شهلا شفیق هراس

شهلا شفیق

 

هراس

ماشین های پلیس  پشت سرهم آژیر می کشند اما صف اتومبیل ها اصلا تکان نمی خورد. یقینا دورترتصادفی راه را بسته. حالا راننده های کلافه از ترافیک هم دستشان را روی بوق گذاشته اند و محشرغریبی بر پا شده. از آن کنسرت های گوشخراش که در راه بندان های گنگ و گول به آنی  راه می افتد. صداها در سرم بالا می گیرند و عصبی ام می کنند . بعد از روزهای طولانی  منع رفت و آمد تازه دارم لذت بی بدیل قدم زدن در خیابان را درست و حسابی مزه مزه  می کنم که یکهو افتاده ام وسط این این معرکه که دست کمی از میدان جنگ ندارد. با دلخوری به این فکر می کنم که قرنطینه چه آسان این ازدحام های آزار دهنده را از خاطرم برده و به سرم می زند بروم توی ایستگاه مترو و به خانه برگردم. ولی بلافاصله به این نتیجه می رسم که دلم نمی خواهد از خیابان گردی صرف نظر کنم . می پیچم  دراولین خیابان فرعی و از آنجا به خیابانی دیگر، آنقدر به چپ و راست می پیچم تا  صدای آژیرها که دورو دورتر می شوند خاموشی می گیرند. به کوچه ای طولانی و کمی اریب  پا می گذارم. پرنده پر نمی زند .

آفتاب تند نمی تابد اما کرکره پنجره ها را گاه به تمامی و گاه تا نیمه پائین کشیده اند . تنها یک پنجره باز است، در طبقه همکف یک ساختمان، در همان سمتی که من قدم برمی دارم. پرهیب یک آدم را پشت این پنجره تشخیص می دهم. بعد سربند زن را می بینم، منقش به گلهای سرخ، همرنگ پیراهنش، و نزدیک تر که می رسم پریدگی رنگش را. انگار خواب غافلگیرش کرده باشد سرش کمی به جلو خم شده . چشم هایش اما نیمه بازند و از لابلای پلک های پف کرده اش نور ملایم آبی رنگی روی گونه های پر چین و چروکش پخش می شود. قدم هایم را آهسته می کنم تا چرت گربه وارش را به هم نزنم.

مادام ! لطفا!

صدا خش دار و لرزان است و ملتمس. سر بر می گردانم. زن نیم تنه اش را از پنجره بیرون آورده و به طرف من نگاه می کند . دوباره صدایم زند: مادام!

روبرویش می ایستم و احساس می کنم درنور آبی که از مردمک هایش می تابد غوطه می خورم. سرش را صاف گرفته اما حالت چشم هایش همانطور خواب آلوده است . صدایش هم. به سمت راست اشاره می کند و می گوید: “لطف می کنید شماره ای را که روی جعبه سبز نوشته شده بخوانید و به من بگوئید؟”

سمت راست، در چوبی ساختمانی است که زن در طبقه همکفش پشت پنجره نشسته . نگاه  می کنم . نه روی در و نه در کنار آن جعبه ای نمی بینم . همین را به زن می گویم.  دوباره نیم تنه اش را از پنجره بیرون می آورد و می گوید : “آنطرفتر را می گویم . آن جعبه سبزرا”

رد نگاهش را می گیرم . تنها شیئی سبز رنگی که به چشم می خورد سطل آشغال بزرگ مخصوص شهرداری پاریس است.  با دو سه قدم خودم را می رسانم  آنجا و صدایم را بلند می کنم :”این را می گوئید؟”

زن می گوید: “بله !همین را. لطفا شماره رویش را بخوانید و به من بگوئید”.  شمرده حرف می زند و ته لهجه خفیفی دارد.

دور تادور سطل آشغال را وارسی می کنم . جعبه  کارتونی را که کنارش رها شده بر می دارم و زیرش را نگاه می کنم. هیچ نوشته  یا علامتی نمی بینم. داخل کارتون هم فقط بطری های پلاستیکی خالی آب معدنی و کوکا کولا است و چند پاکت خالی چیپس.

زن همه حرکات مرا به دقت دنبال می کند. به طرف او برمی گردم . در انتظار جواب نگاه نگرانش را به من دوخته است.  یک آن از فکرم می گذرد که باید لهستانی باشد. از آنهائی که در جنگ بزرگ و اشغال کشورشان به این سو آن سو رانده شدند . شاید این فکر به دلیل نگرانی تاریکی است که از چشمهایش لب پر می زند و رنگ پریدگی اش را بیش تر به رخ می کشد. شاید هم فقط برای اینکه تکه ای از یکی از شعرهای ویسلاوا شیمبورسکا دارد در ذهنم تکرار می شود: چه ها گذشت / که نمی بایست .

حالا چشم های زن هشیارند و حالتی گوش به زنگ دارد. به او می گویم : مادام، هیچ شماره ای روی جعبه سبز نوشته نشده.

مطمئن اید؟ حتی یک شماره ؟

مطمئنم ! حتی یک شماره !

یک باره نگرانی از چشمهایش رخت برمی بندد : ممنونم مادام!  لبخند بی رمقی می زند و اضافه می کند : خیلی لطف کردید.

با آهی آسوده به پشتی صندلی تکیه می دهد و نگاهش را از من بر می گیرد. نور آبی به درون پلک هایش که آرام بسته می شوند عقب نشینی می کند.

وقتی که از کنار سطل بزرگ می گذرم یک بار دیگر وارسی اش می کنم. در هیچ گوشه اش شماره یا علامتی نیست.

نمی دانم چرا یکباره سبکبالی شادمانه ای سراپای وجودم را فرا می گیرد . انگار از اتفاق بدی که قرار بوده بیفتد جلوگیری کرده باشم.

 

پاریس . ژوئن ۲۰۲۱

 

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۴