چند شعر از علی صبوری

چند شعر از علی صبوری

 

حضور تاریکی ِ هولناک …..

 

جهان و مردگان

سر به شانه ی هم

بر نیمکت گورستان

به خواب رفته اند

وصبح

چون گنجشکی هراسان

درروزنه ی تاریکی

جیک جیک می کند

 

دنیا دارد

با شتابی هول ناک

تکه ، تکه

. فرو می ریزد

و روز رابا چاقوی پنهان

به قربانگاه می برد

 

رویای جهانی روشنم

و گلویی بی قرار .

 

در حضور تاریکی هولناک

که مجال تبسم

از لب ها قیچی می شود

۱۴۰۰/۱۲/۱۷

 

ماهم چنان درپی …..

 

عریانی درخت و

غریبی خاک

 

هیاهوی بادو

آخرین برگ خزانی .

 

پاییز گذشت و

هیچ نشانی از بهار را

درپی نداشت

 

زمستان

بند پوتین اش را می بندد

و ما همچنان،

درپی کلیدی هستیم

که با آن

قفل جهان را بگشاییم.

 

تنها با چند شاخه گل سرخ آغاز شد

برای همسرم مهین غفاری

 

توفان ِ بی گاه

در هراسی بی پایان

چونان شبحی وهن آلود

چشم انداز را تاریک کرده بود

 

یگانه شدن

دوست داشتن

و عشق ورزیدن

تنها باچند شاخه گل سرخ آغاز شد

 

گره بر آتش

بوسه بر‌ کاکل خورشید

گام در وادی وحشت

مشق هر روزه بود

چونان کودکان پاپتی

در کوچه پس کوچه های پایین دست

. در چنگال هیولا

 

ضربات کابل را تاب آوردن

بر عصب

بر کف پا

پنجه در پنجه ی خصم درافکندن

وسخن به معنی گفتن

تنها عشق بود

که به تاوان می ایستاد

ورنه آدمی را

این همه تاب ایستادن

برسر پیمان نمی توانست بودن

 

هر بوسه ؛ هرلبخند

خطابه ای‌ می شد

که انسان انسان را تبار خویش بداند

و ویرانی منادی آبادی با شد

 

و هر گلوله

پژواک رهایی

که کوه در کوه می پیچید

و دهان دریا به صخره باز می ماند

و به کویر و عطش

بشارت سرسبزی می دا د

 

یگانه شدن

دوست داشتن

عشق ورزیدن

وسنگ و ستم را بی اعتبار کردن

وداوری گرفتن چراغ را

که قضاوت تاریکی و روشنایی ست

 

ما گفتیم و

پاسخی نیامد

 

اکنون ایستاده

چونان اسبانی یال افشان

مضطرب

بردر گاه

۱۴۰۲/۱/۲۴

 

بهار می آید

 

گلدانی پشت پنجره می گذارم

گلدانی درپیش خوان ایوان.

 

ارغوان ها وُ شقایق ها

درگذر گاه ها ،

سنگ ها؛

گورستان ها .

 

بهار می آید

و رد ِخون ِ عاشقان

خیابان را روشن می کند

۲/۱/۱

 

نفرین !

به دار و گزمه و رگبار

 

مستی،

جهان ِ شور و شیدایی است

مستی.

سر آغاز شکو فایی ،

سرفصل زیبایی ست

 

تامردمانت ،

دوست تر دارند،

باید گلو ترکرد.

هوشیار نه،

تاصبحدم بیدار باید بود

 

من قفل کردم در،

به روی خویشتن امشب

پر کرده ام پیمانه را از باده ی گلرنک

بادا ، هرآنچه باد

 

نفرین !

به دار و گزمه و رگبار.

جام شماهم عاشقان پرباد.

درپشت این دیوار.

۱۴۰۰/۸/۱۲

 

و اکنون شما فرزندان ما……

 

پاییز را،

با رقص ِ برگ ها و

هلهله ی کودکان

و نسیم ملس صجگاهی می شناختیم

این را پدران ما می گفتند

 

زمستان را می شناختیم

با تِیار کردن هیزم اجاق،

برای برف و بوران پیش رو.

این را پدران ما می گفتند

 

سیب ، خربزه ، انگور

و خواب عصرگاهی

سراسر تابستان مارا پر می کرد

پدران ما می گفتند

 

هیچگاه بهاری نداشتیم

و این را نیزپدران ما می گفتند

 

واکنون ،شما فرزندان ما

از ما به کودکان خود بگوید

تابستان را با شهریور

پاییز را با آبان

و زمستان را با دی

. می شناسیم!

با تابوت ها،

جنازه ها،

آمبولانس ها،

گورستان ها،

و کشتگانی که هنوز

نام بسیاری از آنان را نمی دانیم

باروز ها و ماه های فراوان

تاریک ، سیاه ، هولناک

با حسرت بهاری دردل

درست مثل همین روزها .

۹۸/۸/۲

 

 

دختر اریبهشت

برای دخترم روژین

 

درختان هنوز

پالتو برف برتن دارند

وزمستانِ چکمه پوش،

پادشاه خیابان هاست

ومن مترصد

شکوفه های گیلاسم

در دومین ماه بهار

 

دختر اردیبهشت !

برپایی شادمانی ،چیزی کم ندارد

نان ، نمک ، بوسه های تو

و دارکوب بی قرار

که یک ریزضرب می گیرد

بر بیدِ پا به سن گذاشته ،

درنبش همین کوچه .

 

یک تابستان،

یک پاییز ،

یک زمستان دیگر،

فرصت بده

دست افشانی و

سرافشانی را

یک جا جشن می گیریم

 

به خدا

من چوپان دروغگو نیستم

 

اردیبهشت هزار و چهارصد

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۴