مهدی توکلی تبریزی: تایســـــیز
مهدی توکلی تبریزی:
تایســـــیز
از روزی که آخرین کشتی بندرگاه را ترک کرد سال ها گذشته بود. از فردای آن روز اهالی بندر ترکمن دیگر صدای بوق هیچ کشتی را نشنیدند. آتابای هر روز هنگام غروب آفتاب سوار بر تایسیز خودش را به اسکله بندر می رساند و رو به سوی نقطه ایی در منتهی الیه افق در جایی که دریا و آسمان هم آغوش می شدند خیره می شد. کسانی که او را از نزدیک میشناختند بارها از او شنیده بودند که: «بندر بدون کشتی، میمیرد. » آن روز دریا طوفانی و مواج بود و ماهیگیران در دسته های چند نفره با تورهای خالی از ماهی بر روی ساحل نشسته و چشم به دریا دوخته بودند تا اینکه یکی از ماهیگیران از دیگران سراغ آتابای را گرفت، فقط چند لحظه طول کشید تا همه ماهیگیران متوجه غیبت آتابای شدند، هیچ کس آن روز او را در اسکله بندرگاه ندیده بود، شب هنگام مردان ماهیگیر بندر که به خانههایشان بازگشتند برای همسرانشان از ماجرای آتابای گفتند. فردای آن شب دیگر همه اهالی بندر از غیبت آتابای آگاه شدند. او برای همیشه بندرگاه را ترک کرده بود و این را فقط آراز می دانست که بهانه آتابای برای ترک بندر و مقصد او کجا بودهاست.
* * *
با اوج گرفتن هواپیما از روی باند فرودگاه آیلین پلک هایش را بر رویهم میگذارد، آخرین تصویری که از سال های دور بندر در گوشه ایی از ذهنش نشسته بود حالا دوباره جان تازه ایی گرفته است. وقتی پایش بر روی عرشه کشتی رسیده بود نگاهش را به سوی ساحل و جمعیت برگرداند که برای آخرین بار با خانواده وداع کند، اما سوی نگاهش او را به پشت جمعیت کشانده به جایی که آتابای با فاصله دورتری در کنار تایسیز ایستاده بود. در همه این سال ها این آخرین نگاه درذهنش او را همیشه آزار می داد.
* **
با خوشآمدگویی به مسافران و اعلام مشخصات پرواز از بلندگوی هواپیما، آیلین چشمانش را بازمیکند، سرش را همانطورکه بر بالای ترکمن نامه ۲۵۱۳۹۹پائیز صندلی تکیه داده است به طرف پنجره می چرخاند، هواپیما کاملا بر روی آسمان کازان قرار گرفته است. او در کازان به آرزوهایش رسیده بود. استاد تمام در رشته زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه دولتی شهرکازان و سرآمد زنان سوارکار جمهوری تاتارستان روسیه. آیلین خبر را که شنید بدون آنکه کسی را مطلع کند بیدرنگ اسباب سفر را بسته بود، او نمیخواست کسی به بدرقه اش بیاید، مبادا دوباره آخرین سوی نگاهی را به همراه خودش به سرزمین مادری ببرد. او از این نصف و نیمه جا گذاشتن ها خسته شده بود. او میخواست با همه وجودش به دشت های شقایق مراوه تپه برگردد. همان جایی که آتابای برای اولین بار دستش را گرفته بود و به او کمک کرده بود تا بتواند سوار بر تایسیز شود. او می خواست به جایی برگردد که وقتی برای اولین بار توانست سوار بر تایسیز میدان سوارکاری آق قالا را چهار نعل بتازد با پیچش باد در هزارلای تارهای گیسوانش انگار روح معصومانه دخترانه اش بی پروایی می کرد و او را از فرش به عرش می رساند.
* * *
آیلین بر روی ساحل نزدیک اسکله قدیمی بندرگاه و رو به جزیره ایستاده است. آراز از پشت سر نزدیک می شود و در یک قدمی آیلین می ایستد و می گوید: آتابای سال هاست که به جزیره پناه برده است، تنها مونس و همدمش در تمامی آن سال ها تایسیز بوده، به اجبار آن را برای درمان به آق قالا فرستاد، اما سیل که آمد همه چیز را ویران کرد و تایسیز هم…», آراز به اینجای صحبتش که می رسد دیگر نمی تواند ادامه دهد، آیلین به طرفش برمی گردد، چشمانش خیس است و به اومی گوید: «مرا به جزیره ببر.» آراز موتور قایق را روشن می کند و به همراه آیلین به سوی جزیره حرکت می کنند. دقایقی بعد قایق در کنار اسکله جزیره پهلو می گیرد و آیلین به دنبال آراز از قایق پیاده میشود و پای بر جزیره می گذارد. آراز چند قدمی جلوتر حرکت می کند، از پشت تعدادی درخت کلبه ایی نمایان می شود، آراز به پشت در کلبه که می رسد در را به آرامی باز می کند و خودش در کناری می ایستد و با نگاهش به آیلین می فهماند که می تواند به درون کلبه وارد شود. آیلین داخل می شود روبروی در ورودی کنار پنجره یک تخت چوبی که کسی بر روی آن دراز کشیده است نظرش را جلب می کند، آتابای را از پشت می شناسد، بغض راه گلوی آیلین را بسته است، اما تمام توانش را جمع می کند و آتابای را صدامی زند، آتابای تکانی میخورد و به سوی صدا بر روی تخت می چرخد، آیلین جلوتر می رود و در کنار تخت دوزانو می نشیند و دست آتابای را لمس میکند، دوباره نگاهشان به هم گره میخورد.
فروردین ۱۳۹۹
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۶