشجویان امیرآباد دانه به دانه آنرا از زیر در به اتاق بچه‌هایی که از قبل نشان کرده بودیم و در آنها استعداد کار سیاسی میدیدیم انداختیم. بدین ترتیب, نه کتابهای ما بهدر رفت و نه حساسیت خبرچینهای ساواک برانگیخته شد.

پس از دو سه ماه که از دوستی ما میگذشت و ما دیگر کمتر به دانشگاه مییرفتیم, من برای دو هفته همراه با علی به میاندوآب رفتم و با فرهنگ چندقومی و طبیعت بکر آن سرزمین آشنا شدم. یادم می‌آید که شب اول, دوتایی روبروی گورستان نزدیک خانه‌اش ایستادیم و با یکدیگر پیمان بستیم که تا آزادی طبقه‌ی کارگر دوشادوش مبارزه کنیم. علی میان بچه‌های آن شهر و شهرهای مجاور چون بوکان, مهاباد, مراغه, بناب و .. دوستان زیاد از ترک و کرد و فارس داشت که غالبا از طبقات کم‌درآمد و زحمتکش می‌آمدند. بسیاری از آنها تدریجا بصورت دوستان نزدیک من هم درآمدند که با هم کتاب میخواندیم, به کوههای سهند و سبلان میرفتیم و در کارهای ساختمانی مثلا در اسلام‌شهر تهران با هم کار گل میکردیم. من خود دو بار و هر بار برای یک ماه در نقش شاگرد علی بعنوان استاد کفراژبند, یعنی که چوب‌بست یک ساختمان را می‌سازد یا پس از اتمام کار ساختمان چوب‌بست آنرا برمیدارد, در شهرک اکباتان و یک استادیوم ورزشی در امیرآباد با ۳۵ تومان در روز کار کردم و تجربه‌ها اندوختم.

این دوستان میاندوآبی پس از انقلاب چون فرامرز عدالتفام, حمید ندروند و روح‌الله تیموری به سازمان پیکار پیوستند یا چون جهانگیر قلعه‌میاندوآب و جلیل شهبازی به سازمان چریکهای فدایی خلق. یکبار با علی و برادر کوچکش فرامرز و همکلاسیهایش حمید و روح‌الله به تپه‌ای نزدیک میاندوآب رفتیم که میگفتند هفته‌ای یکبار سیدی به آنجا میاید و بیماری مردم را شفا میدهد و شاید بتواند کهیر دست مرا هم برطرف کند. وقتی به آنجا رسیدیم حدود ده نفر زن و مرد روستایی سر تپه به نوبت ایستاده بودند تا سید را ببینند. نوبت من که شد او نگاهی به دستهایم کرد, گلوله‌ای خاک را از زمین برداشت, توی آن تف کرده و آنرا بسوی من دراز کرد. آنرا نگرفته و پرسیدم: مگر چه چیز در آبدهان تو هست که قرار است دست مرا خوب کند؟ با بی‌شرمی گفت: من سید هستم و آبدهانم شفا میدهد. افسوس که آن سه یار دبستانی فرامرز, حمید و روح‌الله پس از انقلاب, بفرمان سید شیاد دیگری به قتل رسیدند. من در سال ۱۹۸۶ شعر “شور میاندوآب” را بیاد آنها سرودم:

که گفته که اسب
روح سرکش آب نیست؟
این تنها قیرات، اسب کوراوغلو نبود
که زاده‌ی رود ارس بود.
سه اسب جوان
از زرینه‌رود به‌در شدند:
روحی در تهران به‌خاک افتاد,
حمید در اردبیل
و فرامرز در تبریز.

زرینه‌رود شوریده، کف به دهان می‌آورد,
چفته‌های تاک از خشکی می‌سوزند
و عاشق نومید, ساز بر سنگ می‌کوبد.

وقتی مادرم خواب خانه می‌دید
من در سراب کار گِل می‌کردم.
وقتی تلخی، طعم همیشگی پدر بود
من در مراغه کلوخه‌ی قند می‌زدم.
وقتی خواهرم در کارگاه, قالی می‌بافت
من در بناب تاک مو می‌نشاندم.

که گفته که آتش
روح سرکش آذربایجان نیست؟
این تنها چاملیبل، دژ کوراوغلو نبود
که سنگر آزادگان شد.
در جمهوری بچه‌های میاندوآب
خدیجه آزادانه با شاهرخ زندگی می‌کرد,
جوانشیر خود را ناتوان نمی‌دید
و بهاییفارس با ترک مسلمان
در زرینه‌رود یکجا شنا می‌کرد.

مویه کن ای رود من
که هرگز به سرچشمه باز نخواهی گشت،
مویه کن ای تاک من
که هرگز به غوره نخواهی نشست
و مویه کن ای ساز من
که عاشق را جز تو پناهی نیست.

جهانگیر قلعه‌میاندوآب و جلیل شهبازی را اولین بار در سفری که به اتفاق علی و گروهی از دوستانش به قله‌ی کوه سهند کردیم شناختم. نخست از شهر مراغه خود را به پای کوه رساندیم و از راهی بالا رفتیم که بدون پیچ و خم زیاد ناگهان نفسگیرانه به اوج میرفت. در قله, خرابه‌های باستانی دیده میشد. وقت فرود, جانب روستای لیقوان را گرفتیم و شب در کوه کنار یک محل آبگرم معدنی خوابیدیم. فردا پیش از اینکه به لیقوان برسیم مردان ایلیاتی را دیدیم که دست یکدیگر را گرفته شعرخوانان و پاکوبان, انبوهی پشم شتر را به پا میکوبیدند تا نمد درست کنند. در لیقوان هر یک دله‌ای پنیر خریدیم و سپس با اتوبوس به تبریز رفتیم.

جهانگیر در ۱۷ بهمن ۱۳۵۹ در گردهمایی سازمان اقلیت بعنوان سخنران شرکت کرد و سپس دستگیر شد و پیکر کارد‌خورده‌اش چند روز بعد در نزدیکی میدان خراسان بدست آمد. سعید سلطانپور همان وقت شعری در مرثیه‌ی او سرود. جلیل در زندان بسر میبرد و از سرنوشتش خبر نداشتم تا روزی در سال ۲۰۰۹ به جلسه‌ای در دانشگاه کالیفرنیا, لس‌آنجلس رفتم که مهدی اصلانی در آنجا پیرامون کتاب تازه‌اش “کلاغ و گلسرخ” سخن میگفت. به گفته‌ی او, در مرداد ۱۳۶۷ جلیل که در زندان گوهردشت بسر میبرده از خبر قتل‌عام قریب‌الوقوع زندانیان بدست هیات مرگ خمینی از طریق مرس بر دیوار آگاه میشود و با شیشه‌ی شکسته‌ی مربا در دستشویی زندان, شکم خود را میدرد و با وجود اینکه زندانبانان پیکر نیمه‌جان او را می‌یابند به درمانگاهش نمیرند تا جان میدهد و جسدش را با پیکر تیرباران‌شده‌های آنروز به بیرون میبرند. شبی که این روایت را شنیدم شعر “خودکشی در زندان گوهردشت” را بیاد جلیل شهبازی سرودم:

آنها لکه‌های خون تو را
از دستشویی زندان گوهردشت شسته‌اند
و پیکر نیمه‌جانت را
با هزاران قربانی تابستان شصت‌و‌هفت
در گورستانِ کُفرآباد چال کرده‌اند.

با این همه, هنوز من
آن شیشه‌ی شکسته را
در جسم و جان خود حس می‌کنم
وقتی بر آن شدی
به راهروی مرگ پا‌مگذاری
مبادا در برابرِ پرسش قاضی‌القضات
که “مرتدی یا مسلمان؟”
به چپ رَوی به قتلگاه
یا به راستِ زنده‌زار.

ادامه دارد