پرتو نوریعلا: کابوس شما کلمات ماست.
پرتو نوریعلا:
کابوس شما کلمات ماست.
نامهای به سانسورچی[۱]
خانم / آقای سانسورچی!
این نامه خطاب به شما است. میدانم کلمات ما کابوس شماست. اما امروز میخواهم حسم را نسبت به شما سانسورچیهای رژیم گذشته و رژیم فعلی، و با داشتن گوشۀ چشمی به خودم و خودیهایم، روشن بنویسم.
سانسور، در محیطهای سرکوبگر، در جوامع سنتی خرافی، در جوامعی که قدرتِ پدر/ مرد و زنانی که مطیع اوامر مردان هستند، نطفه میبندد و بر خانه و جامعه و فرهنگ، تسلط پیدا میکند. در جوامعی که مردان خانواده به عنوان مالک زن، سانسورچی زنان میشوند و حکومتهای سرکوبگرِ مستبدی که در برابر استقلالِ فکر، نوآوری و سنت شکنی و نقد و نظر متفاوت، سبوعانه میایستند، محتاج سانسورچی هستند. در چنین خانوادهها و حکومتهائی که آزادی بیان عواقب ناگواری دارد مردم، بخصوص زنان برای مراقبت از خویش، سانسورچیِ خود میشوند.
علاوه بر آن سانسورچی؛ پدر/مرد، بخصوص سانسورچی حکومتی از خود اختیار و نظری ندارد. یا اجیر شدۀ کسیست که زر در کیسه و زور در اسلحه دارد، یا غرق و ذوب شده در رهبر و سنتها و باورهای منسوخ است یا منافع شخصی دارد. افراد یا حکومتهائی که میدانند با دادن اجازه گفتن و نوشتن، چه بسا جهل و نادانی و دروغ و فسادشان آشکار شود، سعی میکنند با سرکوب و دوختن دهانها و شکستن قلمها بر استمرار قدرت خود بیفزایند. حکام جابر برای پنهان کردن تاریکیِ سرمازدۀ زندگی و قدرتشان محتاج سانسورچی هستند؛ به هر قیمت، و در هر شرایطی.
در رژیم گذشته در سال اول دانشگاه، ۱۳۴۷ نخستین مجموعه شعرم، “سهمی از سالها” کتاب کوچکی حاوی اشعار دختری نوجوان، پر از مهربانی و گل و پرنده و ستاره، برای اجازۀ انتشار به دست شما ممیزان افتاد. هر شش نفر، که یکیتان آخوند بود، بدون تفکر پرسیدید: “چرا مزارع گندم، سرخ است؟” “چرا ستارهها در شب فرو میمیرند؟” “چرا شب آنقدر طولانی است؟” “چرا منتظر سحر نشستهای؟” چرا، چرا، چرا… . خواستم توضیح دهم اما آن آقای معمم گفت: “اگر زیاد اصرار کنی، کتابها که خمیر میشوند هیچ، برای خودت هم مشکلاتی ایجاد خواهد شد.” من یک کودک خردسال در خانه داشتم و باردارِ فرزند دوم بودم؛ از خیر انتشار کتاب گذشتم.
در مبارزه با سانسورچیِ خانگی، سرانجام توانستم در سال دوم دانشگاه، با گروه «سعید سلطانپور» در دانشکدۀ هنرهای زیبا نمایشنامه “خانه عروسکی” را تمرین کنم و با گروه «محمد ابراهیمیان» در دانشکده ادبیات، نمایشنامه عادلها را. در دوران تمرین ریختید و بساطمان را به هم زدید و گفتید: «حق ندارید سلطان یا تزار یا پادشاهی را نمایش دهید که به دست مخالفانش کشته میشود.» هر دو نمایش تعطیل شد و ما پراکنده شدیم.
در همان سال «ناصر تقوایی» از من خواست تا در فیلم اول او «آرامش در حضور دیگران» بازی کنم. شوهرم با بازی من مخالفت کرد. تقوایی به او پیشنهاد کرد نقش مقابل مرا بازی کند. راضی شد. و به من هم اجازه بازی داد! تقوایی و دوستانش با گذاشتن پولهای مختصرشان، این فیلم را ساختند. اما شما، شمایی که مأمور حقنه کردن شکوه و جلال و جبروت توخالیِ عصر آریامهری به ایرانی و غیر ایرانی بودید، نمایشِ این فیلم را توقیف کردید. گفتید: “دختران سرهنگ ارتش آریامهری، بی بند و بار نیستند و آزادانه دوست پسر نمیگیرند.”
طنز روزگار در آن بود که اگرچه این فیلم منتخب فیلمهای برگزیدۀ فستیوال ونیز ۱۹۷۲ شد، در ایران فقط به مدت دو هفته آن را بطور بسیار محدود نمایش دادند. پس از آن، دو فیلمساز برجسته ایران به من پیشنهاد بازی در فیلم شان را دادند. اما بار دیگر سانسورچی خانگی، مانع ادامه فعالیتم شد.
با بیدارخوابیهای فراوان، تحصیلات دانشگاهیام را ادامه دادم، فوق لیسانس گرفتم و به طور نیمه وقت در دانشکده هنرهای زیبا دانشگاه تهران، فلسفه درس دادم.
چیزی نگذشت که نارضایتیهای سرکوب و پنهان شدۀ مردم شکل بیرونی یافت؛ موجی به پا خواسته بود که نوید روزهای خوش رهایی از سانسور و رسیدن به آزادی میداد. اما در سال ۱۳۵۷ شمسی، رهبر انقلاب که خودش وعدههایش را “خدعه” خواند، با سوء استفاده از صداقت مردم، موج سواری کرد، بر شط خون نشست؛ و اولین کارش گماشتن سرکوبگران و سانسورچیهای قدیمی به شکل جدید بود. حکومت عوض شده بود، شما سانسورچیهای گذشته چهرههاتان را پنهان میکردید، اما ما شما را میدیدیم، چون بسیاری از شما، این بار سانسورچیِ ساواما، همان اداره کل هشتم ساواک (ضد جاسوسی) بودید که به خدمت انقلاب درآمده بودید. به شما عدهای تازهکار جوان انقلابیِ کمسواد، نادان و بیرحم نیز افزوده شد و ما دوباره شما را بصورت جاسوس حکومتی در دانشگاه، کتابفروشیها و کتابخانهها دیدیم. با “انقلاب فرهنگی” [ضد فرهنگی]، درب دانشگاهها بسته شد و من و امثال من از کار برکنار شدیم.
مجموعه شعر دومم “از چشم باد”، حاوی اشعاری پر از امید و اضطراب برای رسیدن به آزادی، و سپس یأس و حرمان برای شکست آزادی، آماده چاپ شد. ناشر، کتاب را در سال ۱۳۵۸ نزد شما آورد. اما این بار کل کتاب توقیف شد و خودم سخنی نگفته، تهدید به دستگیری شدم. از مسلخ رژیمِ گذشته، به سلاخ خانه اسلامی آمده بودم که هر کلمه را خنجری آبدیده میدیدند. این کتاب هم اجازه چاپ نگرفت و در سانسور ماند.
در سال ۱۳۶۲به پیشنهاد زنده یاد دکتر سیما کوبان و همراه با دوستم منیر رامینفر(بیضائی) بنگاه انتشاراتی و کتاب فروشی “دماوند” را تأسیس کردیم. دلمان خوش بود اگر کتابهای خودمان را نمیتوانیم منتشر کنیم، کتابهای دیگران را به چاپ برسانیم. سایه شما سانسورچیها و جاسوسها همه جا وجود داشت و به همه جا سرک میکشیدید. شما از گذشتگانتان نادانتر و بیرحمتر بودید. سانسورچیها هرچه کمتر بفهمند، بیشتر سانسور میکنند. رژیم جدید با انتخاب کلماتی خاص، نادانی شما را بیشتر و کار شما را راحتتر کرده بود.
لاشخورها از رفقای کهنه کار حزبی و مسلماننما نیز خواسته بودند تا نابلدیهای شما را تصحیح کنند. کار یادتان دادند. یادتان دادند که چه گونه به جان روزنامه و کتاب و موسیقی و فیلم بیفتید و آنها را سلاخی کنید. رژیم پاسدار جهل و خرافه و سوء استفاده از باورهای مردم، نیازی به کتاب و کتابخانه و هنر نداشت. مردم نادان و دست بستۀ «راضی به رضای خدا» را راحتتر میتوان تحمیق کرد.
پس روزی اعلام نشده، همکارانتان با «ژ۳» به کتابفروشی ما یورش آوردند. ابتدا تمام کتابهایی که با چه وسواسی فراهم کرده بودیم را ضبط کردند، سپس درب کتابخانه را قفل و زنجیر زدند و همکار اصلیمان، زنده یاد دکتر “سیما کوبان” را با خود به بازداشتگاه بردند. پس از چندی، باز هرکداماز ما در گوشهای پراکنده شدیم.
به خارج از ایران آمدم و با همه دشواریها، زندگی جدیدی را با دستانی خالی و از صفر برای خودم و بچههایم ساختم. اما توانستم به کمک ناشران ایرانی، تمام کارهای سانسور شده و آفریده شدههای بعدیام را در خارج از وطنم، در سرزمین غیر منتشر کنم و ارزش اندیشیدن و آزادی را بیش از پیش بشناسم و بدانم.
در طول اقامتم در آمریکا، ناشری از ایران، از طریق واسطهای از من خواست برگزیدهای از اشعارم را در ایران منتشر کنم، گفتم به شرطی که هیچ شعری سانسور نشود. ناشر برگزیده اشعارم “چهار رویش” را به وزارت ارشاد فرستاد. شما سانسورچیهای اسلامی از ناشر خواستید یک سوم کتاب را حذف کند. مخالفت کردم و اجازه چاپ ندادم. نمیتوانستم دور از وطنم زندگی کنم و به خاطر انتشار کتابم در ایران، تن به خواستۀ سانسورچیهای اسلامی بدهم.
آیا یادتان هست کدام شعرها باید حذف میشدند؟ این بار شمشیر از رو کشیده بودید و دست بر روی اشعاری گذاشتید که بر مقام و منزلت زن تأکید داشت؛ بر مادر بودن او، بر ایستادگی و استواریاش. در این رژیم، زن بودن جرم بود و مشکل شما با موجودی که میخواستید حذفش کنید، تنها در جنسیتاش بود. همانی که مادر، خواهر، همسر یا دختر شما بود. در رژیم جهل جمهوری اسلامی، زن بودن و دفاع از او به عنوان یک انسانِ برابر، جرم سیاسی تلقی میشود.
تو زن سانسورچی! چه گونه در پی حذف اشعاری بودی که مقام تو را ستایش میکرد؟ نه، سانسورچی یک انسان معمولی نیست. او کرم یا خورهای است که به ذهن و اندیشه آدمها میخلد. کابوس او کلمات ماست.
قافله مستبدان در سرزمین ما نسل به نسل اطراق کرده است. از ایام مشروطه که ندای آزادی خواهی و عدالت برخاست تا رژیم پهلوی ( پدر و پسر) و حالا رژیم اسلامی، نویسندگان، شاعران، روزنامه نگاران، کاریکاتوریستها، و هنرمندان سینما و تئاتر و موسیقی، اولین طعمههای سانسور بودهاند. کسانی که حربهشان فقط قلم بود و کاغذ و کلمه. کسانی که هنرشان موجب آگاهی مردم میشد.
و وای از زمانی که مردم از ترس، سانسورچیِ خود شوند. زنان، از وحشتِ ضرب و شتم مردانِ خود، حرف و نظر خود را پنهان و خویشتن را سانسور کنند و نویسنده و هنرمند، از وحشت مثله شدن کارش، و در نتیجه بگیر و ببند و حذف فیزیکیاش، سانسورچی خود شود. این دردناکترین شکل سانسور است. زیرا در فقدان سانسورچیِ اجیر شده، خودِ فرد، مکانیزم سانسور را درونی میکند و رها شدن از آن طول میکشد.
آری در زبان و بیان و کلام، اندیشه است؛ دعوت به فکر کردن، دعوت به فاشگویی و رسوا کردن عمالِ زَر و زِر و زور.
خانم/ آقای سانسورچی! درست است که هیچ حکومت سرکوبگر، و هیچ فرد یکه خواه و مستبد، تاب تحمل نقد و نظر متفاوت یا بیان آزاد را ندارد، اما سانسور راه چاره نیست. چون این سرکوبِ جمع شده، روزی فوران خواهد کرد و استبداد را از بنیاد، برمیکَنَد.
جامعه مترقی نیازمند سانسور نیست. در کشورهایی که فکر و بیان و قلم آزاد باشد، دمکراسی زاده میشود ومیبالد؛ انسان شأن و حرمت پیدا میکند و در تعاطی افکار و تبادل نظر است که مردمِ جامعه بدون سانسور میتوانند به رفع مشکلات بنشینند.
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۴
[۱] - چند سال پیش بخش “ادبیات و شما” در سایت “ایران وایر” زیر نظر محمد تنگستانی پرسشی را با تنی چند از نویسندگان در میان گذاشت. این نوشته بازبینی شده پاسخ پرتو نوری علا است به آن پرسش. در آغاز پاسخ آمده است:
ممیزی و سانسور کتاب چه در دروان پادشاهی پهلوی و چه در حکومت جمهوری اسلامی، یکی از مشکلات اساسی نویسندگان بوده است. در پروژه « “نامهای به سانسورچی»، «ایران وایر» از شاعران و نویسندگان خواسته ااااست خطاب به فرد یا افرادی که آثارشان را ممیزی و سانسور میکنند، نانامهای بنویسند. پنجمین نامه از این مجموعه را «پرتو نوریعلا » شاعر و نویسنده نام آشنای ادبیات ایران خطاب به واحد ممیزی کتاب در وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی نوشته است. (بخشی از مقدمه محمد تنگستانی).*