هاجر مفیدی: پیراهن مایا    

هاجر مفیدی:

پیراهن مایا

طی این سه‌سال علاوه بر دوری همسر،  پدر و مادرش نیز بدرود حیات گفتند و مایا ناگزیر از زندگی با برادرانش شد. مایا و زن برادرانش پشم می‌شستند، نخ می‌رشتند. گلوله‌های نخ را کلاف می‌کردند. کلافها را رنگرزی می‌کردند. سپس کنار رود می‌بردند و به آب می‌سپردند. رنگهای سرخ اناری و سیاه  و سرمه ای و روناسی و سبز در میان سیلان آب گرگان بهم می‌آمیزد. رودخانه  کلافهای رنگارنگ را درهم می پیچد و درآغوش می گیرد و فرار می‌کند. سالهاست که مایا دست گرگانرود را خوانده و میداند وقتی گرگانرود عاشق و واله ،کلافهای رنگین را بغل می کند، باید آن‌ها را یکی یکی از آب بدرآورد و خشک کند و بشکل گلوله های توپی شکل درآورد و بدست دختران قالی باف برساند. البته اگر کلافهای رنگی دلشان می‌خواست می توانستند همراه آب بروند اما مایا و همه دختران صحرا می دانند که این کلافهای سرخ و سیاه و سرمه ای و روناسی عاشق سرانگشتان ظریف دختران صحرا هستند .حتی یک بند انگشت هم نمی تواند همراه آب برود. گرگانرود خیلی قانع بود فقط رنگهای زیادی کلافها را با خود می‌برد و چه مشتاقانه می‌برد.

مایا کلافهای سفید را هم از نعمت آبتنی  محروم نمی کرد. همه اوبه می‌دانستند که برای مایا بردن کلافها سرگرگانرود و شستن و پهن کردنشان زیر آفتاب تشریفات خاصی دارد. مایا حس می‌کرد که بدون شستن کلافهای سفید کارش ناتمام است. از رنگی‌ترین کلاف شروع می‌کرد تا بیرنگ‌ترینشان. در آخر هم لباس خودش را می‌شست. جریان رودخانه دور مایا می‌گردید. درنگ می‌کرد می‌خواست اثری از رنگهای شاداب کلافها در پیراهن مایا بیابد. رودخانه تمایلی به ربودن لباس مایا نداشت.

مایا سرش را زیر آب فرو می‌برد آواز می‌خواند. از دارقالی، از پشمهای چیده شده گوسفندان، از پشمهای شانه شده، از دوکهای سرگردان، از کلافهای داغداخل غاران رنگرزی ، اوج آوازخوانی مایا در میان رنگهای مواج کلافهای گرگانرود بود. این روزها زمزمه بازگشت طلبه‌ها از بخارا بگوش می‌رسد و ملودی‌های مایا مملو از جشن و سرور بود. اهالی اوبه متوجه نشدند که مایا زیر آب چه زمزمه کرد، اما وقتی از آب سربرآورد، ادامه شعرش را به وضوح شنیدند:

ساچاغین گینگدن یازینگ گلسین بوخارداقی لر

ترجمه :

سفره‌شان را فراخ بگسترانید تا مسافران بخارا بیایند

 

مایا و تمامی اهل اوبه، انتظارشان به سر رسید و بخارارفتگان بازگشتند . در سالهای نه چندان دورتر، زمان بازگشت طلبه‌ها از خیوه هم جشن و سروری در اوبه بپا شده ‌بود و چند روز بعد مایا، عروس ملااراز بود. اشتیاق به ادامه تحصیل در بخارای شریف ملا اراز و مایا را چندین سال ازهم دور کرد. ینگه های (ینگه: زن برادر) مایا بنابه پیامی که از مادر ملا اراز دریافت کردند بعد از بازگشت طلبه ها از بخارا،  در ساعتی سعد مایا را به خانه شوهر باید بازگردانند.

مایا کنار غازان رنگرزی آمد. امروز نمی خواست سرانگشتانش رنگی شود. کلافها را با چوب به هم زد. بیچاره چوب، از بس در تمام عمرش رنگ بهم زده، سرتاپایش رنگ بود: سرخ و سیاه و سرمه ای و روناسی و چند ررنگ ترکیبی دیگر که مایا نمی‌توانست نامی بر آنها بگذارد. هفت رنگ یا هزار رنگ. هزار رنگ آمیخته با شعله های آتش و دود و بخار و کلافهای پیچ خورده. ناگهان انبوه مژگان مایا جرقه‌ای زد: چطور است پیراهنم را همراه این کلافها داخل غازان بیاندازم و تا آن موقع لباس یکی از گلجه‌هایم را برتن کنم. نزدیک غروب خشک می‌شود و فردا صبح می‌توانم آن را بپوشم. مایا درحالیکه غزلی زیر لب زمزمه می کرد لباس گلجه اش را پوشید و پیراهنی را که سالها و بارها شسته و پوشیده بود در غازان رنگرزی انداخت. کلافها باکمال میل پیراهن مایا را در میان خود پذیرفتند.غافل ازینکه آنها پشم تازه بودند و پیراهن مایا پارچه ای نخ نما.

مایا پیراهن را از غازان بیرون کشید. از اینکه می‌توانست پس از سه سال تنوعی به لباسش بدهد خوشحال بود. چشمانش برق می زد و لبانش می‌لرزید. گرمای لباس تازه رنگ شده بسرعت با خنکای شامگاهی آب گرگانرود درهم آمیخت بخاری از لباس برخاست. رود بسرعت پارچه را درهم پیچید  اما وقتی نشانی از رنگهای آشنا در آن ندید. به صاحبش برگرداند. مایا پیراهن را گرفت. با دودست در آب غوطه‌ور ساخت. سپس بالا گرفت می‌خواست سه بار پیراهن را آبکشی کند. اما بازوانش دیگر پایین نیامد. آب از پارچه سیلان می کرد و اشک از چشمان مایا. چگونه با این پیراهن به خانه مادرشوهر برگردد؟ بهرحالی که بود مایا سه بار پیراهن را درآب فرو برد و هربار تا سه شمرد.

مایا پیراهنش را کنار کلافها پهن کرد. آفتاب بر کلافها و پیراهن مایا می تابید. هرازچندگاهی قطره ای آب از کلافها می چکید و مایا درون قطره‌هایی که از کلافها می‌چکید مجموعه ای از رنگها را می‌دید اما هرچقدر که نظاره می‌کرد خبری از رنگین‌کمان نبود. درون قطره های مات و کدری که از پیراهنش می چکید. مایا هیچ دلش نمی خواست فردا با لباس عاریه به خانه بخت برگردد. شاید تا فردا صبح پیراهنش خشک شود و رنگش بهتر.

قبل از خواب به کلافهای خیس سر می‌زد. آنها را زیر و رو می‌کرد. پیراهن در سیاهی شب مات و مبهوت‌تر بنظر می‌آمد و چروک‌تر: «ای کلافهای بخیل، چه می شد اندکی رنگ سرخ به لباس من می‌دادید.» نمی دانیم مایا چند لحظه یا چندساعت کنار پرچینی که کلافها و پیراهنش را بر رویش پهن کرده، ایستاده؟ هیچ دلش نمی خواست  فردا ملا اراز او را با لباس سه سال پیش ببیند. ناگهان نوری بردلش تابید. فانوسی از دور می‌‌آمد و او را صدا می‌زد: «مایا‌! مایا!» صدایی آشنا بود، صدایی که سه سال در انتظارش بود.

مایا دید که ملا اراز  بسویش آمد و بقچه‌ای  به دستش داد  و همراه نور فانوس دور شد. مایا به دستانش نگریست. بقچه بوی سفر دور و درازی می‌داد. ساعتی بعد قیچی و سوزن کناردست مایا بود. می خواست هرطور شده پارچه زیبای سوغات بوخار (بخارا) را فردا بر تن کند. مایا  حتی برای خوشحالی و هیجان هم وقت نداشت .

مایا امروز از دست کلافها دلخور بود که بخل ورزیدند و پیراهنش را رنگ ندادند. اکنون نیز از دست ماه دلخور است که نورش را ازو دریغ کرده و پرتوافشانی نمی کند.  هیچ چیز نمی تواند مانع دوخت این لباس شود حتی تاریکی. بعضی لحظه ها از برادرانش نیز دلخور می شد:

جانیم آی‌نگ آیدینگی        بیر گوندیزچه بولمادی

آتامینگ آلتی اوغلی یاداوغلان چا بولمادی

ترجمه:

ای جان! روشنایی مهتاب مانند روشنایی آفتاب نشد/ شش پسر پدرم مانند این پسرغریبه نشد

اما سوغات زیبای ملا اراز همه ملالتها و مرارتها را باخود شست و برد. مانند جریان گرگانرود که همیشه  تیرگیها را از کلافهای او می شست و می برد و آنچه باقی می‌ماند، درخشندگی و زیبایی بود.  پارچه  در دستان مایا مثل رودی رنگارنگ و درخشان پیچ و تاب می خورد.

مایا تا صبح خواند و برید و دوخت. یکی از  زمزمه های او را که  اهالی اوبه هرروز، بارها و بارها شنیده بودند، شما هم بشنوید:

شول گورونیان باغ می دیر؟   اوستی کسه داغ می دیر؟

گلن- گیدن بارمی دیر؟      گلجه‌گیم آمان می دیر؟

ترجمه:

آنچه دیده می‌شود آیا باغ است؟    یا کوهی نامتقارن است؟

کسی می‌رود و خبری می‌آورد؟ مسافر من آیا درامان است؟

مایا فردای آنروز به خانه ‌بخت بازگشت. اهالی اوبه دیدند که پیراهن مایا بمانند تمام کلافهایی که رنگ کرده‌بود، می‌درخشد. آنروز کلافها بخیل نبودند.

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۶