فیروزه خطیبی؛ از روزهای سردرگمی درغربت، تا آشنایی با روح عریان بشر و …آزادی
فیروزه خطیبی؛
از روزهای سردرگمی درغربت، تا آشنایی با روح عریان بشر و …آزادی
دوست آمریکایی نویسنده ای داشتم بنام “ترنس” که در یک شب سرد زمستانی، در سال های اول مهاجرتم به آمریکا، در یکی از کافه های شبانه موسیقی جاز، در حوالی “دانشگاه نیویورک” در منهتن با او آشنا شده بودم . “ترنس ” که معلم زبان و ادبیات انگلیسی در یک مدرسه خصوصی بود، در آن دوران در حال نوشتن فیلمنامه ای درباره زندگی قمار باز حرفه ای بنام “نیکلاس آندریاس داندولوس ” معروف به “نیک یونانی” بود . نیک یونانی در یک خانواده ثروتمند در آتن بدنیا آمده بود و در اوائل قرن بیستم، با مقرری هفته ای ۱۵۰ دلار که در اوائل قرن بیستم پول هنگفتی بشمار می رفت با کشتی به آمریکا مهاجرت میکند و در آنجا به قمار و شرط بندی روی اسب های مسابقه می پردازد. این قمارباز حرفه ای که معروفیت اش را مدیون برد و باخت های کلانش بود، از قرار معلوم یک بار فرصتی بدست می آورد که شهر “لاس وگاس ” که در دهه پنجاه میلادی محل جولان و قدرت نمایی مافیا بود را به “آلبرت انشتین”، دانشمند نابغه و کاشف اتم نشان بدهد. “نیک ” با درنظر گرفتن این مسئله که ممکن است دوستان قمار باز او “انشتین ” را نشناسند او را به زبان قابل فهم خودش به اعضای مافیا معرفی می کند. به نام “ال کوچک” از محله “پرینستون” ( که البته اسم همان دانشگاه معروف در ایالت نیوجرسی است).
به هرصورت در آن شنبه شب سرد زمستانی من و ترنس ضمن تماشای اجرای زنده ای از بلوزخوانی”هلن هیومز” شروع به صحبت کردیم. درواقع این ترنس بود که من را با صحنه موسیقی آن دوران “ویلج ” و کلوپ های جاز مهم شهر، از جمله “ویلج ونگارد” و “بلو نت “آشنا کرد. “هلن هیومز” به عنوان یک خواننده جاز و بلوز آمریکایی، در دوران نوجوانی به گروه خوانندگان ارکستر بزرگ “کاونت بیسی” می پیوندد و بعد ها تبدیل به یک شاه بانوی موسیقی بلوز می شود . البته شبی که من شانس تماشای برنامه او را از فاصله کوتاهی از صحنه داشتم، این خواننده پرشور بیش از ۸۰ سال سن داشت و دو سه سال بعد از آن شب هم درگذشت.
زمانی که من با “ترنس” آشنا شدم، او در ساختمانی در خیابان چهاردهم زندگی می کرد که چند سال پیش از آن، زنی عاصی و نیمه روانی اما شاعر مسلک در یکی از آسانسورهای آن به جان “اندی وارهال”- نقاش معروف قوطی های سوپ “کمبل “- سوء قصد کرده بود. “وارهال” در آن زمان در یکی از طبقات این ساختمان، استودیویی برپا کرده بود و اغلب آثار “آوانگارد” او از جمله فیلم مستندی که خوابیدن مردی را در طول هشت ساعت بدون کات و ادیت نشان میدهد همانجا در همان “لافت” وسیع ساخته شده بود .
در آن روزها که همزمان با سالهای اول بعد از انقلاب اسلامی در ایران بود، من تازه در طبقه ششم یک ساختمان قدیمی در “بلیکر استریت” – محله ایتالیایی نشینی در” گرینویچ ویلج” زندگی می کردم. همخانه ام یک دخترایرانی و یکی از رقصندگان گروه باله “موریس بژار” در بلژیک بود که چند ماه پیش تر بعنوان یک پناهنده سیاسی به آمریکا آمده بود و بخاطر آشنایی قبلی همخانه شده بودیم.
آپارتمان کوچک دو اطاقه ما البته بیشتر به خوابگاه کمپانی باله نیویورک شباهت داشت که هرشب یکی دو تن از اعضای آن بخاطر نداشتن جای دائمی، در گوشه و کنار آن بیتوته میکردند. تقریبا اغلب رقصندگان شهر نیویورک و بخصوص آنهایی که تازه شروع کرده بودند و پول چندانی در نمی آوردند کلید آپارتمان ما را داشتند و شبی نبود که موقع ورود به خانه با چند نفر آدم تازه آشنا نشوم. از اخلاق این رقصنده های حرفه ای خوشم می آمد و از هم صحبتی با آن ها لذت میبردم. همخانه ام که اغلب مواقع از درد عضلات رنج میکشید، شبهایی که خانه بود، در وان آب داغ دراز میکشید و من روی سرپوش توالت فرنگی روبروی او می نشستم و سیگارعلف می کشیدیم و حرف می زدیم.
گاه برای گردش به خیابان هفتم می رفتیم و از پشت شیشه رستوران های محله، از روی کنجکاوی، دگرباشان جنسی، مردان همجنسگرا و زنان لزبین را دید می زدیم. همخانه ام عضو خانقاهی در همان نواحی شده بود و گاه ساعت ها در آنجا به آموختن عرفان دراویش میپرداخت. یکبار هم که پول اجاره خانه را نداشتیم، او از پارچه های رنگارنگ ارزانقیمت و سنجاق قفلی چند لباس “پانکی” درست کرد و من آنها را به بوتیک های زیرزمینی ویلج به مبلغ قابل توجهی فروختم و آن شب بعد از پرداخت کرایه خانه یک شام مفصل هم در یکی از همان رستوران های محله خوردیم. گاه با همخانه ام به محل تمرین های باله او – یک استودیوی بزرگ قدیمی در وسط شهر “منهتن”- می رفتیم و من هم این تمرین ها را تماشا می کردم. در آن زمان ” میکائیل باریژنیکف” بزرگترین ستاره باله روس بعد از “نوریف” که بتازگی به آمریکا پناهنده شده بود از معروفیت زیادی برخوردار بود و همخانه ام به من گفته بود که او گهگاه برای نرمش به همین استودیو می آید و من هم بیشتر به خاطر شانس دیدن او و بدن ورزیده اش که می گفتند همانجا جلوی همه لخت و عریان می شود تا لباس هایش را عوض کند به محل تمرین آن ها میرفتم.
در همین زمان دوستی من و “ترنس” به روابط نزدیکتری انجامید و ما بیشتر همدیگر را می دیدیم. گاه به تماشای فیلم و اغلب شب ها هم به کلوپ های مختلف جاز می رفتیم. در این گردش های محله ” ویلج” بین گیلاس های”کنیاک” ، او که چندین سال از من بزرگتر بود، می کوشید تا رابطی بشود بین من و فرهنگ بوهمی “ویلج”. من در آن زمان ها بیش از هر چیز، تشنه یاد گرفتن بودم و او ساعت ها با علاقه و حوصله درباره موضوعات مختلف از جمله ، زبان و ادبیات آمریکایی ، شاعر مورد علاقه اش “چارلز بوکوفسکی”، موسیقی “رابرت جانسون” پدر بلوز آمریکا و ترومپت نوازی بنام “چت بیکر” حرف میزد.
در این رد و بدل فرهنگی با ترنس، من هم درباره غربت، غریبی، وچیزهای غیرقابل ترجمه ای مثل آسمان شیری رنگ تهران در آخرین نگاه از پنجره یک هواپیما، خاطره گذرآفتاب از لابلای شاخه های درختان گلاب دره ودرخت خرمالوی حیاط خانه مان در کوچه خلیلی خیابان دربند، که سال های آخرپیش از انقلاب خشک شده بود و دیگر میوه نمیداد حرف می زدم.
ما ساعت ها میکوشیدیم تا از میان تفاوت های فرهنگی به وجوه مشترکی برسیم که غالبا شب ها به آپارتمان نیمه تاریک او در خیابان چهاردهم و شنیدن صدای “بیلی هالیدی” و عشق بازی طولانی مدت ختم میشد.
اغلب صبح ها وقتی با عجله از آپارتمان “ترنس ” خارج میشدم تا به سر کارم درساختمان در آن زمان نوساز ” مرکز تجارت جهانی ” بروم، در داخل آسانسوری که اغلب خالی بود، چشمم به دنبال نشانه هایی از آن واقعه تیراندازی به جان “اندی وارهال” بود، قطره خونی خشکیده روی سطح برنجی براق دیواره اطاقک، یا محل ترکش تیر ویا حتی یک تار موی سفید مصنوعی! بارها پیش خودم مجسم می کردم که آسانسور در یکی از طبقات ساختمان – مثلا طبقه هفتم – می ایستد و ناگهان “وارهال ” با همراهانش وارد می شوند . یا اینکه آسانسور در طبقه هفتم می ایستد و “اندی وارهال” در حالیکه یک روزنامه نیم تا شده را میخواند ، همانطور بی خیال وارد آسانسور میشود! اما این آسانسور هرگز در طبقه هفتم توقفی نداشت و من هیچوقت در راهروهای باریک ساختمان خیابان چهاردهم با اندی وارهال روبرو نشدم.
“ترنس ” چندی بعد ضمن یک خانه تکانی مقداری از کتاب هایش را به من بخشید. من در میان آنها علاوه بر “غریبه ” “کامو” و “مدار راس السرطان” هنری میلر وکتابی در مورد “کارناوال در برزیل” به کتاب ” در جاده ” جک کرواک برخوردم که در حوالی سال های ۵۰ میلادی نوشته شده بود. کتابی در باره سفرتک نفره ای به دور آمریکا که با سبکی تازه و طومار مانند که در اصل روی کاغذهای ضخیمی که به عنوان حوله در توالت های عمومی از آن ها استفاده می شود نوشته شده بود. کتاب روایت نکته به نکته ملاقات “جک” با افرادی است که داستان های گوناگونی را برای او نقل می کنند. کرواک با همین کتاب ، انقلابی در رمان نویسی مدرن بوجود آورد و درنهایت جک کرواک و دوستش نیل کاسیدی بعدها نسل تازه ای از نویسندگان آمریکایی و پدیده ای بنام جنبش “بیت” را پایه گذاری کردند. راهی که رهروان دیگرش “آلن گینزبرگ” شاعر قصیده “هاول”(زوزه) و “ویلیام باروز” نویسنده کتاب “نیکد لانچ” یا (ناهار عریان) بودند. در نهایت این سه اثر ادبی مدرن ، برای نخستین بار، تمام ارزش های سنتی نسل گذشته و شیوه رایج زندگی “آمریکایی” آن دوران را به چالش گرفت.
در اولین سالهای دهه پنجاه میلادی، زمانی که جامعه محافظه کار و سربه زیر آمریکایی در اوج تکاپو برای مال اندوزی و آخرت اندیشی به سر می برد و زنهایش با پیشبندهای گلدار در آشپزخانه در حال کیک پختن و در باغچه ها در حال گل کاشتن بودند و پسرانش با سرو صورت اصلاح شده و ژاکت های قهرمانی تیم بسکتبال مدرسه و دخترانش با موهای دم اسبی، تصویر نمونه یک خانواده آمریکایی را به دست میدادند ، در گوشه ای دیگر از همین مملکت یک جامعه “زیرزمینی” در جستجوی یک انقلاب فرهنگی و جامعه ای به شدت فردگرا در حال شکل گرفتن بود. چندی بعد اعضای همین قبیله زیرزمینی با شهامتی دور از تصور و انتظار، تمام اعتقادات آن جامعه میانه رو و سر به زیر را زیر سئوال بردند.
در حقیقت محله “ویلج” یا همان محله زندگی آن زمان من، با کوچه های باریک و طویل، کافه های خیابانی و زیرزمینی اش، گالری های نقاشی و کتاب فروشی های تاریک و تو در تویش از صدسال پیش به این طرف، محل حشرو نشر هنرمندان زیرزمینی، پسا مدرن و آوانگارد بوده است. محله ای که روی پرده چند سینمای کوچکش می شد همزمان فیلمهایی از “آنتونیونی”، “وودی آلن، “کوروساوا” و “دیوید لینچ” را تماشا کرد. در سالن های تئاترش “آل پاچینو” و “رابرت دونیرو”، “پیتر کایوتی” و “بن گازارا” تنها برای دل خودشان روی صحنه می رفتند و در کافه های شبانه اش ” بی بی کینگ” و “دایانا واشینگتن” برای جمعیتی کوچک “بلوز” می خواندند.
آنهایی که نسل بیت را پایه گذاشتند، در شیوه های زندگی هم چون در هنر، از این جنبش و از یکدیگرحمایت کردند. آنها تصویر سر و وضع مرتب و کراوات زده را فدای استفاده از قدرت تبلیغات کردند. قدرت تبلیغاتی که در آن زمان در مو و ریش بلند و انتخاب لباس هایی که فردیت و خودگروی، و باورهای سیاسی آن ها نهفته بود خلاصه می شد و این باور که “دولت ها به خاطر افراد بوجود آمده اند و نه افراد به خاطردولت ها”!
آنها از همین نیروی محرکه برای نمایش آثار و استعدادهای نهفته خود شان هم استفاده کردند. سنت ها دور انداخته شد و فردیت جایگزین آن شد. نوعی چپ گرایی یا خلاف جهت شنا کردن و در نهایت مخالفت با جامعه مصرفی آمریکا، از مثبت ترین آثار این نسل انقلابی آمریکاست که در سالهای زندگی من در “ویلج” در نیویورک هنوز اثرات آن بر زندگی مردم این محله “بوهمی” دیده می شد.
روزهای زندگی من ایرانی مهاجر در نیویورک و “گرینویچ ویلج ” تا پیش از آشنایی با ضربه های “بیت”، روزهای تنهایی و سردرگمی بود. شاید همانجا بود که من برای اولین بار با روح عریان بشریت و مفهوم آزادی آشنا شدم. اما آنچه از آن دوران در من رسوب کرده اثرات بی باکی “ویلیام باروز” در تجلی هنر – بی پروایی اشعار” آلن گینزبرگ” و گریز “جک کرواک ” از سنت های قدیمی نویسندگی است. این که بشر آزاد به دنیا می آید و آزاد میمیرد و در طول این حیات معجزه آسا حق آن را دارد که حتی ساختار استوارترین مبانی تثبیت شده ی این جهانی را هم مورد سئوال قرار بدهد.
به نقل از “آوای تبعیدی” شماره ۳۰