رضا بهزادی: روز آنها
رضا بهزادی
روز آنها
در بالکن را باز گذاشته بودم و در اتاق پذیرایی نشسته بودم و مشغول خواندن روزنامه بودم و از آفتاب تابستان که چون آفتابهای پاییز سالهای کودکیم بود لذت میبردم و به صداهای گوناگون و زیبای پرندگان بزرگ و کوچک گوش سپرده بودم، با چشمهایم نوشتههای روزنامه را که در مورد حمله آمریکا به عراق بود دنبال میکردم.
آن روز که آفتاب بعد از ماهها با نسیم ملایم تابستانی همراه شده بود و همه را سرحال و خشنود کرده بود، صدای پرندگان مرا به صبحهای خیلی زودی برد که روی پشت بام خانمان با چشمهای باز به آسمان مینگریستم. روز شنبه بود و در میدان گوته شهر قرار بود ملیتهای مختلف با هم جشن بگیرند و هر میلیتی غذاها و کارهای دستی مهینش را عرضه کند. بعد از مدتی کوتاه توانستم از صوتهای مختلف پرندگان خواننده که هر کدام ملودی خود را مینواختند یک موزیک منظم بسازم، موزیکی که فقط خودم آن را درک میکردم و فکر میکردم که با گذشته خاکم و امروز با این پرندگان عاشق نزدیکی دارد. خوش بودم که توانستهام همراه پرندگان بخوانم. بعد از چند دقیقه آرام آرام متوجه شدم از تعداد نوازندگان ارکستر کم میشود تا آنکه متوجه شدم فقط یکی از پرندگان با من همراهی میکند. گویا موزیک ناهمگون من برای آنها ناشناخته و مبهم بوده است و من صدای پرواز پرندگان را میشنیدم.
او مینواخت و من جواب میدادم. او …. و من……. و او… و من…..
یکی او مینواخت و یکی من مینواختم. صدای پرنده نزدیک و نزدیکتر میشد. بعد از مدتی او را جلوی خود دیدم. پرندهای بزرگتر از گنجشک و کوچکتر از کبوتر. با چشمانش مرا برانداز میکرد سرش را به راست و چپ میچرخاند. به من نگاهی میانداخت و مکث میکرد. گاه سرش را به بالا و پایین تکان میداد و دوباره به من نگاهی میانداخت. مکث میکرد و دوباره به چپ و راست و در آخر قبل از پرواز به سوی آسمان آفتابی آن روز، ملودی دیگری نواخت که در دستور کار ما نبود. گویا به من شک کرده بود! نمیدانم شاید با من حرف میزد! نمیدانم شاید از من انتقاد میکرد. نمیدانم شاید برای من شعر کوتاهی خواند. نمیدانم، گویا صدای مرا با خود برد، نمیتوانستم دیگر از خود صوتی و یا ملودی بسازم. شاید غمگین شده بود! یا خوشحال! از اینکه من موجودی بسیار متفاوت با او هستم، اما با چشمایش مرا دید و برایش عجیب آمد که من به جای منقار، یک دهان و یک بینی دارم، و پیش خود گفته بود چرا من اینطوز و او اینطوز؟ و دید که من پرنده نیستم و غریبه هم هستم. چندین بار به چشمهای من زل زد، با چپ و راست نگاه کردنش شاید میخواست محل زندگی مرا دریابد، و با بالا و پایین نگاه کردنش شاید نشان آن بود که می میخواست از پرواز و فرود من آگاهی حاصل کند. درست آن زمان که داشتم از بودنش لذت میبردم، پرواز کرد و چشم من با پرواز او، آسمان آبی را دید، و آسمان پرنده را، و نگاه مرا با خود به نسیم غرب میکشاند.
نسیمی که از شرق به غرب میوزید مرا با سفر خود همراه کرد و من نمیدانم که به کدام صندوقچه خاطرات نشسته بودم که حاضر نبودم آن را قفل کنم و به سرزمینی دور سفرکرده بودم، سرزمینی پیر با گذشتههای روشن، درست مثل انسان که در پیری گذشته را شفاف میبیند و میداند چه شده است و همه چیز سر جای خود قرار دارد و تاریخ را در سینه دارد، اما در جوانی انسان باید تحملهای بیشتری بکند تا به شفافیت دست یابد. زمانی به خود آمدم که وقتی برای خوردن غذایی که نداشتم باقی نمانده بود. به سرعت از سر جایم پا شدم در بالکن را بستم و پرده را کشیدم و خاطرات خود را میان بالکن و پذیرایی به حال خود رها کردم و احساس کردم که آفتاب با من قرابت دارد و من با پرندگان و پرندگان با اسم من.
برای شرکت در جشن خارجیان شهر با دوستی قرار ملاقات گذاشته بودم، دوستی که او را سی سال ندیده بودم و او دوازده سال را در زندان گذرانده بود و سالها تنها در منطقهای مشغول کشاوورزی شده بود. ما در دانشگاه اکثراً با هم بودیم، تا آنکه آن روز آمد با آن صدای مهیب که برای ما بیگانه بود، همان صدایی که ما را از هم جدا کرد، و آن صدای رگبار مسلسلی بود که به همه جای خوابگاه دانشگاه شلیک میشد. او دوبار و هر بار دو ماه را در بیمارستان بستری شده بود و خودش میگفت این من نیستم که تو به یاد داری، چون نه جان برایم مانده و نه آن شانههای پهن.
او به من گفته بود که ساعت ۲ بعد از ظهر میآید و من نیز به او گفته بودم که من نیز همان ساعت آنجا خواهم بود؛ تا ساعت شش با او در میان آن جمع، با میلیتهای دیگر، سنتها و صداهایی دیگر، و با حال و هوایی دیگر.
از خانه که خارج شدم بوی گندم درو کرده و چمنهای تازه زده شده حال زیبایی به من داد و دو سگ با زنی با موهایی حنایی و لباسی به رنگ سفید و یک تیکه تا روی زانو به طرف من آمدند. با آنکه زن به آنها گفته بود که مرا آرام بگذارند، اما آنها با من بازی میکردند. یکی از آنها چوب کوچکی را جلوی پایم انداخت و دیگری دمش را به پاهایم میزد. چوب را برداشتم و پرتاب کردم. هر دو سگ با عجله به دنبال چوب دویدند، سگ بزرگتر چوب را از سگ کوچک قاپید و با تکان دادن دم آن را برای من آورد. من با دستم بر روی کمر آنها دست کشیدم.
– ببخشید، اینها جوان هستند و پر از انرژی. بازی و خوردن کارشان هست و بس.
زن اینرا گفت و چوب را به جلو پرتاب کرد و من گفتم:
– درست مثل نوجوانی خودمان.
من اینرا گفتم و به طرف خیابان هانرش هاینه رفتم، جاییکه یک مرد و یک زن با دو پلاستک خرید، اما خالی همان مسیر را طی میکردند.
– روزتان بخیر چه روز خوبیه چه آفتابه زیباییه، خوش باشید.
زن تشکر میکند و مرد نگاهی به من میاندازد و میگوید:
– برای شما اینجا همیشه خوش است ولی برای ما روز به روز بدتر میشود مگر اینکه شماها بروید.
– زن سرش داد میزند، ولی مرد نعره میزند.
– تو یک معتاد بودی، یک فاحشه که من نجات دادم.
– مگر من مجبورت کردم؟ خوب خودت خواستی، مگر نه؟
– تو چه بودی، دهنت را ببند. دهنت را ببند.
– باشد باشد، دهانم را میبندم اما تو به کار خودت باش.
– دهنت…، امشب شب آخر توست.
– و فردا روز آخر تو.
و من دو جمله آخر را درست نمیشنیدم، فاصله با وزش باد ما را از هم جدا میکرد.
بعد از پشت سر گذاشتن خیابان هاینریش من به خیابان بزرگتری به نام گر هارت هاپتمن رسیدم .پسری کوچک خنده کنان به مادرش میگفت:
– چه خوب شد که همه بستنیهای شکلاتی را برای من خریدی و با شدت و ولع به بستنیاش را دندان میزد .
– آره پسرم
– خوب میشد که وانیلیها را هم برایم میخریدی.
– مطمئن هستم آن وقت تو مرا بیشتر دوست میداشتی اینطور نیست پسرم؟
– آره مامان درست همینه که میگی.
– پس هرچه بستنی و شکلات بیشتر بخرم تو مرا بیشتر دوست داری و حتی بیشتر از آلف فضایی و بیشتر از پدرت.
– اگر برگردیم و آنها را برایم بخری تو را بیشتر از پدر دوست میدارم، بیشتر از آلف حتی.
– مادر خندهای کرد و نگاهی به من انداخت و گفت:
– هرچه شیرینی بیشتر باشد عشق بیشتر است و این عشق، عشق تو پسر کوچک من هست به مادرش.
پسر همچنان به بستنی شکلاتی دندان میزد و با هر تکهای که در گلوی خود فرو میبرد نفس عمیقی میکشید و همچنان با مادر گفتگو میکرد و مادر با آرامش قدمهایش را با قدمهای بچه تنظیم میکرد.
در آخر خیابان به یک سه راهی رسیدم، و بعد از خواندن تابلوی دست نویس “جشن خارجیها” وارد خیابانی شدم که بعد از پانصد متر به میدان گوته میرسید و جشن در آجا بود.
– تو رو خدا وایسا تو رو خدا وایسا تو رو خدا وایسا.
صدای دختری کوچک بود که ملتمسانه از خواهر بزرگتر تقاضا میکرد و آنها همراه من به خیابان گوته وارد شدند. کمی جلوتر از من دو دختر جوان با قدمهای محکم و سرعتشان، مرا هم به دنبال خود کشاندند.
غربت هم خوب است هم بد، به قول مادرم یک چیزی داری خیلی چیزها را نداری اما من بر عکس می گویم: “اینجا همه چیز دارم و یک چیز ندارم!”
– آن چیست که نداری؟
– تو هم نداری! و هردو با هم میخندند.
دختری جوان به زبان فارسی داشت برای یک دختر جوان دیگری تعریف میکرد. آنها با فاصله کمی با من به همان محل میرفتنند.
دلم برای روزهای بارانی خیلی تنگ میشود، تو کوچهمون، تو راه مدرسه، وقتی بعد از یک مدت بارون میبارید چه بویی میآمد. حالا دلم برای همه آنها تنگ شده است. ولی انسان نمیتواند با دلتنگی زندگی کند اما امید داشته باشد. دلم بدطوری برای خواهر کوچکم تنگ میشود. او هم حالا تنهاست، تنهای تنها، به انتظار بازگشت من به خانه است. دم در اتاقم می نشیند و چمپانه میزند و حتما بهانه مرا می گیرد. دلم برای خواهرم بیشتر از همه تنگ میشود چون میدانم پا به سن و سالی میگذارد که من نیز وقتی گذاشته بودم و دهانم را بسته بودم. از در و همسایه، عمو و دایی و خاله و عمه میترسیدم. میتوانستم گره ها را باز کنم اما دستانم اجازه نمی داد.
دختر دیگر میگوید: “به قول حافظ” قسمت اینه” گرچه خودم به قسمت اعتقادی ندارم” در دایره قسمت:
جام می و خون دل هر یک به کسی دادند
در دایره قسمت اوضاع چنین باشد
در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود
کاین شاهد بازاری وان پرده نشین باشد
– نکنه اعتقاد داری یاسمن خانم
و هر دو میخندند.
– چه آفتاب خوبیه.
– اینجا معمولا افتاب کم است ، وقتی هم افتاب هست به مردم که نگاه می کنی همه خندان و راضی هستند ولی روزهای ابری و بارانی اصلا نمی توانی با کسی حرف بزنی.
آتها تا رسیدندن به محل جشن در مورد هوای آلمان و آمریکا صحبت کردند.
در دور تا دور میدان میزهای غذا، کارهای دستی، ابزارهای موسیقی از کشورهای مختلف چیده شده بود و به نوبت از هر کشوری موسیقی نواخته میشد، گاه از دستگاهای تعیین شده و گاه موسیفی زنده. در قسمت ایران موسیقی گیلان و لری صدایش رساتر بود، کردها با بختیاریها در گوشهای از میدان به خواندن و رقص مشغول بودند و مردی که روی صندلی چرخدار میرقصید همه را به وجعد آورده بود.
بعد از دو ساعت و دیدن چند دوست و آشنا، بدون آنکه دوست قدیمی را ببینم راهی ایستگاه تاکسیها در راه آهن شهر شدم. با آنکه دو بار به موبایل این دوست قدیمی زنگ زدم، اما هیچ خبری از او نشد و من غمگین و خسته با دیدن تاکسیهای ممل و علی سمبوسه، خوشخال شدم و قدمهایم را تند کردم.
مثل همیشه در صف تاکسی راه آهن شهر، تاکسیهای زیادی در نوبت بودند. راننده اولین تاکسی مانی بود و آخرین علی سمبوسه.
مثل همیشه مانی تا مرا دید با صدای بلند فریاد کشید … – امروز روز آخر من است…نامرد باشم…پست و بیشرف باشم اگر دوباره تاکسی برانم…. که بخواهم دوباره تاکسی برانم….. ببین.. مثل همیشه شلوغ ولی بدون مسافر، یک ساعته نفر اول هستم، تف به این شانس، نه! میبینی؟
مانی عادت داشت که به زمین و زمان فحش بدهد. با دوست و دشمن جنگ داشت، حتی اگر کسی یک مسافر خوبی داشت و مسیری طولانی میرفت، داد و فریاد راه میانداخت که چرا من نباشم.. هرگا دلیل این رفتار را از او سؤال میکردم ساکت میشد و هردوی ما به جایی خیره میشدیم، شاید به گذشته، شاید به زمان از دست رفته، شاید به خانواده و شاید به مکان، شاید به جوابی که منتظر سؤال است.
– چه خبره؟ از مانی پرسیدم.
– میخواستی چه خبر باشه؟ آره همگی فردا برمیگردیم ایران، خبر خوبیه؟ نه؟ هیچ! دارم از خوشبختی پرواز میکنم… با عصبانیت گفت و دستش را در هوا تکان داد و اگر کسی میدید فکر میکرد او دارد چیزی حواله کسی میکند و یا میخواهد چیزی بگوید ولی زبانش عاجز از بیانش است.
– چی شده.؟. چرا اینقدر ناراحتی؟
بیشتر موارد بعد از ایستادن در صف طولانی تاکسی در راه آهن شهر و خوردن کافه و کشیدن سیگار و خواندن کتاب یا روزنامه تا آن جایی که دیگر چشم قدرت فعالیتش کم میشود، و گاه به خواب میرود. بچه ها دیده بودند که یک روز بعد از یک ساعت انتظار، مسافری برای هتل لیبیگ برده بود، هتلی که تا راهآهن سیصد متر فاصله داشت.
– خرم چرا لباس سیاه پوشیده؟.. مانی نگاهی خشمآلود به من کرد و در جواب گفتَ:
– مگر نمیدانی برادر خرم که در جنگ مجروح شده بود چند هفته پیش فوت کرد. و آهی طولانی کشید. علی سمبوسه داشت خرم را که به خرم دل معروف بود دلداری میداد.
هرگاه ممل پلنگ، علی سمبوسه و خرم دل به هم میرسیدند داستانهای شهرشان را برای هم تعریف میکردند و گاه خندههایشان به رانندگان دیگر تاکسیها سرایت میکرد و آن شب همگی شاد بودند.
ممل از هر داستانی لطیفهای میساخت و با صدای بلند میگفت و خود میخندید.
– مانی این همه میگم که بخندی، بخند.
ممل به مانی نگاه میکرد و اینرا همیشه میگفت. میگفت و میگفت و خسته نمیشد. ولی مانی با نگاه خشمآلودش سرش را تکان میداد و میگفت خل هستید، همگی دیوانه، و زیر لب فحش بود که نثار ملاها میکرد و دستهایش را به هم میمالید.
ممل در یک شب با دیدن یک پلنگ روی بدنه جلوی ماشین از جاده خارج شده بود و با سرعت به یک درخت گردو زده بود و از آن به بعد بچهها به او ممل پلنگ میگفتند.
گفته بود؛ شب بود و باران میبارید و هوا بسیار سرد بود. بعد از پیاده کردن مسافر، در حال برگشت به راهآهن متوجه شده شیری به دنبال یک پلنگ است و این پلنگ از ترسش بر روی ماشین ممل پرید. و او از جاده خارج شد و ماشین با درخت گردو تصادف کرده است.
او هفته ها در بیمارستان بود و همانجا بود گه به گفته دوستانش شاعر شد و نقاش، و به گفته همسرش بیهمهچیز شد.
روز پیادهروی روزانهام در اطراف محل زندگیم داشت به پایان میرسید و من زیر درخت گیلاس جلوی آپارتمانم به یاد دوست بدون جان و قدیمیام افتادم که چرا نیامد و کجاست؟ به ممل پلنگ و مانی فکر کردم و پیش خود اندیشیدم چه دنیای سادهای. گاه میتوانیم دوست باشیم، حتی اگر نتوانیم با پرندگان گفتگو بکنیم.
به نقل از “آوای تبعید” شماره ۳۹