اسد مذنبی؛ خاطرات آن سالها

اسد مذنبی؛

خاطرات آن سالها

شب هنگام روی تخت یک مسافرخانه دراز کشیده و ضمن خواندن کتاب به حرف هم اتاقی ها که هرکدام از دیار خود برای انجام کاری به تهران آمده بودند گوش می دادم که احساس کردیم در اتاق دارد از جا کنده می شود. طبق تجربه قبلی مثل فنر از جا پریدم و در کنج اتاق به نمازخواندن مشغول شدم. سه شهرستانی دیگر از ترس و تعجب خشک شان زده بود و به من که فشنگی و بی وضو مشغول نماز خواندن شده بودم می نگریستند. در همین لحظه در باز شد و سه پاسدار دلاور و خشن به داخل اتاق هجوم آوردند. بازرسی از ساک ها شروع شد و جستجو برای یافتن چیزهایی دیگر که ما نمی دانستیم چیست ادامه یافت. آن سه نفر با نشان دادن شناسنامه های خود از دلیل آمدنشان به تهران گفتند و برادران پاسدار منتظر بودند نماز من تمام شود تا به سئوالاتشان پاسخ دهم. و من با فشار آوردن به حافظه ام سعی می کردم نمازی را که در کودکی و با تشویق پدر یاد گرفته بودم به خاطر بیاورم. پدر شرط گذاشته بود هرکس نماز بخواند به ازای هر وعده اش پنج قران دریافت خواهد کرد و ما به عشق بیست و پنج قران که در کودکی پول قابل ملاحظه ای بود، بدون آنکه معنایش را بدانیم، نماز می خواندیم تا پول بلیت سینما و مخلفاتش جور شود. پدرمی گفت برای نزدیکی با خدا باید نماز خواند، اما دلیل اصلی ما برای خواندن نماز، نزدیکی به گیشه سینما بود بخصوص وقتی فیلم داراسینگ و حسین کرد شبستری و امیرارسلان نامدار و گنج قارون بر پرده تنها سینمای بی سقف بندرعباس نشان داده می شد. یکی از برادران پاسدار مثل اینکه گنجی یافته باشد رمانِ زمین سوخته احمد محمود را برداشت و به من که زیرچشمی آنان را می پاییدم، نگاه کرد و با لحنی خشن پرسید این کتاب مال توئه؟ با صدایی آرام که پس از ذکر خدا به انسان دست می دهد گفتم بله برادر! گفت با من بیا. در طبقه همکف پاسدار مسن تری با اورکت سبز آمریکایی مشغول بازجویی از چند مظنون دیگر بود. بعدا در راه انتقال به کمیته میدان بهارستان، فهمیدم از یکی از مظنونان، آبکی گرفته بودند و از دیگری تلخکی. جناب فرمانده نگاهی به کتاب و من انداخت و از محتوای کتاب پرسید. گفتم داستانی است راجع به دفاع مقدس! برادر جان برکف صفحه ای از کتاب را بازکرد و خواند ولی مثل اینکه چیزی دستگیرش نشد. بلافاصله گفت با من به کمیته بیا. ۲ ما را به داخل پاترول نیسانی که به دلیل حروف انگلیسی روی بدنه اش نزد مردم به چهار ولگرد دیوث شهره بود، هدایت کرد. از ترس داشتم قالب تهی می کردم که فرمانده از من، که خود را به موش مردگی زده بودم پرسید بچه کجایی؟ یک لحظه ذهنم رفت به طرف سخنان گه هربار امام راحل درباره وحدت شیعه و سنی و تبلیغاتی که علیرغم اعدام و دستگیری سنی های ایران در رسانه های دولتی شاهدش بودیم. آخرین تیر را در ترکش گذاشتم و گفتم: از سنی های بندرعباس هستم! برادر نیز که گویا تخطی از فرمایشات امام راحل را گناهی نابخشودنی می پنداشت، به راننده گفت ترمز کن. ماشین درست روبروی نانوایی بربری سر نبش خیابان ملت و بهارستان توقف کرد و من به دستور فرمانده از ماشین پیاده شدم. فرمانده با لحنی که معطر به رایحه اسلام ناب محمدی بود گفت: ببخشید برادر ما وظیفه داریم هر سال قبل از دهه فجر تحرکات ضد انقلاب را زیر نظر داشته باشیم و بلافاصله افزود، اگر اشکالی ندارد این کتاب را به برادر جانبازم هدیه کن که عاشق جبهه و شهادت طلبی است! در آن لحظه اگر خود احمد محمود هم مصادره می شد برایم بی تفاوت بود چه رسد به کتابش. بی درنگ زدم بچاک تا زودتر خود را به خانه یکی از بستگان پدر در نیاوران برسانم چون جرأت برگشتن به مسافرخانه، علیرغم پرداخت سی و پنج تومن کرایه آنشب را نداشتم…

 

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۰