حسیندولت آبادی؛ نریمانِ پازندی را من کشتم
حسیندولت آبادی؛
نریمانِ پازندی را من کشتم
بریده ای از رمان «خون اژدها»
گر تن بدهی، دل ندهی کار خراب است
چون خوردن نوشابه که در جام شراب است*
… یادداشت شتابزده با این شعر آغاز شده بود و امضاء نداشت. با این وجود من از آن شعر و واژههای آشنا و تکراری فهمیدم که خطاب به من نوشته شده بود؛ نریمان در «آشیانه عقاب!!» چشم به راه «ترک شیرازی» اش نشسته بود تا با او به دیار عشق پرواز میکرد.
تو در این سفر خدایا ز بلا نگه بدارش
که دل امیدوارم به خیال او نشسته …
سوسن با صدای گرم، صمیمی و دلنشینی آواز میخواند، خواب به چشمام نمیآمد، سرم را به پشتی صندلی تکیه داده بودم و از پشت شیشه به دامنه سرسبز کوهها و شیروانیهای اخرائی خانههای روستاها نگاه میکردم و هر چه به مقصد نزدیکتر میشدم، دلشوره، اضطراب و دغذغهام بیشتر و بیشتر میشد. راستی به کجا میرفتم و چرا میرفتم؟ چرا در مهمانخانهای اتاقیکرایه نکرده بودم و سراسیمه راه «آشیانه عقاب!!» را در پیش گرفته بودم. راستی این چه نیروئی بود که مرا کورکورانه به آن سو میراند، آیا ترس از تنهائی و هراس از مأمورها باعث نشده بود. آیا به یاری نریمان امید نبسته بودم؟ آیا در این چند ساله اخیر به رفاه، آسایش و تنآسائی عادت نکرده بودم؟ از فقر و تنگدستی نمیترسیدم؟ چرا با خودم رو به رو نمیشدم و حقیقت را نمیپذیرفتم. راستی با آنهمه شتاب بهکجا میرفتم، در آشیانه عقاب چه سر نوشتی در انتظار من بود. نریمان چه خوابی برای من دیده بود؟
آه، آشیانه عقاب، آشبانه عقاب…
آشیانه عقاب خانهای زیبا، نقلی و سنگی بود که در دامنه کوه و در میان جنگل ساخته شده بود. باریکه آبی که از شکاف صخره های بالای آشیانه میجوشید، زمزمه کنان از جویچه کنار ساختمان بر بستر سبزهها میگذشت، به استخر میریخت، چرخی میزد و ازگوشه آن بیرون میرفت و کشتزارهایِ کوهپایهها را آبیاری میکرد. درختهای اطراف ساختمان را بریده بودند، تا اگر روی تراس صبحانه و یا ناهار میخوردند، از راه دور و از رویِ بامِ سبزِ جنگل، کاکلِ سفیدِ امواج را میدیدند. چشمانداز سالن و اتاق خواب نیز دریا بود؛ گیرم شبها بجای صدای امواجِ دورِ دریا، زمزمه عاشقانه آن جویبار تا سحر بهگوشام میرسید. شبهائی که نریمان مست و خراب میافتاد و خرناسه میکشید، شالی روی شانهام میانداختم، برای خودم شراب میریختم و با بسته سیگار، کنار جوی مینشستم و پاهایم را به آب خنک میسپردم. آب استخر که مدام نو میشد، مانند تگرگ خنک بود و من بیش از چند دقیقه در آب دوام نمیآوردم، با اینهمه در شبهای دمکرده، گرم و مهتابی نریمان هوس میکرد ترک شیرازیاش را برهنه زیر نور ماه میدید، با او توی آب غوطه میخورد و در هوای آزاد، کنار استخر، روی سنگهایگرم با او میخوابید. تازگی فشار خون و بیماری قلبیاش را بهانه کرده بود، پیش از مشروبخوری و شنا، چند بست تریاک میکشید تا در آغوش ونوس سنکوب نمیکرد. گیرم کار از یک بست و دوبست تریاک گذشته بود، نریمان به منتقل و وافور دل بسته بود، روی تشکچه، با زیر شلواری، چهار زانو مینشست و به سختی از منقل دل میکند. در آغاز آشنائی، دور از چشم من تریاک میکشید، ولی از زمانی که پزشک به او توصیه کرده بود، شرم و حیا را کنار گذاشته بود و در سفرهای شمال تا آخر شب با حیدر سرایدار پای منقل مینشست. در آشیانه عقاب، حیدر جرجانی جای ترنج سنگ سفیدی را گرفته بود، روی تراس برای آقا منقل میگذاشت و از من ابا و پروائی نداشت. جرجانی سرایدار و کلید دار آشیانه عقاب بود و هر بار مرسد بنز از میدانچه آبادی میگذشت و به باریکه راه جنگلی میپیچید، از پناه آبادی میانبر میزد و پیاده از سینه کش تپّه بالا میآمد و زودتر از ما به کنار استخر میرسید. گیرم در روز واقعه سرایدار جرجانی برای تهیه تریاک به آبادی رفته بود و آقا، خیرالله، راننده را مرخصکرده بود تا فردای آن روز میآمد و او را تا مرز بازرگان میبرد.
« آه، برهنه در سراب میدَوَم/ برهنه/ تشنه/ در سراب!!»
آهی از ته دل کشید، دفترچهام را بست و با لحن سردی پرسید:
«بیا جلو، چته؟ به چی خیره شدی؟ امانتی رو آوردی؟»
از جا جنب نخورد، پاشنه کفشهایش را روی لبه میز پایه کوتاه انداخت و زیر لب زمزمه کرد: « سراب، سراب …!»
شور، شوق و عطش نریمان در آن چند روزه دوری و تنهائی انگار فروکش کرده بود و مثل هربار بیتاب و بی طاقتِ بوسیدنِ ترکِ شیرازیاش نبود. مردی که مدام مانند گردباد دور خودش میچرخید، مردی که تا از راه میرسید، مرا در آغوش میکشید، از جا میکند و میچرخاند و میچرخاند و سر تاپایم را میبوسید، مردی که شتابزدگی و بیقراری شاخصه عمده او بود، به آرامشی بودائی رسیده بود و با مشاهده من از جا حتا جنب نخورد. لخت، کرخت و بیرمق روی صندلی لمیده بود و منتظر بود تا میرفتم و هفت تیر را توی دستاش میگذاشتم. من این بی تفاوتی و خونسردی را بعد از واقعه، در باز داشتگاه پاسگاه ژندارمی دو باره با درد به یاد آوردم، گیرم علّت این تغییر ناگهانی را هرگز نفهمیدم. رفتار، گفتار، طرز نگاه و لحن نریمان عوض شده بود، انگار نیروی حیات در وجودش مرده بود، امیدی به زندگی و زنده ماندن نداشت. نریمان که با کتاب و ادبیّات بیگانه بود، چند سطری از شعری را که سالها پیش پشت عکس مهران نوشته بودم بهخاطر سپرده بود و مدام زیر لب زمزمه میکرد:
«خواهم که بر آن سینه نهم سینه خود را
تا دل به تو گوید غم دیرینه خود را…»
«آقا نریمان، من همون روزها به این تپانچه روغن وازلین زدم و گذاشتم توی جا یخی یخچال، خدا کنه زنگ نزده باشه.»
تپانچه را از لای حوله در آورد، با خونسردی وارسی کرد، به شاخه درخت نشانه رفت و ماشه را چکاند. با انفجار گلوله پرندهها از لای شاخ و برگها پر زدند و من وحشتزده از جا پریدم.
«نه نه، زنگ نزده، دیدی؟ زنگ نزده.»
لوله تپانچه را روی شقیقهاش گذاشت و رو به من برگشت:
«سرکار استوار رضائی اینجوری تیر خلاص میزنه. دنگ.»
من تا آن روز نام سرکار استوار رضائی را نشنیده بودم و منظور نریمان را از تیر خلاص نمیفهمیدم. بلاتکلیف ایستاده بودم و پا به پا میمالیدم.
« آقا نریمان، من امروز اومدم اینجا تا با شما صحبت کنم…»
« آقا، آقا … تشنه در سراب آمدم… برهنه در سراب آمدم»
دفتر چهام را یک نظر روی میز دیدم و یکّه خوردم. نریمان آن را از کتابخانه بر داشته بود و تکههائی از آن نوشتهها را خوانده بود:
«تشنگی، عطش، سراب، برهنه در سراب… خواهم که بر آن سینه نهم سینه خود را/ تا دل به تو گوید غم دیرینه خود را…»
«این نوشتهها سیاه مشقه، هنوز شعر نشدن، من گاهی…»
نریمان از جا جنب نخورد و حتا به من نگاه نکرد:
«چرا این سیاه مشقها رو قایم کردی، خجالت میکشیدی؟»
وقاحت و رفتار بی پروای او در هماغوشی خشن تر و شرمآورتر از آن شعرهای لطیفی بود که من به یاد عزیزی سروده بودم.
«من امروز اومدم راجع به همین چیزها با شما صحبت کنم.»
تپانچه را روی دفترچه گذاشت و به خشکی گفت:
«حالا برو یه دوش بگیر، یه چرتی بزن، حرفهاتو بذار واسه بعد، برو، امشب برام مهمون میاد، میخوام سیاه مشق تو رو براشون بخونم»
«آقا نریمان، من این چیزها رو واسه دل خودم نوشتم، شما …»
«میدونم، میدونم، رفیق خزر به منگفت: خصوصییه»
«خزر؟ خزر کجا بود؟ مگه شما خزر رو تازگی دیدین؟»
«مگه یادت رفته؟ نگفتم من پشّه رو تو هوا نعل میکنم، نگران خزر نباش، جاش امن و امانه، دوره دیدهها دارن روی سوژه کار میکنن»
«آقا نریمان، بگین چه بلائی سر خزر اومده؟»
«حالا برو یه دوش بگیر، برو، برو تو رختخواب، الان میام، آهای مش حیدر، برگشتی؟ مگه رفته بودی دنبال آب حیات»
«آقا، گوشت قصابی تموم شده بود، بخاطر شما یه برّه کشت»
سرایدار از آبادی بر گشته بود و اگر برای نریمان مهمان میآمد، لابد مراسم عرقخوری، تریاککشی و «خودسازی» آنها تا دیر وقت شب به دراز میکشید. در اینجور بزمها، نریمان خوش نداشت ونوس و ترک شیرازیاش با مردهای عزب، سر میز و یا کنار منقل، زانو به زانوی آنها مینشست:
«نه، نه، این دفتر چه رو بذار اینجا باشه، خجالت نکش. خدایا تو تازگی چقدر معصوم، عفیفه و خجالتی شدی.»
«آقا نریمان، من سر از حرفهای شما در نمیارم، مگه چی شده؟»
«برو ای عطش کویر، برو، برو امشب سیرابت میکنم.»
تپانچه را برداشت، توی لوله آن فوت کرد:
«بیا بگیر، اینو بذار زیر بالشت تا خواب آشفته نبینی»
انقلابی در رفتار نریمان رخ داده بود که علل آن را نمیفهمیدم. من در زندان زنان شیراز شنیده بودم که تریاک روی سلسله اعصاب و میل جنسی مردها اثر میگذاشت و در دراز مدّت، به شخصیّت و منش آنها آسیب میرساند؛ شنیده بودم که تعصّب، غیرت، جرأت و جسارت معتادها به مرور زمان تحلیل میرفت و در موقعیّتهای حسّاس و در برابر دشمن، خوار، ذلیل و منفعل میماندند. گیرم نریمان معتاد نشده نبود و اگر شب و روز با سرایدار جرجانی زانو به زانو نشسته بود و تریاک کشیده بود، لابد اعصاباش بیش از اندازه خسته و متشنّج بود و یا حوصلهاش از تنهائی، بیکاری و سکوت ملالآور آشیانه عقاب سر رفته بود. نریمان به سکون و سکوت و آرامش عادت نداشت، بر خلاف من از تنهائی و انزوا بیزار بود. او مرغ توفان بود، در تندبادها و رگبارها، در غوغای تندرها و آذرخشها بیپروا پرواز میکرد. گیرم آن مرغ افسانهای را انگار صاعقه زده بود، از شور و شوق افتاده بود، پژمرده و افسرده شده بود و آن روز غروب حتا به پیشواز ترک شیرازیاش نیامد. چرا؟ چه اتفاقی در این چند روز افتاده بود؟ لابد خزر دستگیر شده بود یا به شعرهای دفترچه و مهران مربوط می شد. گیرم نریمان از آغاز آشنائی ما دورادور مهران را میشناخت و آنقدرها دلنازک، حسّاس و شکننده نبود که شعرهایِ بیپروا او را از پا در میآورد. نه، بی تردید حادثهای مهمتر از اینهمه او را درهم شکسته بود و به زانو در آورده بود. کسی چه میدانست، لابد تهدید به مرگ شده بود و در «آشیانه عقاب!!» سنگر گرفته بود. شاید جاسوسی بود که پس از سالها خدمت به اجنبی، لو رفته بود؟ شاید نفی بلد شده بود، شاید اینهمه نقشه بود و …
«من که تیر اندازی بلد نیستم، سلاح به چه دردم میخوره؟»
نگاه نریمان به راه رفته بود و با لحنی که مهر و عطوفت در آن یخ زده بود، زیر لب به زمزمه گفت:
«خب بذارش زیر بالشِ من، باشه، بذارش دم دست»
«آقا نریمان، خواهش میکنم به من بگو چی شده؟»
«برو یه دوش سرد بگیر، دراز بکش استراحت کن، نگران مهمونا نباش، برو، مش حیدر ترتیب همه چی رو میده»
با لباس روی تخت دراز کشیدم و تا دیر وقت خواب به چشمهایم نیامد، تا آخر شب به جدائی، به واکنش نریمان و به بحث و مشاجرهای که خواه ناخواه پیش میآمد، فکر میکردم. من اگر چه دلکنده شده بودم، ولی هنوز همه رشتههائی نامرئی دوستی ما نبریده بود و هنوز نگران سرنوشت او بودم. کسی چه میدانست، شاید نریمان به بن بست رسیده بود و در آشیانه عقاب به انتظار پایان کار نشسته بود. شاید به فکر خودکشی افتاده بود؟ ولی اگر قصد خودکشی داشت تپانچهاش را به من نمیداد، بلکه از کوره راه جنگلی بالا میرفت و کنار چشمه با گلولهای به زندگیاش خاتمه میداد. ولی چرا به خیرالله سفارش کرده بود تا امانتی او را به آشیانه عقاب میبردم. نریمان آن تپانچه را برای چهکاری لازم داشت. لابد نگران امنیّت ترک شیرازیاش شده بود و به میهمانهایش اعتماد نداشت:
«جاکشها!… الحق که تویِ شهر نو بزرگ شدین.»
دم دمای سحر با خنده مستانه میهمانها از خواب پریدم.
میهمانها روی تراس نشسته بودند و من بهسختی صدای آنها را میشنیدم. نریمان تا آن شب هرگز دوستی یا آشنائی را به آشیانه عقاب دعوت نکرده بود، هیچ کسی نشانی عشرتکده خصوصی او را نمیدانست و در آن منطقه، حتا سرایدار نریمان پازندی را نمیشناخت و همه او را آقا یا ارباب صدا میزدند. لابد میهمانهای آقا از جنم دیگری بودند. باری، کنجکاو شده بودم تا شاید سر از ماجرای آنها در میآوردم.
«یا به تشویش و غصه راضی شو/ یا جگر بند پیش زاغ بنه»
لایِ پنجره را باز کردم و سرک کشیدم، نه، نریمان مثل همیشه میهماندار و میداندار نبود، فرو ریخته بود و آهسته حرف میزد:
«همه ش مال شما، فقط اینقدر برام بذارین تا ترکیه برسم»
«ترکیّه؟ خر نشو مردک، اونجا همهچی رو با پول میخرن، حتا آدمها رو. تو مثل گاو پیشونی سفیدی، تو رو پیدا میکنن.»
«من یه روزی دوباره به این خراب شده بر میگردم.»
«لاف نزن، تو مَردِ مُردهای، فهمیدی، مُرده! فردا توی روزنامهها مینویسن نریمان پازندی مفقودالاثر شد. خلاص!»
«خب، اگر گره کار اینجوری باز میشد، چرا زودتر نگفتین؟»
«نریمان، گره کار تو دیگه با هدیه، تحفه و نشمه باز نمیشه، حالا دیگه خیلی دیر شده، تو دیگه چیزی نداری که به کسی ببخشی. مگه نشنیدی، دست مُرده از دنیا کوتاهه، تو دیگه مُردی، خلاص! یادته، من که همون رزوها تلفنی بتو گفتم. نگفتم اگه عقاب بشی و به قله قاف بری پیدات میکنم.»
«تو یه سگ با وفای شکارچی هستی، سگ شکارچی! عقل تو به این چیزها قد نمیده، تو و رفیقت فقط و فقط امر برین، مزدورین.»
«ببین، اون بالا منتظرن تا خبر مرگ نریمان رو بشنون، ولی من به خاطر دوستی و دینی که بتو دارم میذارم زنده از مملکت بری.»
«دوستی و دین؟… ولدالزناها، دوستی و رفاقت شما توی اون کیف سامسونه، بارلاها، آدمکش حرفهای و اینهمه گذشت و بزرگواری.»
«حرف مفت نزن، فردا جنازهت رو وردار و از اینجا برو.»
بهیاد بسته اسکناسها، روزنامه النهار و نامه عاشقانه او افتادم: «در آشیانه عقاب چشم به راه ونوس نشستهام تا با او به دیار عشق پرواز کنم.»
«هی، نریمان، چرا صداش نمیکنی بیاد یه پیک با ما بزنه»
«گفتم خیرالله قراره ساعت چهار صبح بیاد. اگه سر برسه …»
«نگران نباش، تا خیرالله برگرده کار رو تموم میکنم، وقت تنگه، دیگه طاقت ندارم. هی یابو، من رفتم»
جلو پنجره اتاق، پا به فرار ایستاده بودم تا شاید صدای اعتراض نریمان را میشنیدم، دیر جنبیدم، خاموشی و رضایت نریمان گیجام کرده بود، مخام از کار افتاده بود. آنهمه رذالت و پستی را باور نمیکردم. نریمان که هر بار مثل سگ با وفائی به پای عاطفه قشقائی میافتاد، دم میجنباند و با تملق و چاپلوسی مرا لیس میزد، ترک شیرازیاش را معامله کرده بود، به آنها باج داده بود، وعده داده بود و حالا، در آشیانه عقاب، همسر و معشوقهاش را برای حریف میبرد. اگر اشتباه نکنم، فکر قتل او در همان لحظه از سرم گذشت، یکدم مردد ماندم: «کاش تپانچه را برداشته بودم». دیر شده بود، تردید و درنگ کوتاه سبب شد تا قوچهای مست راهام را میبستند و مرا کنار استخر دوره میکردند:
«کجا جیگر طلا؟»
جلو چشم نریمان برهنهام کردند، مستانه مرا به استخر انداختند و او از جا جنب نخورد، نه، روی تراس به تماشای فاجعهای نشسته بود که سرانجام به قتل او منجر شد. شاید اگر نریمان به اعتراض لب ترکرده بود، او را میبخشیدم و به جای او، مردانی را میکشتم که در استخر مستانه و وحشیانه نوبت به نوبت به من تجاوز کرده بودند:
«حالا دمر، یابو، گفتم دمر بخوابونش روی چمن…»
بند بندم میلرزید، برهنه روی چمنهای خیس میغلتیدم، جیغ میکشیدم:
« نریمان، آهای نریمان».
گیرم او از روی تراس رفته بود. انگار کور و کر شده بود و نمیشنید. آدمکشها مرا را زجر میدادند و او لابد جلو آینه ریش میتراشید، لباس میپوشید و چمداناش را میبست.
«بلند شو دیگه یابو، بسه، چقدر تلمبه میزنی.»
نیمه بیهوش، درگوشه تاریک محوطه، روی چمنها افتاده بودم و از ورای پرده اشکهایم مردان مستی را میدیدم که کنار استخر نریمان، زیر مهتاب لودگی میکردند:
«یابو، نمیخوای غسل جنابت بکنی، بپّر تو آب.»
«وای، مثل خر کیف کردم، وای چقدر مزّه داشت تو آب یخ.»
هوا تاریک بود که آن قوچهای پرواری از استخر بیرون پریدند، رو به من آمدند، دستها و پاهایم را گرفتند، توی هوا تابام دادند و دوباره به آب انداختند و قهقهه زدند:
«یک دو، یک دو، برو واسه غسل ارتماسی»
لباسهایم تکه تکه کنار استخر افتاده بود و خیس شده بود، آنها را یکی یکی چنگ زدم، چهار دست و پا، افتان و خیزان به حمام دویدم و زیر شیر آب مانند دیوانه فریاد کشیدم:
«پا انداز! پا انداز»
نریمان پازندی را من آنشب کشتم؛ داستانی که برای ژاندارمها و مأمورهای اداره آگاهی حکایت کردم سر تا پا دروغ بود. نه، من با صدای گلوله از خواب بیدار نشده بودم، من آن شب تا سحر، تا زمانیکه ژاندارمها به آشیانه عقاب آمدند، نخوابیدم. قوچ های مست لگد مال و لجنمالام کرده بودند، منی و چرکابی که آنها به من پاشیده بودند، با آب زمزم حتا تمیز نمیشد، زیر دوش، چند بار خودم را با صابون شسته بودم، ولی هنوز آن پلشتی از ذهنام پاک نشده بود و از میان نمیرفت، پلشتی آنها مانند لکه چربی سیاهی به روحام چسبیده بود، آن احساس نکبت تجاوز، تحقیر، توهین، خواری و زبونی همیشه با من بود و تا سالها در کابوسهایم ظاهر میشد. من آن شب نکبت تباه شده بودم، هستیام تباه شد، آن شب در آب سرد استخر سر تا پا سوختم. تا مدتها سرتاسر بدنام سوزن سوزن میشد. دنبه سرم را مدام مانند صرعیها به ستون آهنی میکوبیدم و هیچ آرزوئی بجز کشتن آن قوچ های مست نداشتم، آدمکشها قِسِر در رفته بودند و من از عجز و ناتوانیام، از خودم، از آسمان و از زمین بیزار شده بودم و مانند پیر زنها، پتوئی روی شانههایم انداخته بودم و کنار صندلی راحتی نریمان چندک زده بودم و میلرزیدم. اگر چه نریمان را به ضرب گلوله کشته بودم، ولی آن قوچهای پرواری از مرگ جسته بودند تا لابد در بزمی شبانه از آن شب با لذّت یاد میکردند:
«چه کیفی داشت توی آب سرد»
شاید اگر نریمان پازندی در سکوت و آرامش، در مهتاب بیتفاوت و خونسرد بهتماشای تجاوز آن قوچها نمیایستاد، از حمام بیرون میآمدم، تپانچه را از زیر بالشام بر میداشتم، به طرف بنز میهمانهای سرخوش و سرمست او میرفتم و تتمه گلولهها را نثار آنها میکردم. افسوس، نفرتی که مانند تیزاب در رگهایم میدوید، عقلام را زایل کرده بود، حولهای پوشیدم، پابرهنه و پاورچین پاورچین به روی تراس برگشتم، نریمان لباس پوشیده بود، چمداناش را دم دست گذاشته بود و چشم به راه خیرالله روی صندلی راحتی لمیده بود. خواب یا بیدار، نفهمیدم، لوله تپانچه را روی شقیقهاش گذاشتم و پیش از آن که ماشه را بچکانم فریاد کشیدم:
«پا انداز …پا انداز!!»
گلوله در سکوت سحری منفجر شد، خون و مخ گندیده نریمان روی سنگفرش کنار استخر شتک زد، خیل پرندهها از لابهلای شاخ و برگ درختها پرکشیدند و ولوله کنان رفتند، اتومبیل قوچها خرناسه کشان، توی محوطه شن ریزی شده ساختمان دور زد و رو به جاده جنگلی راست شد. نور خیره کننده چراغهایِ اتومبیلگلهای باغچه و آب کبود استخر را روشن کرد، یک نظر شورت و زیر پوش سفیدم را روی آب دیدم و دوباره همه چیز از خاطرم گذشت و به هق هق افتادم:
«پا انداز، پا انداز…»
شب به آخر رسیده بود؛ دیر یا زود خیرالله از راه میرسید تا آقا را به مرز بازرگان میبرد. گیرم ولینعمت او غرق خون، روی صندلی راحتی لمیده بود و جویبار و باریکه آبی که از کنار ساختمان میگذشت، زمزمه کنان به استخر میریخت و من آرام آرام متوجه وقوع جنایتی میشدم که انگار در خواب رخ داده بود. شگفتا، نریمان را من کشته بودم، ولی نگران و مضطرب عواقب این قتل عمد نبودم، مرگ او به باور من جنایت نبود، نه، من او را سزاوار چنین مرگ فجیعی میدانستم، با اینهمه هفت تیر را توی دستاشگذاشتم تا از میان انگشتهای لمس و بیحس او رها میشد و زیر پایه صندلی میافتاد، تا اثر انگشتانش روی قبضه طپانچه میماند و امر خودکشی طبیعی به نظر میرسید. (…)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* فروغ فرخزاد
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۰