متینا توکلی: آخرین شب مهتابی یک پشه

متینا توکلی:

آخرین شب مهتابی یک پشه

 

آن شب یک شب مهتابی بود.

شبی که تمام مدت پشه‌ای کوچک در پارک سنت لوییس مشغول لذت بردن از آن بود و محو مهتاب شده بود.

پشه‌ که حالا دو هفته عمر پشه‌ای داشت و بزرگسال حساب می‌شد از خود پرسید: “آیا تا به حال پشه‌ای به ماه سفر کرده؟”

در این حال ناگهان یاد این واقعیت افتاد که فردا آخرین روز عمر او خواهد بود.

به آسمان نگاه کرد و متوجه شد که خورشید دارد مثل یک نوزاد طلوع می‌کند، شبیه همان روزی که خودش به دنیا آمده بود.

سؤالی به ذهنش آمد: “من چرا خلق شده‌ام؟”

 

خودش نمی‌توانست جوابی پیدا کند پس تصمیم گرفت که به سمت پیرترین پشه‌ی پارک که سه هفته عمر داشت پرواز کند و سؤالش را از او بپرسد.

 

“چرا ما به وجود آمده‌‌ایم؟”

پشه‌ی پیرتر جواب داد: “ما برای کمک به چرخه‌ی طبیعت به وجود آمده‌ایم.”

پشه‌ی کوچک‌تر گفت: “این را می‌دونم اما منظور من این هستش که چ…”

پشه‌ی بزرگ‌تر با لحنی عصبانی پرید وسط حرف پشه و گفت:  “به نظرم به جای پرسیدن اینکه چرا ما به وجود آمده‌ایم، باید از خودت بپرسی تو چرا به وجود آمده‌ای که به جای خدمت به مادر طبیعت، وقت من و خودت را تلف کنی. بهتره به جای فکر کردن و سؤال کردن، سریع‌تر برگردی به گروه پشه‌ای خودت و مشغول به کار شوی!”

 

پشه‌ های دیگر که در همان اطراف بودند به آن‌ها نگاه می‌کردند و به نظر می‌آمد که همه با پشه‌ی پیر موافق بودند.

به پشه‌ی داستان ما احساس خاصی دست داد!

احساس متفاوت بودن.

به حرف‌های پشه‌ی پیر فکر کرد و با قدرت جواب داد:

“اگر خالق من فکر کردن را بد می‌دونست پس هرگز به من قابلیت فکر کردن نمی‌داد!”

به پرواز درآمد ولی نه برای کار کردن.

با یک تصمیم شجاعانه عزم کرد که خانه‌ و پشه‌های دیگر را‌ ترک کند و به دنبال جوابش بگردد؛

ماجراجویی‌اش را با رفتن به سمت یک تار عنکبوت شروع کرد.

به فاصله کمی از تار عنکبوت روی یک شاخه نشست.

عنکبوت با خودش گفت: آخ جون، غذا!

پشه نگاهی به عنکبوت کرد و گفت: “تو با حشرات زیادی قبل از اینکه توسط تو خورده بشن یا به نوعی بمیرن سرو کار داشتی، تاحالا شده به این فکر کنی که این حشرات چرا به وجود اومدن؟”

عنکبوت دستی به شکمش کشید و گفت: “خوب معلومه، برای اینکه من از گرسنگی نمیرم. تنها چیزی که متوجه نمیشم اینه که حشرات وقتی به دام من میفتن، چرا آنقدر تلاش می‌کنن برای بیرون رفتن از تار، وقتی که می‌دونن تلاششون بی فایده‌اس و قراره توسط من خورده بشن.”

پشه پاسخ داد: “به این میگن امید.”

عنکبوت: “امید پمید… هرچیزی که باشه، زیاد ازش خوشم نمیاد.”

 

پشه گفت : “اگر امید نبود من از همون روز اولی که متولد شدم تا این دو هفته کوچک‌ترین تلاشی برای زنده موندن نمی‌کردم.”

عنکبوت پرسید: “این سخت نیست که برای امید داشتن تلاش کنی؟”

پشه پاسخ داد: “گاهی اوقات می‌تونه سخت باشه … و یا شاید بیشتر مواقعی سخت باشه که واقعاً امید داشتی.”

عنکبوت سعی کرد خنده‌ی شیطانیش رو قایم کنه و گفت:

“از حرفات فهمیدم که چند ساعتی به پایان عمرت باقی نمونده، درست میگم؟ من می‌تونم به تو یک لطفی بکنم!”

پشه به عنکبوت نزدیک‌تر شد و گفت: چه لطفی؟

عنکبوت ابروهایش رو بالا داد و گفت: “می‌تونم از تو دعوت کنم که روی تار من بیای و من این لطف رو به تو می‌کنم و تورو می‌خورم، اینطوری دیگه نیاز نیس تا پایان عمرت صبر کنی و تلاش کنی تا امید داشته باشی، من هم یک غذای چرب و خوشمزه گیرم میاد.”

پشه لحظه‌ای خواست به درون تار عنکبوت قدم بگذارد اما نگاهی به آسمان کرد و یادش آمد که هنوز جواب سؤالش را نگرفته.

رو به عنکبوت کرد و گفت: “امید داشتن می‌تونه سخت باشه دوست من، ولی تنها چیزی هستش که می‌تونه تورو نجات بده، پس متأسفم ولی امروز باید گرسنه بمونی!”

بعد به سمت گل‌های پارک پرواز کرد و  روی گلبرگ یک گل صورتی زیبا فرود آمد و سؤالش را تکرار کرد: “تاحالا به این فکر کردی که برای چی به وجود اومدی؟”

گل با خودشیفتگی گفت: “من به وجود اومدم تا با زیبایی‌ام همه رو شیفته‌ی خودم بکنم، من به وجود اومدم تا زیباترین موجود این پارک بشم و توجه همه رو به خودم جلب بکنم.”

پشه چشمش به گلی که کمی آن طرف‌تر خشک شده بود افتاد: “ولی تو نمی‌تونی تا ابد زیبا باشی، به اون گل نگاه کن! مطمئن هستم اون هم روزی مثل تو فکر می‌کرده، زیبایی که ابدی نیست!”

گل که تا آن لحظه از خودشیفتگی به خود می‌بالید، ناگهان به فکر فرو رفت و به مرد جوانی خیره شد که از آنجا می‌گذشت. یک بسته شکلات قلبی نمادِ عشق در دست مرد بود.

گل گفت: “اگر زیبایی ابدی نباشد پس باید قبل از اینکه زشت و خشک بشوم ازش استفاده کنم، به نظر تو اون مرد جوون که داره رد میشه یک شاخه گل برای هدیه دادن به معشوق خود کم نداره؟”

پشه با نگرانی گفت: “لطفا نگو به اون چیزی فکر می‌کنی که من هم دارم بهش فکر می‌کنم! این کار باعث مرگ تو می‌شه!”

گل گفت: “از زندگیت لذت ببر دوست من!”

و خود را از شاخه جدا کرد و به روی زمین انداخت تا مرد جوان متوجه زیبایی او شود و او را بردارد.

پشه پرواز کرد و از آنجا دور شد.

حتی پشت سرش را هم نگاه نکرد که ببیند آیا آن مرد گل را برداشت یا پایش را روی آن گذاشت و بدون توجه رد شد.

 

حواس پشه به دسته‌های زنبوری جلب شد که سخت مشغول کار بودند.

یاد حرف پشه‌ی پیر افتاد و اخم کرد.

رفت دم کندوی زنبورها و با عصبانیت گفت: “آیا شما هم سخت در حال تلاش هستین تا خالق خودتون رو  راضی کنین، در حالی که اصلا نمی‌دونین خالق‌تون شمارا برای چه چیزی خلق کرده؟”

زنبوری جلو آمد و لبخند زد: ما در تلاش نیستیم که کسی رو راضی کنیم، ما اینجا داریم عسل درست می‌کنیم تا آدم ها و خرس‌ها رو خوشحال کنیم و سعی کنیم زندگی دیگران رو شیرین کنیم.”

پشه در جواب گفت: “پس خودتون چی؟ آیا کسی برای شما عسل درست می‌کنه؟ یا انسان‌ها به تلافی اینکه شما اون هارو خوشحال می‌کنین خوشحال‌تون می‌کنن؟ ”

زنبور با لبخند جواب داد: “خوب ما نشان دهنده‌ی شیرینی و مهربانی خالق خودمون هستیم، خوشحالی دیگران مارو‌ خوشحال می‌کنه و خوب، انسان ها درواقع… ”

لبخند زنبور با دیدن انسانی که با لباس ضد زنبور و دود به طرف آن‌ها می‌آمد محو شد و گفت: “انسان‌ها درواقع به ما مرگ هدیه می‌کنن، یک مرگ بی درد. ”

 

پشه قبل از اینکه از دود خفه بشود شروع به پرواز کرد و بی‌هدف به سمت جلو رفت.

شروع کرد اشک ریختن به حال گل و زنبور، و با خودش گفت: “کاش قبل از اینکه اون زنبور بیچاره می‌مرد باهاش با عصبانیت صحبت نمی‌کردم، کاش از همون اول پیشنهاد عنکبوت رو قبول می‌کردم، اینطوری گل زنده می‌موند و من مجبور نبودم بار امید داشتن و زنده بودن رو به دوش بکشم.”

همانطور داشت می‌رفت که متوجه بازتاب غروب خورشید روی موج‌های دریاچه‌ای شد که دو قو در آن شناور بودند.

انجا فرود آمد و به قوها نگاه کرد.

دو قو  متوجه او شدند و به جلو آمدند.

وقتی گریه‌اش را دیدند احوالش را جویا شدند.‌ پشه تمام قضیه را برای آنها تعریف کرد و در پایان گفت: “من هنوز نفهمیدم که ما چرا خلق شده‌‌ایم.”

یکی از قو ها لبخندی زد و گفت: من هم ده سال پیش این سؤال تورو بارها پرسیدم و در پایان به جواب رسیدم.”

پشه گفت: “پس لطفا به من بگو!”

قو سرش را به سمت قوی دیگر که معشوقش بود خم کرد و گفت : “ما خلق شده‌ایم تا عاشق بشیم. تو ‌می‌تونی امید، زیبایی، شادی و شیرینی را در عشق تجربه کنی، تو‌ قویی رو در کنارت داری که تمام این هارو به تو هدیه میده. عشق نه تنها دلیل به وجود امدن ماست بلکه نجات‌دهنده‌ی ماهم هست. معشوق تو ازعسل شیرین‌تر و از گل زیباتر است و حتی بیشتر از زندگی به تو امید میده.”

قوی دوم هم سرش را به سمت قوی اول خم کرد و آن دو باهم یک قلب تشکیل دادند.

پشه گفت: “نمی‌خوام بی‌ادبی کنم، اما آیا عشق بدون معشوق هم ممکن است؟”

قو گفت: “عشق بدون معشوق هم عشق است ولی به جای نجات دادنت، تورو از بین می‌بره. عاشق بدون معشوق، مثل زندگی بدون امید و عسل بدون شیرینی‌است. درسته که عشق می‌تونه تورو نجات بده و به تو زندگی ببخشه اما روی دیگر عشق اینه که تو‌ هر روز می‌میری در حالی که زنده هستی.”

پشه که کم کم داشت ناامید می‌شد گفت: “پس عشق نمی‌تونه دلیلِ خلق شدنِ ما باشه وقتی مثل یک خنجر می‌مونه که یک لبه‌اش مرگه و یک لبه‌اش زندگی، این حتی اگر یک دلیل هم باشه تورو به هر حال، روزی نابود می‌کنه، چون که چه بخواهی چه نخواهی یک روزی جفت‌ات رو از دست میدی و تا ابد مثل عاشق بی‌معشوق می‌مونی، تنهای تنها!”

قو‌ لبخند دردناکی زد و گفت: “برا همینه که ما قوها نماد عشق و وفاداری هستیم، اگر یک قو بمیره جفتش هم از رنج نبودِ اون می‌میره. اکنون آفتاب به زودی غروب می‌کنه دوست من، ما باید بریم.”

دو قو پشت‌شان را به پشه کردند و‌ شروع کردند شنا کردن به سمت آفتاب.

پشه با خود گفت: “ولی من قو‌ نیستم، من یک پشه هستم که معشوقی ندارم و دو ساعت بیشتر به پایان عمرم نمانده، در حالی که هنوز دلیل تولدم رو هم نمی‌دونم.”

رو کرد به آسمان و شروع کرد تمنا کردن: “خدایا لطفا یک روز دیگه به من فرصت بده تا بتونم به جواب خودم برسم!”

یک دسته کبوتر شاد و‌ آوازخوان در نزدیکی پشه فرود امدند.

کبوتری دم‌آبی وقتی صدای پشه رو شنید دست از آواز کشید، رفت کنار پشه نشست و گفت: چرا ناراحتی ای کبوتر کوچک؟ ”

پشه اخمی کرد و‌ با عصبانیت گفت: “من کبوتر نیستم.”

کبوتر ساکت شد و دیگر چیزی نگفت ولی در کنار پشه ماند و هردو در سکوت به غروب آفتاب خیره شدند.

پشه که کمی آرام شده بود گفت: “ببخشین که کمی تند رفتار کردم، روز خیلی سختی داشتم.”

کبوتر به پشه نگاه کرد و لبخند زد: “نه، مشکلی نیست دوست من، امیدوارم فردا برای تو روز بهتری باشه.”

پشه به آخرین رگه‌های نارنجی‌رنگ در آآسمانی که داشت سیاه می‌شد نگاه کرد و گفت: “برای من، دیگه فردایی وجود نداره.”

کبوتر نگاهی غم‌انگیز به پشه انداخت و دوباره سکوت غالب شد.

بعد از چند دقیقه پشه که از سؤال اول خود کاملا دست کشیده بود پرسید: “به نظرت چرا ما می‌میریم؟”

کبوتر نگاهی به دوستانش که کمی دورتر در حال آواز خواندن بودند کرد و گفت: “به عنوان یک کبوتر مرگ هر روز در کمین ماست و هر روز هر دقیقه و هر ثانیه می‌تونه آخرین فرصت زندگی ما باشه، پس ما همیشه سعی می‌کنیم جوری از زندگی لذت ببریم که انگار هر لحظه آخرین لحظه‌ی عمر ماست، چون ما خلق شدیم که خوشحالی کنیم و‌ از زندگی لذت ببریم.”

پشه به جملات آخر کبوتر فکر کرد و ناگهان به جواب سؤال اول خودش رسید.

زیر لب تکرار کرد: “ما به وجود اومدیم که خوشحالی کنیم؟”

و آرام آرام شروع کرد به شادی دادزدن و دور کبوتر چرخیدن: “ما به وجود اومدیم که خوشحالی کنیم! من خوشحالم پس من زنده‌ام!”

کبوتر که خوشحالی دوست پشه‌ای‌اش را دید، با پرواز به او ملحق شد و گفت: “دقیقا دوست من، شادی بزرگ‌ترین هدیه است!”

پشه فریاد زد: “هورااا، من می‌خوام از الان تا آخرین لحظه‌ی عمرم هر روز شاد باشم و خوشحالی کنم. در یک لحظه‌ یادش آمد که تا چند ساعت دیگر می‌میرد. لبخندش محو شد و گفت: البته این برای من ممکن نیست، کاشکی زودتر این موضوع رو می‌فهمیدم کاش… ”

کبوتر گفت: “هنوز هم دیر نشده دوست من، تا طلوع آفتاب چند ساعتی مونده، می‌تونی با ما همراهی کنی و از پرواز لذت ببری، ما می‌خواهیم به سمت شرق پرواز کنیم!”

پشه گفت: “اما من نمی‌تونم به سرعت و قدرت یک کبوتر پرواز کنم، باعث کم شدنِ سرعت شما می‌شم!”

کبوتر بال‌هایش را باز کرد و گفت: “می‌تونی روی دوش من بنشینی، من را سفت بگیر و رها نکن!”

پشه لبخندی زد و به سوی کبوتر شتافت.

 

چندی بعد دسته‌ای کبوتر به همراه یک پشه آزادانه پرواز می‌کردند و زیر نور ماه به سمت مشرق می‌رفتند.

پشه فریادی از شادی کشید و گفت: “تا به حال این قدر به ستاره‌ها نزدیک نبودم! احساس می‌کنم که… احساس می‌کنم که می‌تونم اونا رو با دستم بگیرم!”

پشه یک دستش را به سمت ستاره‌‌ای دراز کرد.

کبوتر گفت: “می‌دونم ولی لطفا دستت رو رها نکن و محکم من رو بگیر!”

پشه دستش را آورد پایین و به ماه خیره شد.

از کبوتر پرسید: “تا به حال پرنده‌ای به ماه سفر کرده؟”

کبوتر گفت: “فکر نمی‌کنم. احتمالا نه!”

پشه که محو تماشای ماه بود گفت: “پشه‌ها چی؟ به نظرت تاحالا پشه‌ای به ماه سفر کرده؟”

کبوتر جواب داد: “به نظر غیر ممکن میاد.”

پشه بال‌هایش را از هم گشود و گفت: “پس من می‌خوام اولین پشه‌ای باشم که به ماه سفر کنه.”

کبوتر سرعت پروازش را کم کرد و با نگرانی گفت: “ولی این کار تو را می‌کشه!”

پشه که آماده‌ی پرواز بود جواب داد: “من تا طلوع آفتاب خواهم مرد، پس دوست دارم در مسیرم به سمت رؤیایم بمیرم قبل از اینکه خورشید جای ماه را بگیره، من خلق شده‌ام که شاد باشم و به رؤیاهام برسم.”

کبوتر با استیصال گفت: “اما این رؤیا از تو خیلی بزرگ‌تره!”

پشه جواب داد: “پس من هم به اندازه‌ی رؤیام بزرگ می‌شم، خداحافظ دوست کبوتری من.”

این را گفت و از روی دوش کبوتر پرید.

هرچه بیشتر بال می‌زد زمین زیر پایش کوچک و کوچک‌تر می‌شد.

پارکی که روزها در آن زندگی می‌کرد تبدیل به نقطه‌ی ریزی شد، ولی نگاه پشه تمام مدت به ماه بود که رؤیایش را داشت و حالا هر لحظه داشت به آن نزدیک‌تر می‌شد.

پس از مدت کوتاهی بال زدن، سرما وجود او را فرا گرفت و هوا برای نفس کشیدن خیلی کم شده بود،

اما پشه ناامید نشد و زیر لب تکرار می‌کرد: “ما به ماه می‌رسیم! ما به ماه می‌رسیم!”

و محکم و محکمتر بال می‌زد.

و پیش از اینکه به خلاء بی‌پایان فضا وارد شود بدنش منجمد شد و از حرکت ایستاد.

ولی در همان حال به پرواز ادامه داد…