بهروز شیدا؛ که ریزشِ همهی نقشهای رنج آرزو است
بهروز شیدا؛
که ریزشِ همهی نقشهای رنج آرزو است
گذری از دو رمان راز بهار خواب و تثلیث جادو، نوشتهی منصور کوشان
در جستاری که در پیش رو دارید، از دو رمان راز بهار خواب و تثلیث جادو، نوشتهی منصور کوشان میگذریم؛ در جستوجوی صدای رنجها و رویاها.
خلاصهی راز بهارخواب را بخوانیم.
۱
راز بهارخواب که انگار در حدود دهههای آخر قرن سیزدهم تا دهههای نخست قرن چهاردهم خورشیدی جریان دارد، در دوازده فصل روایت میشود؛ از زاویه دید سوم شخص؛ برمبنای گفتوگوهای بسیار میان شخصیتها.
راز بهارخواب با مراسم خواستگاریی ناصر اعتماد، پسر محمد اعتماد و منورملوک خانم، از نرگس خاتون، دختر یوسف صمصامالدوله و خانمجان، آغاز میشود. اتاق مردها و زنها جدا است. جعفر و صغرا مشغول پذیرایی اند. زنها در اتاق پنجدری جمع شدهاند؛ مردها در اتاق سهدری. در اتاق زنانه خانم جان، خاله خانم، عمه خانم، نرگس خاتون، صاحبسلطان خانم، خانمالسلطنه، ماهبیگم، شازدهخانم والا، عشرت، منورالملوک خانم، سمندبانو حضور دارند. در اتاق مردانه خاندایی، شیخ ملامجتبا روضاتی، ناصر اعتماد، محمد اعتماد.
نرگسخاتون اما نطفهی یوسف صمصامالدوله نیست. او قادر نبوده است صاحب فرزند شود. بههمین خاطر بهنیت «فرزنددار شدن» بهمدت یک ماه از خانمجان جدا میشود. خانمجان بهمدت یک ماه برای خدمتکار خانه، جعفر، صیغه میشود. نرگس خاتون فرزند جعفر است. پس از پایان صیغه، یوسف صمصامالدوله دستور میدهد، بیضههای جعفر را بکشند و او را از مردانهگی ساقط کننند. جعفر خود نیز حاصل رابطهی صمصامادوله، با سکینه، مادر جعفر، خدمتکار خانهاش، است. جعفر، بیآنکه کسی بداند، برادر یوسف صمصامالدوله است.
خلاصهی تثلیث جادو را بخوانیم.
۲
تثلیث جادو که انگار در دورانی نامشخص جریان دارد، در سه بخش روایت میشود؛ از زاویه دید اول شخص مفردِ سه راوی؛ بخش اول از زاویه دید سارا، بخش دوم از زاویه دید ابراهیم، بخش سوم از زاویه دید نینا.
تثلیث جادو با روایت سارا آغاز میشود. سارا و ابراهیم انگار خواهر و برادری هستند که در یک بستر میخوابند. آنها تصمیم دارند در نمایشنامهی «نمایش شب عروسیمان» بازی کنند. نمایشنامه زندهگیی دختری مالیخولیایی است که تصور میکند نامزد خیالیاش دور از چشم او با دختری دیگر رابطه دارد که هنرپیشهی تئاتر است. نینا نیز از داوطلبان بازی در این نمایشنامه است. نمایشنامه اما تنها به دو بازیگر نیاز دارد. پدر سارا و ابراهیم ناخدای کشتیی بزرگی است. سارا و ابراهیم در شب تولدشان، در میان همهی هدیهها یک صدف نیز هدیه میگیرند؛ هدیهی ناخدابانو. سارا میبیند که صدف باز میشود و نوزادی شبیه پریی دریایی در آن است. سارا خود را مادر پریی دریایی احساس میکند. در شبهای اعداد جذری ابراهیم انگار همچون کودک در رحم سارا فرو میرود. نینا برای بازی در نمایشنامهی «نمایش شب عروسیمان» انتخاب میشود. سارا متن نمایشنامه را میسوزاند.
پایان راز بهار خواب را بخوانیم.
۳
راز بهار خواب اینگونه پایان مییابد: «جعفر قلیان را که جلو خاندایی میگذارد، شیخ ملا مجتبا روضاتی برای سومینبار خطبهی عقد را میخواند. محمد اعتماد زیرچشمی به ناصر اعتماد نگاه میکند. ناصر اعتماد دارد با انگشت، موی پشت دستش را میخواباند. در سکوت ناگهانیِ میان دو اتاق سهدری و پنجدری، صدای نرگس خاتون شنیده میشود:
بله.»[۱]
در این پایان انگار صدای پذیرش یا تسلیم شخصیتهای راز بهار خواب را نیز در بلهی نرگس خاتون میخوانیم.
صدای داشتن در راز بهار خواب را بخوانیم.
۴
خانمجان، عمهخانم، خالهخانم در مراسم خواستگاریی ناصر اعتماد، فرزند محمد اعتماد و منورالملوک خانم از نرگس خاتون، فرزند یوسف صمصامالدوله و خانمجان، در برابر پیشنهاد مهریهی محمد اعتماد چنین واکنش نشان میدهند: «خانم جان تا میشنود محمد اعتماد میخواهد باغ قیطریه را پشت قبالهی نرگسخاتون بیندازد، به اتاق پنجدری میرود و میان خالهخانم و عمهخانم مینشیند.
[…]
عمهخانم گوشهی چادرش را بلند میکند و جلوی زنها حایل میگیرد:
اگر آقاداداش زنده بود مگر کوتاه میآمد؟»[۲]
«خالهخانم به خانمجان اشاره میکند. خانمجان سرش را میبرد طرفِ درِ میانِ دو اتاق:
بگویید نرگسخاتون زمین حرام میخواهد چه کار، خانداداش؟ زمینی که از قمار بهدست آمده باشد، شگون ندارد. محمدخان چرا از املاک دیگرشان نمیدهند؟»[۳]
محمد اعتماد به واکنش آنها چنین پاسخ میدهد: «با باغ قیطریه، صد مثقال نقره و شش دانگ از ناصرآباد با سه دانگ آب قناتش، کافی ست؟»[۴]
خانمجان، عمهخانم، خالهخانم پاسخ مثبت میدهند: «خانمجان چشمهای خندانش را میدوزد به خالهخانم و عمهخانم. خالهخانم و عمهخانم رضایتشان را با اشارهی سر نشان میدهند. خانمجان روی زانوهایش بلند میشود و بالای پیشانی نرگسخاتون را میبوسد.»[۵]
به روایت اریک فروم در میان کسانی که میل به داشتن را درونی و تبدیل به هویت خویش میکنند، ارزش من و او را تنها بهای مادی تعیین میکند. رابطهی مبتنی بر داشتن انگار از همهی حسهای انسانی خالی است. ستایشِ داشتن میل به قدرت را نیز بارور میکند. کُرنِش به داشتن جنگی را شعلهور میکند که پیروزی بر دیگری تنها هدف آن است. کُرنِش به داشتن میل تسلط بر دیگری را دامن میزند.
کسانی که برمبنای باور به ارزشهای مبتنی بر داشتن زندهگی میکنند، هرگز خود راستینشان را پیدا نمیکنند؛ چرا که تنها به بهای مادیی خویش و جذب مشتریان میاندیشند. داشتن بودن را تباه میکند. توان اندیشه، پرسش، عشق، شورش را از میان میبرد.[۶]
خانمجان، خالهجان، عمهخانم، محمد اعتماد، همه خودگمکردهگانی اند که که در کُرنِش به داشتن، بودن را گم کردهاند. تنها بر سر داشتن ستیز میکنند.
صدای شرارت اخلاقی در راز بهارخواب را بخوانیم.
۵
خانمالسلطنه برای شازده خانم والا، از عشق حسامالدین صمصامالدوله به سکینه، مادر جعفر، میگوید: «حسامالدین صمصامالدوله از همان اول عاشق سکینه شده بود. زن خوشگلی بود […] صمصامالدوله تا دیده بود نمیتواند از فکر سکینه بیرون برود، پدر جعفر را با خودش آورده بود اصفهان. زن و شوهر را کرده بود کُلفت و نوکر خودش تا هر وقت خواست و اراده کرد سکینه را ببیند، دم دستش باشد.»[۷]
خانمالسلطنه برای صاحب سلطان خانم از پدر واقعیی جعفر میگوید: «خود خانم به پدر جعفر گفته بود این بچهها مال تو نیست. راستی هم مال او نبودند. چشم و ابروی مشکی همین جعفر را ببین، شبیه صمصامالدوله هست یا نه؟»[۸]
پدر جعفر سکینه، دو فرزند خود، صمصامالدوله، زیورالنسا را در سال وبایی زهر میدهد. هر پنج نفر میمیرند. خانمالسلطنه این ماجرا را برای شازده خانم والا روایت کرده است: «[…] دیده همه دارند میمیرند، فرصت پیدا کرده و تو غذای خانم و آقا زهر ریخته است. آنها هم همان شب مردهاند. […]
[…]
[…] پدر جعفر حتا میدانسته است سکینه و پسر و دخترش هم از غذا میخورند. برای همین هم به آنها نگفته.»[۹]
احمد نشاط، پدربزرگ مادریی نرگس خانم، هم به کودکان تجاوز میکرده است هم اشرف خانم، همسرش، را با کمربند میزده است: «خانمالسلطنه همان روز هم گفته است که از همسایهی اشرف خانم شنیده احمد نشاط هم هیز بوده است و هم الواط. هروقت هم اشرف خانم اعتراض میکرده است، با کمربند میافتاده به جانش و تا میتوانسته او را میزده است. گاهی هم […] پسرهای خوشگل را میبرده است تو خانه.»[۱۰]
در هستیی جاری در راز بهارخواب انگار هیچ ارزش اخلاقیای حاکم نیست. نه سودمندیی یک عمل و میزان شادی و دردی که تولید میکند، معیار است[۱۱]نه بار وظیفه و ارادهی نیک و گزینش فردی معیار است[۱۲]نه از فضیلتهایی چون صداقت، مهربانی، بخشندهگی، کوچکترین نشانی هست.[۱۳] ارزشهای اخلاق نتیجهگرایانه، اخلاق وظیفهگرایانه، اخلاق فضیلتگرایانه غیبت مطلق دارند. هرچه هست شرارتی است که دیگری را نشانه میرود.
انگار خواستها، وسوسهها، قدرتخواهی و نیازهای روزمره انسان همهی ارزشهای اخلاقی را محو و شرارت را چنان حاکم میکند که هیچکس را توان یا خواست پشت کردن به آن نیست. انگار همه چنان به به حذف یکدیگر بازو گشادهاند که هیچ چیز جز رنج و مرگ در چشم و زبان و دست ندارند.[۱۴]
انگار همهی شخصیتهای راز بهارخواب سرشت و معیاری یکسان دارند، تنها در تقابل با یکدیگر در جبههها و جاهای گوناگون ایستادهاند.
صدای سادیسم و مازوخیسم در راز بهار خواب را بخوانیم.
۶
جعفر پس از اینکه زمان صیغهی محرمیتاش با خانمجان، همسر یوسف صمصامالدوله، پایان مییابد، بهدستور یوسف صمصامالدوله بیضههایش را میکشند: «ابراهیم و کل حیدر یکراست جعفر را میبرند تو طویلهی ته باغ. یک تکه پارچه فرو میکنند تو دهانش. دستهایش را میبندند به میخ طویلهی بغل آخور و شلوارش را میکَنند.
جعفر تلاش میکند خودش را آزاد کند. ابراهیم پاهایش را میگیرد و همانطور که که جعفر به میخ طویله آویزان است، آنها را میبرد بالا و میگذارد روی شانههایش. کلحیدر هم ریسمان ابریشمی را که از اول دور مچش پیچیده بود باز میکند و می پیچد دور بیضههای جعفر و گره میزند. جعفر از درد گوشهایش سوت میکشد و نزدیک است تخم چشمهایش از حدقه بیفتد بیرون.»[۱۵]
کل حیدر پس ازکشیدن بیضههای جعفر به او چنین میگوید: «خدا ما را ببخشد، دستور آقا بود. خودت کهمیدانی ما بیتقصیریم. حالا هم اینجا باید بمانی تا وقتی بیضههایت بیفتد. چاره نیست. آقا میگفت خیالات برت داشته بوده. راست و درستش با خودش.»[۱۶]
منورالملوک از جعفر از میزان مهریهی نرگسخاتون میپرسد: «آقا چهقدر مهریه دادند، جعفر؟
خانمجان اول باغ قیطریه را نخواستند، اما …
منورالملوک خانم لپهای پربادش را با شتاب خالی میکند. تف ناپیدایش به گوشهی اتاق میافتد:
خلایق هرچه لایق. انگار میگیرم کنیزی ست که پسرم تو تختهنرد برده ست. باغی که از قمار بهدست بیاید، در قمار هم از دست
میرود.»[۱۷]
به روایت زیگموند فروید دو رانش بنیادی در وجود انسان حضوری همیشهگی دارند؛ رانش زندهگی، رانش مرگ. رانش زندهگی بین صاحب رانش و همهی وجود و پیراموناش یگانهگی ایجاد میکند. رانش مرگ اما بیرحمی، تخریب، سادیسم، مازوخیسم میسازد.[۱۸] ویژهگیهای سادیسم از جمله سرشکسته کردن دیگران، آلت دست کردن دیگران، شرمسار کردن دیگران است. ویژهگیهای مازوخیسم از جمله احساس ناچیزی، حقارت، ناتوانی است.[۱۹]
شخصیتهای راز بهارخواب انگار برمبنای تسلط رانش مرگ به سادیسم یا مازوخیسم نیز مبتلا هستند. در میان این شخصیتها از جمله یوسف صمصامالدوله و منورالملوک واکنشهای سادیستی نشان میدهند؛ ابراهیم و کل حیدر و جعفر واکنشهای مازوخیستی.
پایان تثلیث جادو را بخوانیم.
۷
تثلیث جادو اینگونه پایان مییابد: «شاید اگر سارا نمایشنامه را نسوزانده بود، حالا بیش از آن که یک متن نمایشی در اختیار داشتیم، سندی موجود بود که برای اثبات بسیاری از وقایع میتوانستیم بهآن مراجعه کنیم. […] آنچه من از آن نمایشنامه بهخاطرم مانده است و یقین دارم، آخرین جملهی آن است. نویسنده نوشته بود: بهندرت پیش میآید آدم خواب کسانی را ببیند که دارند خوابش را میبینند.»[۲۰]
در این پایان انگار رویای یگانهگی و رنج از تقدیر جدایی و تنهاییی شخصیتهای تثلیث جادو را نیز در سوزاندن نمایشنامه میخوانیم.
حضور ابراهیم در رحم سارا در تثلیث جادو را بخوانیم.
۸
در گوشهای از تثلیث جادو به درون رحم سارا میرود؛ آنگاه همچون کودکی متولد میشود. این رویا یا حس را سارا چنین روایت میکند: «نخستین بار که درد توأم با لذت را تحمل کردم، چند لحظه که گذشته بود، به خود آمدم و اطراف را نگاه کردم. اثری از ابراهیم نبود جز لباسهایش. شال ارغوانی را میدیدم که روی شانههایش میانداخت. بدنم درد میکرد و احساس میکردم سنگینتر از قبل شدهام. ملافهام پر از خون بود و هر بار که غلت میزدم بیشتر سردیِ آن آزارم میداد.
خواستم بلند شوم و ملافهها را تعویض کنم، نتوانستم. شکمم بزرگ شده بود. درست مثل زنان حامله.»[۲۱]
حضور کودکگونهی ابراهیم در رحم سارا در شب اعداد جذری رخ میدهد. سارا دلنگران ادامهی شبهای جذری است: «[…] همهاش به چهگونگی ادامهی شبهای اعداد جذری میاندیشیدم. اگر اتفاقی میافتاد و دیگر ابراهیم نمیتوانست برای رهایی از حالش در من فرو شود، تمام آرمانهایمان نقش بر آب میشد. این واقعیت وجود داشت که بهآبستن شدن و زایمانش خو گرفته بودم.»[۲۲]
به روایت اتو رانک کودک پس از جدایی از زهدان مادر، میل بازگشت به حریم امن تاریکی همهی هستیاش را دربرمیگیرد. جدایی از زهدان مادر چنان دردی در وجود کودک مینشاند که جز یگانهگی با وجود مادر چیزی نمیخواهد.[۲۳]
حضور کودکگونهی ابراهیم در رحم سارا اما انگار نماد خواست سارا و ابراهیم، هردو، است. انگار حضور ابراهیم در رحم سارا تمثیل یگانهگیی زن – مرد و جود در قامت مادر – پسر است.
تحقق این حضور در شب اعداد جذری نیز انگار نماد دیگر همین خواست است. اعداد جذری اعدادی هستند که با ضرب دو عدد یکسان در یکدیگر حاصل میشوند. ۴ با ریشهی ۲، ۹ با ریشهی ۳، ۱۶، با ریشهی ۴، ۲۵ با ریشهی ۵ نخستین اعداد جذری اند. انگار در شب اعداد جذری دو خواست بهتمامی یکسان یگانهگیای را ممکن میکنند که همخوانیی دو آرزوی همیشهگی است؛ ضرب دو عدد یکسان؛ پیوند آنیمای مادرگونه و آنیموس فرزندگونه.
صدف در تثلیث جادو را بخوانیم.
۹
سارا از هدیهی تولدی میگوید که او و ابراهیم آن را هیچگاه فراموش نکردهاند: «تنها چیزی که هیچ وقت فراموش نکردیم و خاطرهی آن را همیشه با خود داریم، هدیهی ناخدابانو است. وقتی هدیهی او را که صدف بزرگی بود در دست گرفتیم هیچ کس، حتا پدر فکر نمیکرد که ممکن است در داخل آن موجودی باشد.»[۲۴]
سارا از حضور موجودی زنده در صدف میگوید: «بهصدف آرام و آهسته نزدیک شدم. نگران بودم که متوجهی حضور من بشود و خودش را جمع کند. صدف باز بود. درست انگار که در چمدانی را باز بگذاری. از آن مهمتر موجودی در آن بود که تا وقتی بهآن نزدیک نشده بودم فقط چشمهایش را میدیدم. چشمهایی درست شبیه به چشمهای ناخدابانو، منتها کوچکتر، آبیتر و زلالتر. […] بیشتر به همان پری دریایی شبیه بود. انگار که نوزاد پری دریایی را تماشا میکردم.»[۲۵]
ابراهیم از روزی میگوید که سارا نگران زندهگیی نوزاد پریی دریایی میشود و آنها صدف را در دریا میاندازند: «[…] بهسرعت صدف را درآغوش گرفت و با هم به کنار اسکله رفتیم و آن را در دریا رها کردیم. […] در یک لحظه دیدم باز شد و جسمی در آن تکان خورد. جسمی که یقین داشتم نوزاد پری دریایی است […]»»[۲۶]
به روایت کارل گوستاو یونگ ناخودآگاه جمعیی انسان جایگاه کهننمونههایی است که عصارهی تمامیی هستیی انسان از هنگام پیدایش تا اکنون اند. در میان این کهننمونهها دو کهننمونهی آنیما یا روح زنانه و آنیموس یا روح مردانه از مهمترین اند.
آنیما بهصورت مادر یا معشوق متبلور میشود. آنیما و آنیموس در راه تحقق زن – مردی آرمانی در جستوجوی نمونههای آرمانیی یکدیگر اند؛ در آرزوی پیوندی که از دو نیمهی گمشده وجودی آرمانی بسازد.[۲۷]
در جهان اسطورهی یونانی هرمافرودیت، پسر آفرودیت و هرمس، روزی به دریاچهای میرسد، به درون دریاچه میپرد و شنا میکند. سالمالیس، پریی آن دریاچه او را میبیند، به او دل میبازد، او را درآغوش میگیرد. آنگاه، آن دوتن به یک پیکر تبدیل میشوند. موجود دوجنسی ساخته میشود. این موجود دوجنسی را هرمافرودیت میخوانند. آرزویی قامت اسطوره مییابد.[۲۸]
صدف و نوزاد پریای که سارا و ابراهیم از ناخدابانو هدیه میگیرند، میتواند تمثیل سالماسیس باشد؛ پریای که در آرزوی یگانهگی بود و به آن رسید و در ذهن همهی آنیماهایی که دنبال نیمهی دیگر وجود میگردند، تبدیل به اسطورهی تحقق یک آرزو شد. انگار سالماسیس آنیمای وجود است؛ هرمافرودیت آنیموس وجود. پرسش اما باقی است. آیا سارا و نینا هرمافرودیت خود را یافتهاند؟ آیا ابراهیم سالمالیس خود را یافته است؟ آیا سارا و ابراهیم نوزاد پریی دریایی را در دریا میاندازند تا هرمافرودیت خود را بیابد و به هرمافرودیت دوجنسی تبدیل شود؟
چند عدد دیگر در تثلیث جادو را بخوانیم
۱۰
سارا از روز تولد خود و ابراهیم میگوید: «خانواده یکی از روزها را بهعنوان مولود ما تعیین کرده بودند و فکر کرده بودند بهتر است ساعت آن را نُه اعلام کنند. نگفتند نُه بعدازظهر یا صبح.»[۲۹]
ابراهیم از آخرین باری میگوید که با سارا در یک چادر خوابیده است: «آخرین باری که در چادر خوابیده بودیم، تابستان شانزده سالگی من و سارا بود.»[۳۰]
ابراهیم از نشستن خود و سارا بر یک درخت میگوید: «من و سارا جایی نشستیم که سه ساقه کلفت در کنار هم روییده بودند.»[۳۱]
ابراهیم از دلیل نیاز نینا برای بازی در «نمایش شب عروسیمان» میگوید: «تنها جایی که میتوانست اظهار عشق کند، همینجا بود. جایی که به او تهمت دیوانه بودن یا بیمار روانی نمیزدند و مجبور نمیشد باز چهار ماه و بیست و پنج روز در آسایشگاه روانی یا جایی دیگر اسیر باشد.»[۳۲]
به روایت کارل گوستاو یونگ چهار عدد مادینه و نمودار ناخودآگاه روان است؛ سه عدد نرینه و نمودار خودآگاه روان. انگار چهار نشان آنیمای وجود است؛ سه نشان آنیموس وجود. در راه تحقق تمامیت خود، این دو باید جمع شوند تا عدد هفت حاصل شود.[۳۳]
در میان اعدادی که خواندیم نُه و شانزده و بیستوپنج اعداد جذری هستند. سه عدد نرینه است؛ چهار عدد مادینه. انگار دو عدد نُه و شانزده نماد شبهایی هستند که ابراهیم چون کودکی در رحم سارا خانه میکند تا پیوند آنیمای مادرگونه با آنیموس کودکگونه حاصل شود. انگار بیستوپنج نماد شبی است که نینا چون آنیمای مادرگونه در جستوجوی آنیموس وجود است. انگار چهار نشان آنیمای وجود نینا است که درجستوجوی آنیموس وجود دنبال معشوق آرمانی است. انگار سه نشان آنیموس ابراهیم است که در جستوجوی آنیمای وجود دنبال معشوق آرمانی است.
چند حیوان، شلاق، مجسمهی بودا در تثلیث جادو را بخوانیم.
۱۱
ابراهیم از لاک پشتهایی میگوید که او و سارا بهمناسبت جشن دوازده سالهگیشان هدیه گرفتهاند: «گمانم در جشن تولد دوازده سالگیمان بود. ناخدایی که یک چشم نداشت و دوست پدر بود و همه او را بهنام ناخدای تک چشم میشناختند، برای ما دو لاکپشت آورد و نگفت کدام مال سارا است و کدام مال من.»[۳۴]
لاکپشت را نماد تواناییی آرام و امکان جستوجوی مراقبت در برابر یورش نیز خواندهاند.[۳۵]
نینا از دوران کودکیاش میگوید: «هر بار که مینشستم روی زانوهای مادر، میگفت: حالا چه میبینیم؟ و تکه ابری را نشان میدادکه در گوشهی آسمان ایستاده بود و ما را تماشا میکرد. حتا اگر فراموش نکرده بودم که خرس است یا روباه یا عقابی که قوچی را با خودش میبرد، باز نمیگفتم.»[۳۶]
خرس را نماد دو ویژهگیی متضاد نیز خواندهاند؛ از یکسو نماد عشق و معشوق اسطورهای؛ از سوی دیگر تبلور جسمانیی جنبهی خطرناک ناخودآگاه[۳۷]
روباه را نماد تضادهای باروری نیز خواندهاند؛ هم فعال و شجاع هم بزدل و حیلهگر.[۳۸]
عقاب را نماد توان سترگ و رزمآوری نیز خواندهاند.[۳۹]
قوچ را از جمله در گنجیابی و دفینهیابی نماد قدرت و دلاوری نیز خواندهاند.[۴۰]
ابراهیم از خواب بیدار میشود و خرگوشی درآغوش سارا میبیند: «خندیدم و گفتم: این خرگوش را از کجا آوردی؟ جواب نداد. همچنان بغض کرده نشسته بود و روبهرو را نگاه میکرد.»[۴۱]
خرگوش را نماد بازتولید همهی اشکال زندهگی نیز خواندهاند. خرگوش همچون ماه آموخته است که در سکوت و تاریکی پیدا و نهان شود.[۴۲]
ابراهیم از هدایایی میگوید که در جشن تولدش از سارا و نینا گرفته است: «در جشن تولد گذشته، از سارا شلاق را هدیه گرفتم و از نینا مجسمهی بودا را. بودایی که زن است، میخندد و رانهایش را باز گذاشته است تا کهکشان شیری آدمها دیده شود.»[۴۳]
شلاق را شاید بتوان نماد نِمِسیس الههی قدرت تقدیر نیز خواند. او بهنیروی خشم و انتقامجویی از جمله شلاقی که در دست دارد، تجسم ستیز دراه معیارهایی است که درست میپندارد. او برمبنای معیارهایش بیوفایان، گستاخان، نالایقان را شلاق نیز میزند.[۴۴]
برمبنای آیین بودا زندهگی در جهان خاکی جز رنج و سقوطی مستمر نیست. انسان تنها زمانی از تناسخ یا سَمساره، بازگشت روح در جسمی دیگر، رهایی مییابد که به نیروانا بپیوندد. انسانی شایستهگیی حضور در نیروانا را مییابد که همهی میلها، نادانیها، نفرتها را در خود کشته باشد. رهایی از زندهگیی زمینی مقصد آیین بودا است.[۴۵]
کهکشان شیریی آدمها در میان رانهای شیریی بودای زن را شاید بتوان نماد آمیختهی تنوعها، نیازها، تقابلهای انسانها نیز خواند.
چند حیوان، شلاق، مجسمهی بودا در کنار یکدیگر را میتوان نشان آرزوها، موانع، چشماندازهای هستی در راه یافت نیمهی گمشدهی وجود نیز خواند. در این میان تقابل شلاق و مجسمهی بودا را میتوان نشان خشم سارا و آرزوی نینا نیز خواند؛ دو نگاه به ابراهیم بهمثابهی آنیموس وجود.
راز بهارخواب و تثلیث جادو را در چند خط دیگر بخوانیم.
۱۲
در راز بهار خواب صدای داشتن، شرارت اخلاقی، سادیسم و مازوخیسم را میتوان در مرگِ حرمت نفس خواند.
در راز بهارخواب هیچ نشانی از باور به توانمندی و شایستهگیی خود و دیگری و عدالت و آزادی پیدا نیست. مرگ حرمت به خویش و دیگری فریاد میشود.[۴۶]
در پایان راز بهار خواب بلهی نرگس خاتون انگار صدای پذیرش یا تسلیم شخصیتهای این رمان دربرابر مرگ حرمت به خویش و دیگری نیز هست.
در بلهی نرگس خاتون صدای درونمایهی راز بهارخواب را در یک نَه میخوانیم؛ نَه به مرگ حرمت نفسی که در صدای مکرر داشتن، شرارت اخلاقی، سادیسم و مازوخیسم پژواک مییابد.
در تثلیث جادو حضور ابراهیم در رحم سارا، صدف، اعداد، چند حیوان، شلاق، مجسمهی بودا را میتوان صدای آرزویی خواند که در رویاها و خیالها و کابوسهای بسیار متبلور میشوند؛ آرزویی که انگار در دل تقدیری اسیر است که تحقق آن را ناممکن کرده است.
در پایان تثلیث جادو سوزاندن نمایشنامه انگار صدای نَه به تقدیر جدایی و تنهایی نیز هست.
صدای درونمایهی تثلیث جادو را در این نَه میخوانیم.
در راز بهار خواب صدای نَه به نقشی از رنج، در تثلیث جادو صدای نَه به نقشی دیگر از رنج را میخوانیم؛ که ریزشِ همهی نقشهای رنج آرزو است.
خردادماه ۱۴۰۲
ژوئن ۲۰۲۳
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۴
کوشان، منصور. (۱۹۹۹)، راز بهارخواب، سوئد، ص ۲۷۳ -[۱]
-[۶]۱-فروم، اریک. (۱۴۰۲)، داشتن یا بودن، ترجمۀ اکبر تبریزی، تهران
پویمان لویی. (۱۳۷۸)، درآمدی بر فلسفهی اخلاق: شناسایی درست و نادرست، ترجمهی شهرام ارشدنژاد، تهران، صص ۱۵۳ – ۱۲۱-[۱۱]
هابز، توماس. (۱۳۸۰)، لویاتان، ترجمهی حسن بشیریه، تهران، صص ۱۷۸ – ۷۵-[۱۴]
[۱۸]– Freud, Sigmund. (2001), The Future Of An illusion, Civilization and its Discontents and Other Works, London, p. 120
۱۱۹- فروم، اریک. (۱۳۶۶)، گریز از آزادی، ترجمۀ عزتالله فولادوند، تهران، صص ۱۸۹ – ۱۵۴
کوشان، منصور. (۲۰۰۳)، تثلیث جادو، سوئد، ص ۱۳۷-[۲۰]
[۲۳]– Rank, Otto. (210), The Trauma of Birth, London and New York
یونگ، کارل گوستاو. (۱۳۸۹)، انسان و سمبولهایش، ترجمۀ دکتر محمود سلطانیه، تهران، صص ۳۱۷ – ۲۷۰ -[۲۷]
۵-ژیران، ف. (۱۳۷۵)، فرهنگ اساطیر یونان، ترجمهی ابوالقاسم اسماعیلپور، تهران، ص ۱۳۱-[۲۸]
یاوری، حورا. (۱۳۸۶)، رواتکاوی و ادبیّات: دو متن، دو انسان، دو جهان: از بهرام گور تا راویِ بوف کور، تهران، صص ۱۲۵ – ۱۲۰-[۳۳]
[۳۵]– Biedermann, Hans. (1991), Symbol Lexikonet, Översättning Paul Frisch och Joachim Retzlaff, Stockholm, sid. 370 – 371
[۳۷]– Biedermann (1991), sid. 45 – 47
شوالیه، ژان، گربران، آلَن. (۱۳۸۲)، فرهنگ نمادها (جلد سوم- حرف «ح» تا «س»)، ترجمه و تحقیق سودابه فضایلی، تهران، صص ۳۶۸ – ۳۶۵-[۳۸]
[۳۹]– Biedermann (1991), sid. 491 – 494
[۴۰]– https://iranikavosh.com/goats-and-rams-in-treasure/
شوالیه، گربران (۲۰۰۳)، صص ۸۸ – ۸۳-[۴۲]
[۴۴]– Biedermann (1991), sid. 294
هیوم، رابرت ا. (۱۳۷۴)، ادیان زندۀ جهان، ترجمۀ دکتر عبدالرحیم گواهی، تهران، صص ۱۲۵ – ۹۱ -[۴۵]
[۴۶]– MASLOW, ABRAHAM H. (1954), Motivation and Personality, New York, pp. 45 – 46