اسد سیف هراسِ پایان‌ناپذیرِ هستی (نگاهی به رمان محاکمه کافکا در صدمین سال مرگ او)

اسد سیف

هراسِ پایان‌ناپذیرِ هستی

(نگاهی به رمان محاکمه کافکا در صدمین سال مرگ او)

 

“محاکمه” اثر مشهور کافکا با ترجمه علی‌اصغر حداد توسط نشر ماهی در ایران منتشر شده است. تا کنون ترجمه‌های دیگری نیز از این اثر به بازار راه یافته بود. با نگاهی به این ترجمه و تسلط مترجم به متن می‌توان بی هیچ اغراق گفت؛ خوانندگان ایرانی سرانجام از طریق آن با دنیایی آشنا خواهند شد که “کافکایی” نام دارد. این جهان در دیگر ترجمه‌ها به این شکل، ملموس نبود.

“بی‌شک کسی به یوزف کا. تهمت زده بود، زیرا بی آن‌که از او خطایی سر زده باشد، یک روز صبح بازداشت شد.” این آغاز رمان “محاکمه”، دومین رمان از سه رمان کافکا است. اثر ناتمامی که در فاصله ۱۵-۱۹۱۴نوشته شده.

“محاکمه” پیش از جنگِ جهانی اول و “رمان قصر” پس از آن نوشته شده‌اند. کافکا این دو اثر را به همراه رمان “آمریکا” به دوستش ماکس وبر می‌سپارد تا پس از مرگش با دیگر آثار چاپ شده و یا نشده‌اش سوزانده شوند. کافکا در سن ۴۱ سالگی بر اثر بیماری سل درگذشت. پیش از مرگ تنها چند داستان کوتاه از او به چاپ رسیده بود.

ماکس برود به وصیتِ دوستش عمل نمی‌کند. آثار او را پس از بازبینی منتشر می‌کند. محاکمه بار نخست در ۱۹۲۵ در آلمان منتشر شد. با ظهور نازیسم آثار کافکا نیز در آلمان ممنوع و به آتش افکنده شدند. در سال ۱۹۳۷ محاکمه در انگلستان منتشر، و اندک اندک بر شهرت نویسنده افزوده شد. از او به عنوان نویسنده “دوران ظلمت” نام بردند.

جهان سورئالیستی ادبیات او بر نسلی از نویسندگان در سراسر جهان تأثیر گذاشت. او را تأثیرگذارترین نویسنده قرن بیستم می‌دانند. جنگ همان وحشت و هراسی را در جهان پدید آورد که او در “محاکمه” خلق کرده بود. خواهر و تنی چند از اعضای خانواده‌اش در میان قربانیان نازیسم بودند. پس از جنگ، پراگ، زادگاه کافکا، از نازیسم آزاد شد، اما به خفقان دیگری فرو رفت، آن‌چنان که حتا نام کافکا در آن محتاطانه بر زبان آورده می‌شد. صدایش هم‌چون آثارش وحشت می‌آفرید. قدرتمندان جدید ترس از آثار او داشتند و بوی خوشی از آن بر شامه‌شان نمی‌نشست.

طنز سیاه و تلخ این اثر فضایی می‌آفریند که در جهان به “کافکایی” مشهور است. یأس از دنیای مدرن در واقع در این اثر، محاکمه‌ی همین دنیاست. شکلی نوین از تخیلِ مدرن را بسیاری در آثار او می‌جُستند.

انسان آسیب‌پذیر آثار کافکا دچار اضطرابی مُدام است. همین دنیا در برابر انسانی قرار می­گیرد “که می‌خواهد زندگی کند، [اما] تاب مقاومت ندارد”.

جملات آغازین این اثر در شمار مشهورترین آغاز است در ادبیاتِ داستانی جهان. متفاوت بودن آن را می‌توان در همان نخستین جمله‌ها بازیافت. با خواندن آن نمی‌توان متعجب نشد و حادثه را منتظر نماند. روز با هراس آغاز می‌شود. چشم از خواب که باز می‌کند، با دو ناشناس روبرو می‌شود که برای بازداشتِ او آمده‌اند.

این موقعیتِ غریب که چنین ساده بیان می‌شود و فاقد زمان تاریخی‌ست، برای انسان معاصر وضعیتِ حال می‌گردد و به روان انسان و موقعیتِ اجتماع پیوند می‌خورد. یوزف کا. از خواب برنخاسته، محکوم می‌شود. نویسنده انگار به عمد هویتِ او را نیز کامل بیان نمی‌دارد. کا.، حالتِ تعلیق شده هویت اوست، هویتی که تقلیل یافته.

خواننده از همان آغاز پی می‌برد که عدالتی در کار نخواهد بود، می‌داند که متهم گناهی مرتکب نشده، پس بر او دل می‌سوزاند و همدردی می‌کند. در ادامه خوانشِ داستان، بر او خشم می‌گیرد که انگار گناهِ ناکرده‌ی خویش پذیرفته است. نمی‌خواهد به جهان هولناک و سراسر دلهره‌ی او گام گذارد.

داستان بسیار مختصر و کوتاه است. یوزف کا. پس از بازداشت در سی‌امین سالروز تولد خویش، می‌کوشد بی‌گناهی خویش ثابت کند. به نتیجه‌ای نمی‌رسد. به جهان هزارتوی دادگاه کشیده می‌شود و کم‌کم می‌پذیرد که واقعیت همین است که می‌بیند. در پایان، در شبِ پیش از سی و یکمین سالروز تولدش، در کمال آرامش تسلیم اراده دو مردی می‌شود که برای کشتن او آمده‌اند. او را به همراه خویش می‌برند. کا. تعجب می‌کند که چرا قاضی در اجرای حکم حضور ندارد. لباس‌هایش را در می‌آورند، چاقویی به دست او می‌دهند تا خود به قلبِ خویش فرو کند. در پسین لحظاتِ زندگی فکر می‌کند، این دیگر وظیفه‌ی او نیست، پس آنان کارد را بر قلب او می‌نشانند تا کا. به قول خودش “مثل سگ” بمیرد.

یوزف کا. پایانِ تئوری آرامش وجود در جهان معاصر را صادر می‌کند. همه‌ی شخصیت‌های رمان در رابطه با دادگاه و یا کارمندانش قرار دارند، مخفی و یا علنی. همه در جهان هولناک و در هراسی پایان‌ناپذیر زندگی می‌کنند.

کافکا در محاکمه حکومت وحشتی را پیش‌بینی می‌کند که هنوز هم حضور آن را در نقاطی از جهان می‌بینیم. در این جامعه‌ی بیمار که برای انسان ارزشی نمی‌شناسد و انسانیت بر­نمی‌تابد، آدم‌ها در آن هم‌چون یوزف کا. “مثل سگ” محکوم به مرگ هستند. داستان با بازداشت کا. آغاز و پس از گذشتِ یک سال، با مرگ او پایان می‌یابد. کسانی از پنجره خانه روبرو شاهدِ ساکتِ مرگ او هستند. کا. قربانی‌ست، قربانی عصر خویش؛ “عصر اضطراب”. انگار نویسنده خواننده را نیز با خواندن این اثر به دردسر انداخته است.

کا. بازداشت می‌شود، اما زندانی نمی‌گردد. به طور مرتب به دادگاه کشانده می‌شود، ولی اتهام خویش نمی‌داند. زندگی روزمره‌اش به اختلال دچار می‌گردد. همه‌ی افکار او متوجه دادگاهی‌ست که هیچگاه رسمیت نمی‌یابد و حکمی صادر نمی‌کند. در چنین شرایطی ترجیح می‌دهد که ای کاش زندانی می‌شد. یوزف کا. مرگِ خویش می‌پذیرد، پنداری اگر بماند به حتم به اتهامی دیگر محکوم خواهد شد. زنده ماندن انگار خود جرم است.

یوزف کا. می‌میرد. باید بمیرد، اما منطق او می‌ماند. ماند، کافکا خود نیز به زندگی زودرس گرفتار آمد، ولی کلمات او به زندگی خویش هم‌چنان ادامه می‌دهند، خواهند داد، خوانده می‌شوند و تفکر برمی‌انگیزند. حقیقتی بسیار بزرگ در پسِ سخنان او بر ما آشکار می‌شود که به نماد تبدیل می‌گردند. این واژه‌ها خانه‌ای نمی‌شناسند، مثل کافکا که وطن نمی‌شناخت. “عصر اضطراب” نیز محدود به یک کشور نبود و نماند. توتالیتاریسم، کوره‌های آدم‌سوزی، جنگ و جنگ و جنگ، هم‌چنان هراسی ابدی را بازتولید می‌کنند.

کافکا ما را در برابر آیینه می‌نشاند تا سرشتِ خویش بنگریم. او خود نیز زمانی جلوی آیینه نشست و آن “نامه به پدر” را نوشت که مشهور است، نامه‌ای که هیچگاه به مخاطب نرسید ولی به هر حال شورش اوست علیه خود و خانواده، علیه قدرت و ارزش‌هایی که برایشان پشیزی قائل نبود.

کافکا در تبعید به درون خویش، هستی گناه‌آلودی را کشف کرد که خود در آن نقشی نداشت. پدر، خدا و یا قانون به شکلی بر کردار و رفتار انسان دخالتی ابدی دارند تا از او آن بسازند که خود می‌طلبند؛ انسانی مسخ‌شده، درخود فرورفته، بدگمان که در هراسی ابدی، گام به گام امید از دست می‌دهد و سرانجام تسلیم می‌شود.

شخصیت‌های داستان‌های کافکا قربانی هستند، و یا شاید قربانی به نظر می‌آیند. پنداری “راسکلینکف” رمان “جنایت و مکافات” داستایوسکی سال‌ها بعد به دام دیگری گرفتار آمده. آنجا که انسان در هراس زندگی کند، رؤیاها در او سر بر می‌آورند، از زندگی موجود به درون خویش پناه می‌برد تا آن دنیایی را در خیال بسازد که دوست می‌دارد. در آثار کافکا به این زندگی اطمینانی نیست. آدم‌های رمان او وارثان شخصیت‌های داستایوسکی هستند.

هیچ نویسنده‌ای تا بدین‌سان آسیب‌پذیری انسان را آشکار نساخته است. کافکا قهرمان نمی‌آفریند، ضد قهرمان خلق می‌کند. شخصیت‌هایی پریشان که در هول و ترس زندگی به سر می‌آورند.

کافکا یک بار به دوستش، ماکس وبر می‌نویسد؛ “نوشتن پاداش خدمت به شیطان است.” او این پاداش را “شیرین و شگفت‌انگیز” می‌داند تا از آن طریق “نماینده عناصر منفی عصر خود” باشد.

یوزف کا. از درک قانون و عوامل اجرایی آن عاجز است. در زندگی عادی خویش تا آن صبحِ بازداشت، هیچ اطلاعی از آن نداشت. او بازداشت می‌شود، اما مجاز است به زندگی عادی خویش ادامه دهد، بر سر کار رود، و دنبال وکیل باشد. در روزهای بعد او خود در جستجوی دادگاه، محله را زیر پا می‌گذارد تا سرانجام در آپارتمانی آن را می‌یابد که هیچ شباهتی به اداره قضایی ندارد. در این ساختمان بچه‌ها در راه‌پله‌های آن به بازی مشغولند. زنی رختشوی او را به اتاق دادگاه راهنمایی می‌کند.

کافکا در حضور دادگاه از خود دفاع می‌کند، از سکوت قاضی استفاده کرده، سخنانی انتقاد‌آمیز در فساد دولتمردان بر زبان می‌آورد که خود از بیان آن‌ها لذت می‌برد. او فقط همین یک‌بار، آن‌هم در روز یکشنبه که همه‌جا تعطیل است، در برابر دادگاهی قرار می‌گیرد که زیر شیروانی یک آپارتمان قرار دارد. از کا. خواسته می‌شود تا موقعیت خویش را بپذیرد.

پس از آن خبری از ادامه دادگاه نمی‌شنود. زن رختشوی در همان سالن دادگاه با یکی از کارکنان همخوابه می‌شود بی آن‌که اعتراضی برانگیزد. همین زن که خود را نیروی “کمک‌کننده” دادگاه می‌داند، بعدها خود را به کا. نزدیک می‌کند و می‌کوشد با وی رابطه جنسی داشته باشد. همین زن اتاق‌های دادگاه را به وی نشان می‌دهد و او از دیدن آن‌ها دچار سردرگمی و گیجی می‌شود.

کا. اندک‌اندک از زندگی شخصی فاصله می‌گیرد، دادگاه همه‌ی زندگی او را احاطه می‌کند، انگار همه‌ی گوشه‌های زندگی‌اش باید محاکمه شوند. توسط عموی خویش به وکیل پیر و بیماری معرفی می‌شود که از اتهام او اطلاع دارد. وکیل که بیمار است و همیشه در بستر، از او صبر می‌طلبد و فرصت، ولی کا. بی‌تاب است. به هنرمندِ نقاشی روی می‌آورد که در خدمت دادگاه به کار اشتغال دارد.

قانون در محاکمه سر درآوردنی نیست، انگار تهی از محتواست. نمی‌توان آن را شناخت و با معیاری معقول سنجید. چیزی‌ست که باید در عمل به کار گرفته شود و از آن به عنوان یک “ضرورت” نام می‌برند. نقاش به قصد کمک به وی، می‌گوید؛ سه نوع تبرئه وجود دارد. قطعی، صوری یا تعلیقی نامعین و ادامه می‌دهد که تبرئه قطعی وجود ندارد، تبرئه صوری آن است که شخص به ظاهر آزاد است ولی هر آن امکان دستگیری مجدد وجود دارد. تعلیقی آن است که از همان آغاز، محاکمه به تعویق انداخته می‌شود.

کا. در رابطه با کار خویش، به توصیه رئیس بانکی که در آن مشغول به کار است، روزی با یکی از مراجعین در کلیسایی قرار می‌گذارد تا آثار تاریخی شهر را به وی نشان دهد. در کلیسا آن شخص بر سر قرار نمی‌آید، کشیش به ظاهر، بر حسبِ تصادف او را به نام می‌خواند و می‌گوید که کشیش زندان است. به او توصیه می‌کند که بیش از اندازه روی کمک زنان و هم‌چنین افراد خارج از دادگاه حساب نکند. کشیش به تمثل برایش از نفوذناپذیری قانونی می‌گوید که بر زندگی همه‌ی ما حاکم است. همه در جستجوی قانون هستند ولی در ورود به ساختمان قانون برای هر کس یک در وجود دارد. دری که به کا. تعلق دارد، حال بسته است. آدم باید این واقعیت را به عنوان “ضرورت” بپذیرد. کشیش توصیه می‌کند که در پی تبرئه نباشد و اقرار می‌کند که خود نیز از خدمتگزاران دادگاه می‌باشد. به نظر کشیش، دادگاه و قانون و مذهب باهم هستند. دادگاه در حرف‌های کشیش، قانون سیاهی‌ست که تصویر می‌شود.

کشیش به کا. می‌گوید؛ دادگاه پی اوست، اگر او خود به آن رجوع کند، در غیر این صورت، رهایش می‌کند و او آزاد است. کا. پی می‌برد که دادگاه در واقع موجودیتی مخفی دارد و همگان از آن اطلاع ندارند. با این‌همه بسیار کسان با آن در رابطه  هستند. هیرارشی دادگاه چنان عظمتی دارد که او را گیج می‌کند. در نهایت می‌پذیرد که راه نجاتی وجود ندارد و اصلاً دادگاهی تشکیل نخواهد شد.

دو مقوله گناه و قانون در این اثر عمده هستند، چیزی که در مذهبِ یهود عمده است. همین مقوله را می‌توان در دیگر آثار کافکا نیز بازیافت. دادگاه داستان ایوب را در “عهد عتیق” به یاد می‌آورد. ایوب می‌داند که بی‌گناه، مورد غضبِ خداوندگار واقع شده، با این‌همه جرمِ مرتکب نشده‌ی خویش را می‌پذیرد و شکایتِ ظلمی که بر او روا داشته شده، به خدا می‌برد. کا. نیز با این‌که می‌داند خلافی مرتکب نشده، و اسرار هستی در هزارتوی قانون، دست‌ابزار مأمورانی‌ست که محاکمه‌ای بی‌پایان را تدارک می‌بینند، در برابر دادگاهی تا بُنِ دندان فاسد، لب به انتقاد می‌گشاید و در نهایت اتهام خویش می‌پذیرد و جانِ خویش بر آن می‌گذارد.

به طور کلی، آثار کافکا در غیرواقعی بودن خویش، نمادگرایانه است. برای شناخت بهتر آثار او باید به بیوگرافی و زندگی‌اش در زمان تحریر اثر و هم‌چنین تاریخ اجتماعی کشور چک و غربِ مدرن توجه داشت. فرهنگِ مذهبِ یهود که کافکا با آن رشد کرده نیز نباید از نظر دور داشته شود. به روایتی دیگر در بررسی آثار این نویسنده، می‌توان از روانشناسی، سیاست، جامعه‌شناسی نیز کمک گرفت.

کافکا در آثار خویش به عمد و آگاهانه از موقعیت‌های معمولی پا فراتر می‌گذارد، به استعاره و نمادهایی دلالت‌گر پناه می‌برد تا در چنین حالتی با زبانی آزاد و بی‌قید بنویسد. شاید در چنین شرایطی‌ست که در آثار او آدم‌هایی خلق می‌شوند که به قول والتر بنیامین، نه شخصیت، بل‌که انسان‌هایی در حال گذار هستند.

سال آغاز نوشتنِ محاکمه برابر است با جدایی از دختری که قصد ازدواج با او داشت. برای نخستین بار جدا از خانواده، به شکل مستقل در اتاقی زندگی آغاز کرد. دو ماه برای نوشتن این رمان وقت صرف کرد و سرانجام نیمه‌کاره رهایش نمود. این رمان پنداری هم‌چون زمان و تاریخ نمی‌توانسته پایانی داشته باشد. یوزف کا. نیز تنها در اتاقی زندگی می‌کند. با دختری که خدمتکار یک رستوران است، دوست است و هفته‌ای یک بار همدیگر را می‌بینند.

زنان در آثار کافکا به هیرارشی قدرت مردان گردن می‌نهند. پرداختن به نقش زنان در آثار او، از جمله محاکمه، موضوعی‌ست جالب که باید جداگانه به آن پرداخت.

دنیای سیاه محاکمه پس از مرگ او حادث شد و جهانی به کام مرگ کشید.

کافکا نویسنده شاخص قرن بیستم و مدرن‌ترین آنان است. تخیل او را می‌توان در آثار بسیاری از نویسندگانِ پس از او، از جمله کامو، بکت و دیگران بازیافت. همین سه رمان از میراثِ معنوی او چنان ارزش والایی دارند که امروزه هم‌چنان خواننده دارد و در دانشگاه‌ها تدریس می‌شوند. “دنیای کافکا” و تخیلِ نابِ او در بسیاری از نویسندگان به زندگی خویش ادامه می‌دهد.

شاید جالب باشد که گفته شود، در نوامبر ۱۹۸۸ نسخه اصلی محاکمه در یک حراجی در لندن به یک میلیون پوند فروخته شد. این بالاترین مبلغی‌ست که تا کنون به دستنویس یک اثر ادبی پرداخته شده است. این نسخه هم اکنون در “موزه ادبیاتِ مدرن” آلمان نگهداری می‌شود.

از محاکمه نیز به‌سان بسیاری از آثار کافکا تا کنون چندین فیلم تهیه شده، بر اساس آن نمایشنامه‌ها نوشته‌اند و موزیک ساخته‌اند.