ژیلا مساعد؛ انسان
ژیلا مساعد
انسان
دیگر دلم نمیخواهد
روزنامه بخوانم
کلمات رعبآور شدهاند
مرگ از سطرهای افقی و عمودی آویزان است
تاج سر بزرگان
از اسکناس ساخته شده است
و پیراهنشان از پوست تن فقرا
دیگر دلم نمیخواهد روزنامه بخوانم
جهان بیل بزرگی به دست گرفته
گور خود را حفر میکند
و ما چنان به هم دروغ میگوییم
انگار که حقیقتی هرگز وجود نداشته
فربهان را باد میزنیم
تا در عرق خود غرق نشوند
صدای رادیو را بلند میکنیم
تا ناله آنان را
که دوایشان در جیب ماست نشنویم
ما بیشرفانیم
بیشرفانیم
چشممان را میبندیم
وقتی برادرمان را سر میبرند
مادرمان را شکم میدرند
و خواهرمان را میفروشند
چهار قرن است
که از آغوش ناامن سنی حنفی
به دامن سختگیر و کوردل شیعیگری گریختیم
تا دستآموز جهل شویم
خودآزارانی
نادانیم نادانیم نادانیم
غم حسین را میخوریم
و نوزادمان را
بر سر راه میگذاریم
پندار نیک خود را
با توهم برادری و برابری عوض میکنیم
و به زبانی که نمیدانیم
دعا میکنیم
قسم میخوریم
توبه میکنیم
دیگر دلم نمیخواهد روزنامه بخوانم
رختخوابم را
بر پشت بام کدام سیاره بیندازم
تا ناله بشری بیدارم نکند
ماه مادر را ببین
که گوش ستارگان را
سوراخ میکند
تا سرنوشت انسانها را گوشواره کنند.
دلم میخواهد دچار نسیان شوم
و به یاد نیاورم که بشر
از هر جنبندهای قسیتر شده است.
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۲۹