احمد خلفانی؛ سروش مظفرمقدم: ظلمت روی پایتخت
احمد خلفانی
سروش مظفرمقدم: ظلمت روی پایتخت
سروش مظفرمقدم هیچ ابایی ندارد از این که داستانهایش را گاهی همچون یک گزارش شروع کند. چند سطر جلوتر با متنی روبهرو میشویم که کاملا عکس گزارشهای معمولی است. پیداست که میخواهد از درهایی بسته وارد شود و به گوشههای نامکشوف و پنهان سر بزند. و این همان چیزی است که ما را به ادبیات وصل میکند. با زبانی زیبا و فرمی ماهرانه و رشکبرانگیز. رفتن به نقبها، سرزدن به پشت پردهها، به زندانها و سلولها را ما در اکثر داستانهای این مجموعه میبینیم.
داستانهای این کتاب مضامینی اجتماعی دارند. در داستان “ظلمت روی پایتخت” که در ابتدای مجموعه آمده و تیتر کتاب نیز برگرفته از آن است، مظفرمقدم از خاطرات احسان نراقی و ملاقات او با شاه سود برده و یک واقعه تاریخی، یک گزارش را به داستان تبدیل کرده است. چیزی که بهویژه در این داستان به چشم میخورد تغییرماهرانه زاویههای دید است. داستان در یکی از حساسترین مقاطع تاریخ معاصر ایران اتفاق میافتد. محمدرضا پهلوی خطر را احساس کرده است و نه راه پیش دارد و نه راه پس. و دست به دامن یکی از مشاورانش یعنی احسان نراقی میشود. راوی نیز برای نشان دادن گوشههای پنهان در ملاقات شاه و نراقی در مجلس حضور دارد. در داستان “ظلمت روی پایتخت” میبینیم که چگونه فرد و افرادی، قربانی هر دو سیستم میشوند. و این البته موضوعی است که در داستان دوم هم به شیوهای دیگر ابراز میشود. در جامعهای از نوع ایران که سرکوب، حذف، شکنجه و کشت و کشتار سیستماتیکِ معترضان حرف اول را میزند، زندان از اهمیت ویژهای برخوردار است. این است که زندان در اغلب داستانهای این مجموعه نقشی مهم و اساسی دارد و تیتر داستان دوم را نیز به خود اختصاص میدهد: “زندان قصر، هجدهم فروردین ماه ۱۳۵۸(سلول شماره ۳۶۶)”. راوی در این داستان با یک زندانی که در ابتدا بینام است و با شمارهاش مشخص میشود ملاقات میکند: زندانی شماره ۳۶۶. دیدار، در حقیقت همان بازگرداندن چهره انسانی اسیر به اوست. از جمله لحظات تکاندهنده این داستان زمانی است که راوی از دریچه سلول مخفیانه به شماره ۳۶۶ نگاه میکند و حرکاتش را میپاید، و زندانی ناگهان متوجه میشود و چشم به او میدوزد. نگاه زندانی، از آن به بعد، همه چیز را برعکس میکند و حتی، با تغییر زاویه دید، روایت را نیز خود به دست میگیرد. او با روایتش، از حالت شمارهای و گمنامی در میآید؛ از لابهلای حرفهایش درمییابیم که وی امیرعباس هویداست، قربانی هر دو رژیم، و هر بار به شکلی. و در اعماق شاید به یک شکل.
در “رؤیاهای بخار شده” با ماموری روبهرو هستیم که کارش رانندگی برای زندان و نقل و انتقال اجساد اعدامیها برای دفن است. وی، با وجود این، ظاهرا هیچکاره است چرا که مأمور است و معذور. داستان به شکل بسیار موهومی نگاشته شده است، انگار در تاریکی به دنبال چیزی بگردد. مأمور چیزی میبیند و نمیبیند. میبیند و نمیخواهد ببیند. بین دیدن و ندیدن گرفتار و گم شده است. طرفه این که آنچه را پس میزند، روبهروی او سبز میشود. زندگیهایی که به دست او دفن شدهاند، همچون اشباحی، در هیئت یک مادر جوان و دختربچهاش، در تاریکی بر او هویدا میشوند. در این موقعیت، نگاه او به این دو قربانی میافتد که در مورد زندگی و مرگ و ترسها و احساسات خود پچپچ میکنند. مأمور، به عنوان راوی، با خودش درگیر میشود و در حالتی خلسهمانند، به وجدان، به تاریکیهای درونش سر میزند. و سر آخر معلوم نیست چه کسی مرده است و چه کسی زنده. به نظر میرسد که او مردهای باشد که از اشباح زندگان میترسد.
در داستان “تنگه مرده” نیز راوی با بهرهگیری از زوایای گوناگون، رگههایی از زندگی و عشق تلف شده را به نمایش میگذارد. میبینیم که بین آنچه داستان نشان میدهد و آنچه واقعیت مینامند ورطه هولناکی است. داستان، واقعیت را تجزیه و زیرو رو میکند، سطح همگون را میشکافد و عناصر ظاهرا ناهمگون را به هم پیوند میدهد. در اینجا نیز میبینیم که سر و کار ادبیات با سرنوشت انسانهای قربانی شده گره خورده است. بازگشت چندباره است به وجدان. گوش سپردن است به صدای اندرون. و تنها در این صورت است که میتوان صدای دیگران را نیز شنید.
حتی در چنین مواقعی نیز که داستانهایی از نوع حتی رئالیستی پابهپای واقعیت پیش میروند، میبینیم که بین این دو تفاوتهای فاحشی هست. واقعیت، چشم بر روایتهای گوناگون میبندد و همه چیز را همگون و همشکل میخواهد، و داستان، برعکس، سطوح همگون و همشکل را پس میزند، آنها را میشکافد و فاجعههای پنهان در اعماق را به نمایش میگذارد.
این کتاب را نشر مهری لندن چاپ کرده است. به امید اینکه در آیندهای نزدیک به درستی چاپ و منتشر شود و در دسترس خوانندگان قرار گیرد.
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۵