مسعود کدخدایی: نیاز روسپی و ناز معشوق

مسعود کدخدایی:

نیاز روسپی و ناز معشوق

 

می‌توانید حدس بزنید جمله‌های زیر حکایت زندگی چه کسانی است؟

“دیر فهمیدیم یا دیر فهمیده شدیم؟

در تاریکی آواز خواندیم تا ترس را بتارانیم.

دروغ را راست گفتیم و محال را باور کردیم.

به دنبال ذرّه‌ای دوستی و رفاقت، در تاریکی دویدیم.

خیال کردیم رفاقت و سیاست یعنی مرید و مرادی.

همدلی را درک نکردیم. دلباختگی را چرا.”

 

کتاب “روسپیان صادق‌ترین معشوقه‌های عالم‌اند” با جمله‌های تکان‌دهنده‌ی بالا آغاز می‌شود و با نثری شاعرانه و تفکّربرانگیز، ما را با زندگی یکی از هزارانی آشنا می‌کند که با آرزوی ساختن جهانی بهتر، می‌خواست با انقلاب، ایران را بر چهار ستون آزادی و عدالت و رفاه و برابری بنشاند و افتخار جهان گرداند. امّا آن آرزوهای بزرگ و امیدهای شیرین، با آزاد شدن غول جمهوری اسلامی از آن بتری که خیال می‌کردیم دیگر در ژرفنای تاریکِ دریای تاریخ به فراموشی سپرده شده، با گرز جهل کوفته شدند و در شعله‌های سرکشِ جنونِ قدرت یکی یکی سوختند و خاکستر شدند. و اینک سال‌هاست که با این پرسش دست به گریبانیم که به راستی: “دیر فهمیدیم یا دیر فهمیده شدیم؟”و پاسخ شاید این باشد که ما: “در تاریکی آواز خواندیم تا ترس را بتارانیم”. و اگر گذشته را به یاد بیاوریم، به خوبی می‌بینیم پیش از انقلابی که دیو جمهوری اسلامی از آن بیرون جست و همه‌ی آرزوهای خوب را لگدمال کرد، آن رژیم پیشین، با بستن درها به روی آگاهی و ایجاد ترس از دگراندیشی و دگرگویی، منتقدان و مخالفان را مجبور کرده بود تا در تاریکی راه بروند، و آنکه با ترس و در تاریکی راه می‌رود، چندان عجیب نیست که وقتی به روشنایی می‌رسد، بنشیند و با گذاشتن تکه‌های پازل کنار هم، یک‌باره فریاد برآورد: آری! ما در آرزوی رسیدن به رهایی و نور: “دروغ را راست گفتیم و محال را باور کردیم” و “به دنبال ذرّه‌ای دوستی و رفاقت، در تاریکی دویدیم”. و آنکه در تاریکی و ترس به دنبال راهِ فرار یا نجات می‌گردد، آیا: “به دنبال ذرّه‌ای دوستی و رفاقت”در تاریکی نمی‌دود؟ و با رفیقانش که در سیاست با او همراهند، در چنبره‌ی “مرید و مرادی” گیر نمی‌افتد؟ و چنین که باشد، آن‌گاه که او به روشنایی می‌رسد، آیا عجیب است اگر فریاد برآورد که ای داد! ما: “همدلی را درک نکردیم” و “دلباخته‌ی” فاحشه‌ای به نام قدرت سیاسی شدیم؟

راوی داستان کسی است که در جوانی با آرزوهای شیرین در انقلاب شرکت می‌کند و آنگاه که پس از شکستِ آرمان‌های زیبا و فروریختن ساخته‌های نااستوارِ سازمان‌های سیاسی و کشتار و زندان‌ها شکست را می‌پذیرد، به خارج می‌گریزد. این مبارزی که برای جهانی بهتر درهای زیادی زده و از دالان‌های پر پیچ و خم زیادی گذشته است، این سرخورده از عشق‌های پیشین، وقتی احساس می‌کند سودابه را دوست دارد و با او کنار دریاچه‌ی زیبای نزدیک خانه‌اش می‌رود، به ما می‌گوید:

“تا رسیدن به دریاچه باید از درون دالان زیبایی که شاخه‌های درختان بر آن طاق زده‌اند، گذشت. برایش اسم گذاشتم: «دالون بهشت». سودابه اما گفت: «کوچه‌باغ آشنایی».”

اما این معشوق تازه که مانندِ سیاستْ نیاز روسپی دارد و ناز معشوق، وگاهی در آغوش این است و گاه آن، در همراه‌شدن با سهرابِ پاک و ساده که می‌خواهد یک بار دیگر برای آخرین بار عشق را بیازماید، خود را نه چون او در «دالان بهشت»، که در «کوچه‌باغ آشنایی» می‌بیند.

و مرد داستان چون هزاران تبعیدی دیگر، بارها در حضور ما از کابوس می‌نالد که:

“تمامی شب کابوس دیدم و صحنه‌های ناباورانه: ده‌ها اتاقک فلزی دورافتاده از هم، با درهای بسته، که از پنجرۀ هرکدام واژه‌هایی یکسان همراه با زوزۀ گرگ بیرون می‌ریخت.”

و هنگامی که او تنهایی را بر بودن با معشوقه‌ی هزارکس ترجیح می‌دهد، خود را با طبیعت و گیاه و پرنده و ماهی سرگرم می‌کند که بدخواهی در ذاتشان نیست و یا به اشیاء پناه می‌برد که غیر از آنچه هستند نمی‌نمایند، و می‌گوید:

“تنهایی به اشیاء نزدیک‌ترم کرده بود، به‌ویژه به قاب عکس.”

معشوقه‌ی سهراب را چه قدرت سیاسی ایران بپنداریم، یا سودابه‌ی زیبا و بی‌وفای داستان که برای رسیدن به پول و تجمل خود را به امریکا رسانده، می‌بینیم که در جشن‌های آنجا به سبک ایران جشن می‌گیرد و به سبک امریکا می‌رقصد و خوشگذرانی می‌کند، و راوی که عمری را به دنبال پیروزی سیاسی در تاریکی دویده، با شکستی که از این معشوقِ دغل می‌خورد، در اوج سرخوردگی در گفتگویی با او عقده‌ی دل می‌گشاید:

“- رفتی دوستات رو دیدی؟

-آره، جلسۀ سیاسی بود.

-کجایی، حالا چرا ماتت برده؟

– هیچ‌جا و همه‌جا.

– مگه قرار نشد حرف سیاسی نزنی و سراغ سیاست نری، «هیچ‌جا و همه‌جا» یعنی چی؟

– یعنی سیاست، یعنی در تاریکی دویدن.”

پس از آنکه سهرابِ روی‌آورده به معشوقی که نه می‌خواهد و نه می‌تواند تنها از آنِ او باشد، جای گازگرفتگیِ مرد دیگری را بر شانه‌ی او می‌بیند که چون جای دندان‌های مرد خنزر پنزری است بر لُپِ زنِ راویِ داستان بوف کور، آه از سینه برمی‌آوریم که آخ… ببین که پس از نزدیک به صد سال، فضای کشور ما هنوز همان فضایِ زمانِ بوف کور است؛ و شاید همین حس است که راویِ بدکامِ سرگذشت را بر آن می‌دارد تا برآشفته گردد و فریاد برآورد:

“خانم‌ها، آقایان، دروغ می‌گویید، دروغ گفتید، نه فقط به قربانیان، حتی به خودتان. بوی گند دروغ می‌آید، چیزی روی قلب‌هایتان بکشید، قلب‌ها بوی گند می‌دهند.”

 

این‌ها پیام‌های این کتاب خواندنی بودند. امامی‌دانیم که انتخاب راوی اول شخص برای یک داستان، برای این است که احساس شخصیتِ اصلی را بهتر نشان دهد. در این‌گونه داستان، چون هرچه که ما می‌بینیم و می‌شنویم، از دید و زبان راوی است، می‌تواند موجب ضعف داستان شود و موردی است که نویسنده را به مبارزه می‌طلبد.

در “روسپیان صادق‌ترین معشوقه‌های عالم‌اند” نیز، راوی داستان سهراب، همه‌چیز را یک‌سویه حکایت می‌کند و هر چه که سودابه می‌گوید، باز از فیلتر این راویِ تک‌گو ردّ می‌شود که گفته‌های او را انتخاب و بازگو، و مستقیم یا غیرمستقیم قضاوت می‌کند؛ و هرچند نویسنده‌ی آن مسعود نقره‌کار، تلاش می‌کند که سهرابِ راوی نه تنها معشوقه‌اش سودابه، که خطاهای خودش را نیز ببیند، باز هم راویِ پاک و ساده و رمانتیک صدایش را بلند می‌کند و می‌خواهد ثابت کند که همواره قربانی راستگویی و درستکاری خود شده و این‌بار نیز قربانی شده است:

“خواست دیداری داشته باشیم.

باران را بی‌چتر بوسه‌باران کردم، مثل همیشه.

سبزپوش با چتری آبی آمد [در داستان آبی رنگ عشق است].

  • از من نرنج، هنوز دوستت دارم.
  • برو، اما پایت را از روی قلب من بردار.
  • عشق کلاهبردارانه به رسوا شدنش نمی‌ارزد.
  • تو تقصیری نداری سودابه، من اشتباه کردم.

فهمیده بودم دروغ می‌گویی، خودت هم می‌دانستی دروغ می‌گویی، آن هم با صدای بلند…

یادت هست؟ بعد از دیدن آن جای دندان و گاز روی کتف‌ات و خوابیدن‌هایت با مردی که از ایران دعوتش کردی به سراغت بیاید، چی گفتم:

  • تو دروغ گفتن را تمام کن و من راست گفتن را، یادت هست؟

خندیدی. سکوت بودی و نگاه. زخم کهنه مگر غیر از این می‌توانست باشد.

سکوت در برابر قربانی‌ای خوش‌خیال که انسان و دوستی را خورشیدی پشت ابرهای سیاه نمی‌خواست، با آسمانِ آبی‌اش دوست می‌داشت، آسمانی پر از آفتاب.

 

و حالا دوست دارم این وجیزه را با شعری از خودم به پایان برسانم که حکایتِ شکست‌خوردگانِ آن انقلابی است که نه تنها برندگانش آنان را به زیر شلّاق گرفتند، بلکه همه‌ی زیان‌دیدگانِ آن انقلاب نیز هر روز، آن شکست‌خوردگان را تازیانه می‌زنند و افزون بر این همه، آنان با ضربه‌هایی سخت‌تر از دیگران، هنوزا هنوز به خودزنی مشغولند.

 

به شکست‌خوردگان سنگ مزنید!

از آن زمستان بی بهار…

تا امروز،

شکست‌خوردگان،

با ضربه‌هایی

سخت‌تر از ضربه‌های شما،

با شلّاقِ اخبار و خاطرات،

هرروز

خود را می‌زنند

و درد می‌کشند.

شکست‌خوردگانِ آن زمستان بی بهار،

تا رهایی جانشان از تن

و پریدن خاطراتشان از سر،

هرروز،

با شلّاقِ اخبار و خاطرات،

بر جان خویش

ضربه می‌زنند.

ضربه‌هایی جانکاه،

سخت‌تر از ضربه‌های شما،

با شلّاقِ اخبار و خاطرات