سه شعر از جمشید عزیزی

 

سه شعر از جمشید عزیزی

 

چریک خسته

 

 

آن‌قدر سگ‌دو زده‌ام

که کفش‌هایم پارس می‌کنند

کفاش گفت:

«این کفش‌ها دیگر به درد نمی‌خورند!»

و من با لجاجتی مثال‌زدنی

سنگ‌لاخی،

کوهی دیگر را

به نبرد فرا می‌خوانم

دست از سرم برنمی‌دارد

دردسری که سردرد

به همراه دارد

و من به معنی واقعی کلمه

دیوانه هستم!

 

 

…..

 

 

سرانۀ مطالعه

 

گفتم: «چاره چیست؟

کتاب‌هایمان را بفروشیم

تا اجاره‌خانه را بدهیم.»

لبخندکی زد

بلند شد

و به آشپزخانه رفت!

 

 

 

……

 

 

انقلاب

 

این بار می‌خواهم بپرم

هرچه باداباد

بگذار بگویند دیوانه است

تا کی نشستن

تا کی سکوت

و جوجه‌عقاب

 

دیگر «جوجه» نبود!