رضا بی شتاب صحنه در سوگ ات گریست

رضا بی شتاب

صحنه در سوگ ات گریست

برای هومن جان آذرکلاه و بنفشۀ مهربان

پرده پس رفت وُ غمی نالان وُ زار

گفت هومن رفته از این لاله زار

او که مهمانِ زمان بود وُ عزیز

ناگهان پنهان شد از چشمانِ یار

من سرِ کوچه نشستم منتظر

پس چرا هومن نیامد شادخوار

گفته بودی جانِ مَی؛من می رسم

من که مُردم آخر از این انتظار…

او که لبخندش جهانی غصه داشت

رفت سویِ کودکی ها در دیار

هومن آخر شد همان پروانه ای

پَر گشوده همچو برگی در بهار

با صدایِ خنده اش زینجا گذشت

چشمهای خسته وُ جانی نزار

گفتمش یک لحظه ای اینجا بمان

با تبسم دیده بست آن شهریار

من ندیدم شهسوارِ عرصه ای

کین چنین آرام خُسبد سایه وار…

صحنه آمد در سخن چون ساحری

در گلویش شد سخن دشخوار وُ خار:

آه من آخر چه گویم چون کُنَم

عاشقم از عشق گویم آشکار

من به تحسین اش سخن گویم ولی

حُسن هایش را بگوید روزگار

بود هومن مهربان وُ نازنین

کِی رَوَد از یادِ گلها گُلعِذار

خنده هایش زندگی را روشنی

شادی اش در دیدۀ دلها قرار…

آسمانِ صحنه بارانی وُ سرد

چهره پنهان کرده مهرِ سوگوار

سر به رویِ سینۀ صحنه گذاشت

با دلِ بشکسته ماهِ بیقرار

نقش ها آمد یکی بعد از یکی

اشک در چشمان وُ چشمان رنگِ نار

باغِ غمگینِ وطن فریاد زد:

ای«بنفشه»شد کجا او را مزار…!

دخترِ گُل آمدم از راهِ دور

دستِ این خسته بگیر آخر نگار…

صحنه بغض آلود وُ در سوگ ات گریست

خنده هایت مانده اینجا یادِگار

یکشنبه ۱۳ خردادماه ۱۴۰۳///۲ ماه ژوئن ۲۰۲۴