سهیلا میرزایی؛ کارگاه
سهیلا میرزایی؛
کارگاه
هر چه بپیچی و به هر رنگی که شوی
سایهات از سرم نمیافتد
دف مدام میکوبد و دوردهان دایره میشود میچرخد تا دور
تسلیت میفرستند
دستهایم را میشویم
گونههای گریان میفرستند
دستهایم را میشویم
فحاشی میکنند
دستهایم را میشویم
من بهار هستم نه راوی سطرهای بالا. بحث من بر سر لشکرکشی روس بود که ناگهان شاعری ایرانه خانمش را با همهی کتابها گذاشت و رفت. حالا این همه چشم شب میشوند و روز. حالا این همه حافظه بی نام او میمیرند.
یک نفس خوانده بود
نفس نفس
نفس تو بودی
نفس نام تو باشد
نفس نام تازهی مرگ است
ای بهار!
گِرد سرم میچرخی و میچرخی
میچرخد و حالا
حالا برمیگردم به پلههایی که بیست و چند سال پیرتر شدهاند. پاهایم پایین رفتهاند! نفسهای واحد نشستهاند تا یک صندلی در ردیف آخر جایم را روی پاهایش نگاه دارد. بنشینی که رویا برای چشم سومش بخواند و راه بیفتد میان اتاقی که زیر تاقش نشستهایم. بنشینی تا شمس شیرش را رها کند در زیرزمینی که بدود و بدود و کلمه شود از زبان استاد بیرون بریزد. بنشینی و به چشمهای گیرای فرخندهای که حاجیزاده بود فکر کنی. حالا یک نفس عمیق! سینهات را در آیندهای که قرار است بیاید صاف کن!
فاصلهی آن صندلی تا نگاه روشن شاعری که به زبان مادری من خواب میدید، فقط چند ردیف روسریهای رنگارنگ بودند و سرهایی با موهای کوتاه و مُجاز مردانه
من یک جنین بودم چسبیده به دیواری که سایه میشد بر سر
به جست و جوی دهانی که زبانش عجیب بود
آشنا میشد کلماتش حتا سرهایی که روز اول به سویم برگشته بودند
با تو استاد جوان میشود
در یکی از روزهای سبز که بهار نبود برایم نوشته بود
حنجرهات را پاره کن هوشیار
خطکش به دست پروانهها را از لای کتاب میپرانند
حضور زیرزمینی
وشعرهایی که از پایین به میانه نیامده در سطرهای آغازین گم شده بودند
کلمات کج و آهنگین عباس با چشمهایی که تبعیدی در عینک بودند
و یک گل رُز زیبا
با سیب و گلابیهایش گره میخورد و سه نقطه از شعر براهنی را حذف میکرد
و آن شاعر دیگر میدوید تا به سینهای پهن شده در الفبا برسد
ایستاده بود آن سوی میز استاد تا بگوید: هیچ میلی به کاغذ ندارم. شعرهایم اخته شده و از گلو پایین میافتند و لبهایم مثل بوسههای گم، جمع نشده وا رفتهاند.
ـ میآیند نگران نباشید! شوک اولیه است زمان لازم دارید!
از روزی که پاهایم با ناامیدی پاسداران را برگشتند، تهران روی پا بند نبود. کلمات مات شده بودند و مدام به دام میافتادند.
دیگر هیچ سرزمینی زمین زیرین خانهات نشد!
نه نشد!
آن چشمهای غمگین را چه کسی عکس کرد
رویا گفت نیچهوار نگاه میکند
من گفتم دلم را آنقدر تنگ میکند تا میان عکسهای نداشته با او بگردم
آنقدر تا به برق نگاهش برسم که هنوز دق نبود دقالبابی بود تا به او برسم
از روی زبانت گذشتهام گذشتهای گذشتهاست
از روی زبانت گذشتهاند
دورون ایاغا
گورین نجه سیزین یازیلمیش کتاب لاریزه اوخویولار
تبریز هارای چکیر هاردا گالمیسیز استاد
به زبان دوم برمیگردانمت
خاموش نمی شود آن نام که عادت ندارد به مرگ
یک جهان شده است
زیرزمینمان!
سهیلا میرزایی / هفتم آپریل ۲۰۲۲
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۲