هاجر مفیدی: تنور عمه مانتی
هاجر مفیدی:
تنور عمه مانتی
تنورهای گلی کنار جاده را دیدهاید؟ هرسال به تعداد تنورهای کنار جاده اضافه میشود. قبلا فقط یک تنور بود و زن و مردی نان ترکمنی میپختند. زن پیراهن روی پیراهن پوشیده، خمیرها را به اندازه یک نان گلوله کرده، منتظر است تا آتش شعلهور در تنور آرام شود. لبه های تنور سیاه شده و دیواره اش ترک خورده. زن سطل را برمیدارد و سه بار بر آتش آب میپاشد. لحظاتی بعد دیواره داخل تنور پر از خمیرهای گرد و نازک میشود که همه دور آتش حلقه زدهاند. زن دور تنور میگردد. چوب بلندی در دست دارد، با آن آتش داخل تنور را تنظیم میکند. خیلی زود خمیرها برنگ آتش میشوند. برشته و داغ. تنور عجیب بوی کاغذ سوخته میدهد. داخل تنور را نگاه میکنم، کاغذی دارد میسوزد!
وقتی زن دور تنور میگشت تا وضع نانهایش را بررسی کند بیاد عمه مانتی افتادم. یکروز عمه بهخانه ما آمده بود تا قالیچه خواهرم را که تمام کرده بود، از دار جدا کند. نزدیک عصر بود. داشتم میرفتم با دوستانم بازی کنم. مادرم گفت عمه را تا آنطرف جاده ببرم. نمیدانستم آنروز آخرین باری است که عمه را از جاده رد میکنم. با دست چپش دست راستم را گرفته بود. از جلوی مغازه بردیآقا رد شدیم. کنار جاده منتظر ایستادیم. از جاده که عبورش میدادم بقیه راه را خودش بلد بود. یک گله گوسفند داشت رد میشد. همان لحظه پرسیدم «چطور میتوانی راه خانهات را پیدا کنی؟» روی عصایش خم شده بود. وقتی میخندید چشمانش بسته شد. چون بقیه اجزای صورتش همیشه حالت خنده داشت ،خیلی باید دقت میکردی تا ببینی کدام حالت صورتش خنده است و کدامیک گریه. (هرچند که من گریه عمه مانتی را ندیدهام). شیارهای پیشانی و دور لبش عمیقتر شد. در میان صدای نرم سم گوسفندان و زنگولههاشان، صدای عمه را بزور پیدا کردم: «به هیچ کس نگو، ولی من میبینم. این گله را میبینی؟ زنگوله بزرگی به گردن بز بسته شده! » من در حالیکه نگاهم خشک و دهانم باز مانده بود به بز بزرگ گله نگاه کردم. بز جلوتر از بقیه گوسفندان حرکت میکرد. طناب سیاه و سفیدی برگردنش داشت و زنگوله ای را تاب مداد. عمه داشت میگفت: «بردیآقا یک ماهگرفتگی روی پیشانیش دارد». هرچه به ذهنم فشار آوردم نتوانستم ماهگرفتگی روی پیشانی بردیآقا را ببینم. وسط جاده رسیده بودیم . عمه معمولا از من چیستان میپرسید. امروز دلش خواست صحبت کند: «اگر باور نمیکنی هرچه اینجا میبینی بگو تا بگویم کجاست.» پسران داشتند والیبال بازی میکردند، کنار درخت توت. بی اختیار گفتم : «درخت توت» عمه به درخت توت اشاره کرد. همانجا دستم را از دست عمه بیرون کشیدم و به طرف خانه دویدم. با یک دستم روسری ام را نگه داشته بودم و با دست دیگرم دامن پیراهن بلندم را. به مغازه بردیآقا نگاه کردم. من که همیشه چشمانم به لواشک و ترشکهای بقالی بود، اولین بار ماهگرفتگی روی پیشانی صاحب مغازه را میدیدم. دمپاییام را از پا درآورده -نیاورده فریاد زدم «میبیند! عمه مانتی میبیند!» مادرم دار قالی را داشت میآورد انبار. به دستان خالی من نگاه کرد و گفت: «تخم مرغها کو؟» یادم آمد که رفته بودم تخممرغ بیاورم. این خبر انگار فقط برای من تازگی داشت.
با دیدن چهره زرد خواهرم، برگشتم سمت خانه عمه. عمه تجویز کرده بود خواهرم هر روز ناشتا یک عدد زرده تخممرغ خام قورت بدهد. نظر عمه درباره خواهرم خیلی عجیب نبود. یکبار که برادر کوچکم سرخک گرفته بود، عمه گفت تا پدرم «باخشی» خبر کند. میگفت صدای ساز دوتار مریض را شفا میدهد. یکبار هم بچه همسایه، سیاهسرفه گرفته بود عمه گفت مادرش کنار جاده بایستد و از اولین رهگذر بپرسد دوای سیاهسرفه چیست؟ هر چیزی که رهگذر پیشنهاد بدهد آنرا بعنوان دوای سیاهسرفه قبول کند. مرا هم وقتی بدنیا آمدم داخل پنبه پیچیده، زیر غازان گذاشته تا نهماهه شوم. با انگشتانه هم شیر میداده. بنابراین بعید نیست که چشمانش بینا شده باشد.
گله گوسفندان جاده را شخم زده بودند. صدای زنگوله داشت همراه غروب محو میشد. جوانان داشتند از والیبال برمیگشتند. پاراخات هم جزو آنان بود. خواستم بگویم خواهرم قالیچه را تمام کرده، عروسیتان نزدیک است. اما چون کسی خبر بینایی عمه مانتی را تحویل نگرفت، سرم را پایین انداختم و گذشتم. بطرف کومه رفتم: «عمه! دارم میروم تخممرغ پیدا کنم». حتما تخممرغ شیرینی عروسی خواهرم است. عمه مانتی برای جشن عروسی تخممرغ میبرد. برای تولد تخممرغ میبرد. عیادت مریض هم تخممرغ یا جوجه میبرد. بعضی وقتها تخممرغها را میآورد، میفروخت به پدرم. میخواست شاباش بریزد. شاباش عمه پول نبود. همیشه شاباش عمهمانتی صابون لوکس بود.
طبق معمول نوهاش امانجان بدنبال من داخل کومه آمد. اگر من هم نباشم امانجان و عمه مانتی هر روز به کومه سر میزنند. دامنم را پر از تخممرغ کردم. داشتم برمیگشتم، که ناگهان عمه را دم در کومه دیدم. عمه تمام قاب در را پرکرده بود. قدش انگار بلندتر شده بود. به عصا تکیه نداده بود. هنوز هم همه اجزای صورتش میخندید. اگر دندان داشت یک ردیف دندان سفید الان داخل کومه برق میزد. «دورسون! کجا رفتی؟ چشمهای من قبلاً میدید. میخواستم بگویم! جای ماهگرفتگی بردیآقا را هم میدانستم. جای درخت توت را هم میدانستم همانطرفی که جوانان توپ بازی میکنند. در یک گله هم همیشه گردن یک بز زنگوله میبندند. حالا به یک سوال دیگرت هم جواب میدهم.» یادم نبود کدام سوال را میگوید. چون روزی نبود که من از کسی سوالی نپرسیده باشم. درحالیکه دنبال جایی در میان وسایل میگشت گفت: «ما خانواده فقیری بودیم. بیشتر اوقات چیزی برای خوردن نداشتیم. یک روز بعد از نان پختنم سر تنور نشستم و دعا کردم. هفت بار دور تنور گشتم و گفتم این چهارتا بچه برایم کافیست و من بعد از این بچهدار نشوم. دعایم قبول شد.» یادم آمد قبلا از عمه پرسیده بودم که چرا فقط چهار تا بچه دارد در حالیکه همه اهل اوبه هشت تا ، ده تا بچه دارند؟
وقتی عمه داشت این حرفها را میزد. دیگر گوش نمیکردم. دانه دانه سوالهای جدیدی در سرم گره میزدم. ناگهان شنیدم که عمه پرسید: «این را میشناسی؟» عمه کیفی را باز کرده بود. خواستم بپرسم چندساله که نابینا شدی؟ یادم باشد از پدربزرگ هم بپرسم «آیا او هم قبلا میدیده.»
عمه مانتی از داخل کیف، لباس سربازی بیرون آورد. دستی به یقه و جیب لباس کشید . انگار همه جای لباس را حفظ بود. کسی به من نگفته بود که پسرعمه مانتی وقتی کشته شده، گلوله به جیب سمت چپ پیراهنش خورده، فقط میدانستم که کشته شده. با اینکه عمه اسم نوهاش را امانجان گذاشت، پسرش از سربازی امان بازنگشت. در تاریک روشن غروب ، عمه عکسی از آن جیب درآورد. من بیشتر از آنکه به دست عمه نگاه کنم، به چشمهایش نگاه میکردم. من هم وقتی نابینا شوم، چشمانم چه شکلی و چه رنگی میشود! یعنی قرار است چشمانم بیقراری کند و به جای نگاه کردن به دستانم، چند متر آن طرفتر را نگاه کند و زیر لایه ای غبار گم شود!؟ آیا آن موقع یک دورسون شاد و سر به هوا پیدا میشود تا دستم را بگیرد؟ احساس کردم در چاهی سقوط کرده ام که تا پایان عمرم به ته آن نمیرسم. هنوز از آن چاه تاریک بیرون نیامده بودم که عمه گفت: «میشناسیش؟»
با کدام حس باید به این سوال عمه جواب میدادم؟! کدام واژه را باید بکار میبردم تا گوشخراش نباشد. با کدام عبارت بگویم تا نسوزانمش؟ با کدام جمله که نفسش نگیرد! و کدام سخن که کامش تلخ نگردد! «نمیدانم، نمیشناسم». مگر میشود گفت خون همه عکس را پوشانده! کجا پیدا نمیشود دختری با چارقد، نشسته روی صندلی عکاسخانه ای! چهره عمه در آن کومه تاریک شبیه پلاس پادری بود، بی هیچ امیدی به رویش دوباره نقشی بر تار و پودش! شاید هم مثل کتاب بود، کتاب یک دانشآموز درسخوان در آخر سال.
***
بعد از مدتی همه چیز در این دنیا تکرار میشود. من طلوع خورشید را لمس میکنم. صبح را میچشم. زمان را بو میکشم و عشق را میشنوم. اما آنروز عصر داخل آن کومه، اولینبار در تمام عمرم دلم خواست ببینم. از جنس کاغذ میدانستم که عکس است. عکس را سمت دورسون گرفتم و پرسیدم:« اینرا میشناسی؟»…. صدایی نشنیدم. روزها، ماهها و سالهاست که این پیراهن را میبویم، ولی خبری از نور چشمانم نیست! دورسون اگر نشناسد، واقعا امیدی نیست. گوشهایم میگوید دورسون سرخ شده، نفسهای تند میکشد و دستانش داغ شده است! مثل تنور!. دستش را از دستم بیرون آورد. بلند گفتم:« دورسون همه تخممرغها مال تو». او باید یک سوال دیگر هم از من میپرسید: «چرا همیشه او باید مرا میبرد و میآورد؟»
***
وقتی از کومه بیرون پریدم، شنیدم که عمه مانتی میگفت: «تمام تخممرغها مال تو» بقیه حرفهایش را نشنیدم. مگر ممکن است که زن ترکمن همه مالش را به کسی ببخشد! اگر دو قاشق ماست داشته باشند، یک قاشق ته کاسه باقی میگذارند و اگر قرصی نان داشته باشند تکهای لای سفره. عمه مانتی هم هرگز تمام چیزی را به کسی نمیبخشید. همین دیروز بود که مادرم پیازی میخواست. عمه یک پیاز داشت و نصفش را داد. حالا چه شده که عمه تمام تخممرغهایش را به من خواهد داد! آیا نمیترسد که دوباره فقیر شود؟
تخممرغها را تحویل مادرم دادم. روی ایوان، خواهرم روی قالیچه ای که بافته، نشسته بود. رنگ سرخ قالیچه خواهرم را شاداب نشان میداد. نگاهی به درخت توت، تور والیبال، جاده، غروب خورشید و تنور عمه مانتی انداختم. باید بروم بغلش کنم و هفتبار دورش بگردم. این سوال را نمیتوانستم از کسی بپرسم ، جز تنور عمه مانتی!
صدای اذان مغرب به گوش میرسید. پسر بزرگ عمه آمد و سراغ مادرش را گرفت. آن روز سومین بار بود که به سوی خانه عمه مانتی میرفتم! داخل کومه پیدایش نکرده بودند. میدانستم کجا را بگردم. عمه تنورش را محکم بغل کرده بود. تنور عجیب بوی کاغذ سوخته میداد. داخل تنور را نگاه کردم، کاغذی داشت میسوخت! در دل تنور لبخند دختری داشت میسوخت، عمه مانتی با پوست ترکخورده و چهره گندم گونش، شبیه تنور شده بود. با این تفاوت که تنور داغ داغ بود و عمه سرد سرد.
***
زن نان را از تنور درآورد و از سطل آبی بر روی نان برشته پاشید. مرد نان را از زن گرفت و با چاقویش کنارههای سوخته نان را کند. نگاهی به پشت نان انداخت. نان را به دیواره لگن خمیر تکیه داد. بعد از آن شبی که عمه را کنار تنورش پیدا کردیم، همیشه دلم میخواست تنوری را بغل کنم و هفت بار دورش بگردم. خدا مرا ببخشد که به عمه نگفتم «دختر داخل عکس را کامل ندیدم ولی لبخندش برایم آشنا بود.» همیشه از خودم میپرسم اگر برای عمه مانتی فردایی وجود داشت و من ماهها و سالها دستش را میگرفتم و از جاده عبورش میدادم. آیا نام صاحب عکس را میگفتم؟
ده هزار تومان دادم و نان را گرفتم. از آن شب تا به امروز، همه نانها مزه کاغذ سوخته میدهند. تنور امانتدار خوبیست و من راز نگهدار خوبی.
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۵