کوشیار پارسی؛ همسر چهارم بولگاکف
کوشیار پارسی؛
همسر چهارم بولگاکف
میخاییل بولگاکف در ۱۵ مه ۱۸۹۱ در کییف که زیر سلطه امپراتوری روسیه بود، زاده شد. نخستین فرزند بود. چهار خواهر و دو برادر داشت. پدر و مادربزرگهاش از ارتدکسهای روس بودند، پدرش آفاناسی ایوانویچ تا سال مرگاش استاد مدرسه عالی خداشناسی بود و تاریخ دینهای اروپایی تدریس میکرد. مادرش تا زمان ازدواج آموزگار بود و پس از مرگ شوهر دوباره به کار پرداخت.
میخاییل بولگاکف سه بار ازدواج کرد. نخستین، تاچانا نیکولایوا لاپا بود. چندان محبوب خانوادهی بولگاکف نبود، چون تنها تحصیلات دبیرستانی داشت و با جهان ادبیات و هنر میانهای نداشت. او با سختی بسیار به پزشک جوان – بولگاکف- کمک کرد تا اعتیاد به مرفین را ترک کند. دومین همسر، لیوبوف بلوزرسکایا بود که فرانسه میدانست، در خارج به سر برده بود و بسیاری هنرمندان را میشناخت. سومین ، یلنا نورنبرگ بود. زنی بسیار زیبا و سرزنده و عاشق برپاکردن جشن و مهمانی و با استعداد شگرف در چانه زنی با ناشران. دوستدار کارهای بولگاکف بود و تا پایان عمر بولگاکف با او زندگی کرد. هماو بود که پس از ۱۹۵۶ کوشید جان تازه به کارهای بولگاکف دمیده و اندک اندک از سد سانسور گذشته و کارها را به چاپ برساند.
بیست سال پس از مرگ بولگاکف، زن دیگری در هستیاش پیدا شد که میتوان همسر چهارم نامید:
الندآ پروفر (Ellendea Proffer) امریکایی رسالهی دکترا دربارهی بولگاکف نوشت، کارهاش را ترجمه و با یاری همسر ناشرش کوشید تا همهی کارهای بولگاکف را منتشر کند. زندگینامهی نفیسی از او در ۶۷۰ صفحه منتشر کرده که سایه از بسیاری جنبههای زندگی بولگاکف برمیگیرد.
نظرات در مورد دیدگاه سیاسی بولگاکف گوناگون است. نوشتههای پیش از گلاسنوست؛ آنگونه که انتظار میرود، ادعا دارند که او به چپ گرایش داشته و نوشتههای پس از گلاسنوست که باید به واقعیت نزدیکتر باشد، عکس آن را میگویند. لسلی میلنه (Lesley Milne) – یکی از زندگینامه نویسان- در شرح شخصیت او نوشته که بر اساس زندگینامهی چاپ شده در ۱۹۸۷ سلطنت طلب تندروی شووینیست بوده است. البته زمانی همهی کسان جز سوسیالیستها و آنارشیستها را سلطنت طلب مینامیدند. روشن است که او به سفیدها و نه سرخها گرایش بیشتر داشت. گزارشهای موجود از زندگی او در کییف و قفقاز نشان از این دارند. چندان طرفدار و مدافع سرسخت تزارها نیز نبوده است. به زمان جنگ داخلی گزینش آسان نیست. دو برادر بولگاکف راه سپیدها را گزیده و به پاریس گریختند. در یادداشتهای منتشر شدهی خواهرش نادژدا میخوانیم که خانوادهای مدرن بودهاند. اگر بپذیریم که رمان گارد سپید خودزندگینامه باشد – که بیشتر پژوهشگران ادبی بر این نظرند-، حرف درستی است این.
پدر بولگاکف به سال ۱۹۰۰ زمینی در روستای بوتشا به فاصلهی سی کیلومتری کییف خرید و خانهای برای تعطیلات در آن ساخت. خانه به سال ۱۹۱۹ و زمان جنگ داخلی در آتش سوخت. پدر به سال ۱۹۰۷ درگذشته بود؛ از سرطان کلیه – همان بیماری که گریبان میخاییل را نیز گرفت.
میخاییل به سال ۱۹۰۳ به نخستین دبیرستان کییف رفت و سال ۱۹۰۹ تحصیل را به پایان رساند. کنستانتین پاستوسکی – یکسال جوانتر از او- به همان دبیرستان رفت و یادداشتهای خود را با نام “سرگذشت یک زندگی” در شرح آشناییش با بولگاکف نوشت که به سال ۱۹۴۵ در روسیه منتشر شد. در آن توضیح داده است که دبیرستان دو بخش داشت، یکی برای اشراف و دیگری دموکراتها.
در بخش نخست کلهگندهها بودند، پسران ژنرالها، زمیندارهای بزرگ، مقامهای بالای دولتی و پولدارها. در بخش دیگر پسران روشنفکران، کارمندان معمولی دولت، یهودیان و لهستانیها. دانشآموزان دو بخش رفتار دشمنانه و تحقیرآمیز نسبت به هم داشتند. یک بار در سال، در پاییز جنگ سنتی میان دو گروه درمیگرفت. آموزگاران برای جدا کردن گروههای دشمن شیوههای مختلف میگزیدند. یک بار بی هیچ دلیل میفرستادندشان به خانه، بار دیگر دو سه کلاس را میبردند به موزه یا در حیاط را میبستند. اینهمه سود نداشت. زنگ تفریح دعوا شروع میشد.
در صف جلوی مبارزان همیشه جوانک ناآرامی بود که بعدها شد میخاییل بولگاکف نویسنده. با همهی شور و توان به زد و خورد میپرداخت و کلهخرهای شکستخورده هیچ چاره نمیدیدند جز شایعه پراکنی که او قاعدهی دعوا زیر پا گذاشته و با سگک فلزی کمربند زده. کسی نبود باور کند جز خودشان.
بولگاکف سرزنده بود و شاداب و زبان تیزی داشت. بیرحم بود در کاربرد واژگان و همیشه پاسخ و شوخی در آستین داشت. نام شخصیتهای نمایشهای گوگول (جانهای مرده) میگذاشت بر دبیران. جهان خیالی میآفرید با اغراق بسیار دربارهی آدمها که همه باور میکردند.
“آموزگاران عشق به فرهنگ به ما آموخته بودند و به نمایشهای زیبا در تماشاخانهی کییف، شوق به شعر و فلسفه. شاد بودیم که در دوران مدرسه نویسندگانی چون چخوف و تولستوی، نگارگرانی چون سروف و لویتان، آهنگسازی چون اسکریابین هنوز زنده بودند. انقلاب ۱۹۰۵ از یاد برده بودیم، بحثهای بزرگسالان که از دیرباز در کییف جریان داشت. کارهای پلخانف و چرنیشفسکی، همچون شعارهای چاپ شده بر کاغذهای خاکستری از یاد برده بودیم: پرولتاریای همهی جهان، متحد شوید! گو که هنوز مانیفست کمونیست میخواندیم.”
بولگاکف به سال ۱۹۰۹ در دانشکدهی پزشکی دانشگاه کییف ثبت نام کرد. سال ۱۹۱۶ فارغالتحصیل شد. به سال ۱۹۰۲ در امتحانات برای ادامه تحصیل در سال آینده رد شد. دلیلاش آن بود که زمان تحصیل به عنوان قطاربان کار میکرد برای درآوردن خرج سفر ۱۰۰۰ کیلومتری به ساراتف و دیدن تاچانا نیکولایوا لاپا که در ۲۳ آپریل نخستین همسرش شد.
سال ۱۹۰۸ در دیدار خانوادگی با او آشنا شده بود. تاچانا جوانترین دختر کارمند طرفدار تزار بود که در ساراتف دبیرستان را به پایان رساند و بعد به مدرسهی عالی دختران در کییف آمد. بولگاکف سال ۱۹۲۴ از تاچانا جدا شد.
جنگ جهانی نخست، پایان زندگی ساده و آسان بولگاکف هم بود. سال ۱۹۱۴ به کار در بیمارستان صحرایی ارتش پرداخت. بیمارستان به یاری مادر تاچانا در ساراتف بنا گذاشته شده بود. بولگاکف همیشه از جوانیش به عنوان دوران طلایی یاد کرده است: ‘دوران افسانهای، دورانی که در پارکهای زیباترین شهر کشور نسل جوان بی دغدغهای زندگی میکرد. در قلب این نسل اطمینان خاطر وجود داشت که همهی زندگی پیش ِ رو چون شکوفهای سپید، آرام و نرم در گرگ و میش طلوع خورشید خواهد شکفت… با خیابانهای آرمیده در نور آفتاب، برف زمستان، نه سرد که با دانههای درشت درخشان… اما چنان نماند. زمانهی افسانهای شکست و یکباره جنگ درگرفت.’
سال ۱۹۱۶ فارغالتحصیل شد و به عنوان داوطلب صلیب سرخ در بیمارستان صحرایی جبههی جنوب غربی به کار پرداخت. همانجا کار جراحی آموخت. همسرش به عنوان پرستار دستیارش بود در قطع کردن دست و پای سربازان مجروح. گفتهاند و نوشتهاند که به دلیل مکیدن زخم آلودهی سربازان، به مرفین عادت کرد. به جای دیگر فرستادندش و دست آخر به دلیل بیماری اخراج شد و از طریق مسکو به کییف که در اشغال آلمانها بود بازگشت. در مسکو کوشید از ارتش بیرون بیاید که نشد. دست آخر در فوریه سال ۱۹۱۸ از خدمت در ارتش معاف شد.
تجربهاش در میانهی سالهای ۱۹۱۶ تا ۱۹۱۹، اساس نُه داستان است که از اگوست ۱۹۲۵ تا دسامبر ۱۹۲۷ در گاهنامههای پزشکی چاپ شدند. این نه داستان به سال ۱۹۶۳ با نام یادداشتهای یک پزشک جوان در مجموعهای منتشر شد. داستان مرفین آخرین داستانی است که از بولگاکف در اتحاد جماهیر شوروی چاپ شد. بولگاکف برای گریز از سانسور داستانها را در گاهنامهی پزشکی چاپ کرد، وگرنه چاپ همینها در نشریات معمول امکان نداشت.
سال ۱۹۱۹ که بولگاکف به کییف بازگشت، انقلاب آغاز شده بود. اندکی پیش از آمدناش به کییف انبار اسلحهی شهر غارت شده و فرمانده آلمانی کشته شده بود. هر دو رویداد در گارد سپید شرح داده شده است. کتابی که قرار بود نخستین بخش از تریلوژی باشد به سال ۱۹۲۴ در گاهنامهای در آمد که توقیف شد. این بخش تنها به پیش از کریسمس ۱۹۱۸ پرداخته است. شهر در اشغال بود، آلمانها داشتند شهر را ترک میکردند و ناسیونالیستهای اوکراین قدرت به دست گرفته بودند. جمعیت شهر با ورود پناهندگان دوبرابر شده بود. نیکلای دوم در ماه مارس ۱۹۱۷ تاج و تخت به برادرش سپرده که او نیز اندکی بعد آن را به دولت موقت لیبرال-دموکراتها سپرد. این دولت موقت نیز بیش از هشت ماه دوام نداشت. بولگاکف برای زندگی به خانهی پدری رفت. مادرش با همسر دوم در آن زندگی میکرد.
در کییف به درمان بیماران مقاربتی در مطب پرداخت و همراه همسرش تا پاییز ۱۹۱۹ همانجا ماند. شهر کییف هر بار به دست گروهی میافتاد: ناسیونالیستهای اوکراین، آنارشیستها، دو شاخهی مختلف سپیدها. خود بولگاکف گفته است که ۱۴ بار قدرت به دست گروههای مختلف افتاد و او خود شاهد ۱۰ بار آن بوده است. سپیدها به امید حمایت در برابر بلشویکها با هم پیمان صلح بستند. دو برادر بولگاکف به خدمت ارتش سپید درآمدند و او در مارس ۱۹۲۲ شنید که هر دو جان سالم از جنگ به در برده و به پاریس رفتهاند. یکیشان پزشک است و دیگری به شیوهی کلاسیک با نواختن بالالایکا و رانندگی تاکسی زندگی میگذراند. در فوریه ۱۹۱۹ ارتش سپید او را احضار کرد، اما او به بهانههای گوناگون سر باز زد و بعد از ترس احضار بلشویکها مخفی شد. با اینحال در سپتامبر ۱۹۱۹ به عنوان پزشک در ارتش سپید به کار گمارده شد.
از تابستان ۱۹۱۸ شروع به کار روی داستانهای جنگ داخلی کرد. داستان تاج سرخ که به سال ۱۹۲۲ چاپ شد، دربارهی مردی است که موفق نمیشود جلوی برادر کوچکترش را در وارد شدن به ارتش سپید بگیرد. سال ۱۹۲۲ شروع به نوشتن رمان گارد سپید کرد که همان موضوع را دارد. تنها بخشی از این رمان به زمان زندگیش در یکی از گاهنامهها به چاپ رسید. متن کامل آن به سال ۱۹۲۹ در لتونی و بعد پاریس منتشر شد. اندکی غریب است، زیرا نمایشنامهای با همین موضوع در دوران استالین موفقیت بسیار یافت.
به گفتهی همسر نخستاش تاچانا، بولگاکف در دسامبر ۱۹۱۸ به مقاومت در برابر ناسیونالیستهای اوکراین پرداخت و شکستخورده به خانه بازگشت. بعد همان ناسیونالیستها او را به خدمت در ارتش گرفتند. سرنوشت پزشکان در دوران انقلاب این است (مثل دکتر ژیواگوی پاسترناک). پس از دیدن قتل یک یهودی از آنجا فرار کرد. این صحنه بارها در کارهای گوناگوناش شرح داده شده است. سپیدها در سپتامبر ۱۹۱۹ او را به خدمت گرفتند و به گروزنی (چچن کنونی) فرستادند. آنجا مجبور بود بی تجهیزات و بیمارستان به زخمیها رسیدگی کند. سال ۱۹۲۴ که از همسرش جدا شد، بطری شامپانی به او داده و قول گرفت که هرگز هیچ از گذشتهاش در ارتش سپید بروز ندهد. تاچانا به قول عمل کرده و همیشه گفت که خدمت در ارتش سپید به زور بوده است. دو زندگینامه نویسی که به بولگاکف پرداختهاند، بر اساس اسناد موجود نظر دیگری دارند. آنان میگویند حضور در ارتش سپید، عکس ادعای بولگاکف، به زور نبوده است. میلنه نوشتههای چاپ شده در گروزنی را شاهد میآورد که نه ضد بلشویکی، بلکه کارهای دست دوم ادبیاند. داستانهایی ضعیف که به شکایت نویسنده میماند. دارد میبیند که جهان در برابر چشماناش رو به نابودی است و باید بجنگد، در حالیکه دیگران در غرب، در رفاه به زندگی بی دغدغه ادامه میدهند، میخوانند، مینویسند، پژوهش میکنند و کتاب منتشر میکنند. میلنه مینویسد که ‘فلسفهبافی آدم بازنده.’ شولر (Schoeller) – زندگینامه نویس دیگر- اما میگوید که این نوشته برای استفادهی تبلیغاتی بوده است. شاید. طبیعی است که آدم تحصیلکردهای چون بولگاکف در روسیهی ۱۹۲۰ خود را بازنده ببیند. آنچه مهم است نگاه آدمی است که جهان را رو به نابودی میبیند. دست و پا بسته. این نشان جبن بولگاکف نیست. او میترسید، اما جبون نبود.
سال ۱۹۱۹ سه گزارش در روزنامهی “اکو” در کییف چاپ شد با عنوان انگیزیسیون شوروی، از یادداشتهای یک گزارشگر. در این مقالهها به جنایتهای شکا (بعدها GPOe، NKVD، MVD، KGB و اکنون FSB) پرداخته است. بین ۸۰۰ تا ۹۰۰ نفر در کوتاهترین مدت به دست افسران شوری زیر شکنجه کشته شدند. به شیوههای شکنجه پرداخته است و کارمزد ماموران مخفی، ارتشیان، کارمندان شوروی، چینیها و لتونیها. بولگاکف دلیل کافی داشت تا از گذشتهی سپید خود چیزی نگوید. شورویها باید با خبر بوده باشند از گذشتهاش، گرچه هرگز چیزی بروز ندادند. اما میدانیم که بولگاکف، به رغم درخواستهای مکرر، هرگز اجازهی سفر به خارج کشور نیافت. لابد بهش اطمینان نداشتند.
سپیدها از گروزنی بازگشتند و بولگاکف ماند، چون به بیماری تیفوس مبتلا شده بود. اگر چنین نمیشد، بی گمان چون برادراناش به خارج مهاجرت میکرد. آمدن بلشویکها، هرج و مرج و فرار کارمندان دولتی به او امکان داد تا گذشتهی خود به عنوان پزشک را پنهان کند. بی گمان از ترس دوباره به خدمت گمارده شدن. آخر ماه می ۱۹۲۱ تنها به باکو و تفلیس رفت. دو ماه آنجا ماند و کوشید تا با کشتی به قسطنطنیه برود. آنجا با اوزیپ مندلشتایم آشنا شد. همسرش را برای مراقبت از خواهرش به مسکو فرستاد، با این سفارش که ‘اگر شش ماه از من خبری نشنیدی، همهی نوشتههام را بسوزان.’ موفق به فرار نشد و به مسکو بازگشت.
تا سپتامبر ۱۹۲۱ برای روزنامهها و گاهنامههای گوناگون نقد و معرفی کتاب و پاورقی مینوشت. پنج نمایشنامه کمدی با نام عشاق گِلین برای تماشاخانهی محلی نوشت. کارمندان تماشاخانه که بلشویک بودند، کارها را دوست داشتند اما به دلیل نیاز روز به کارهای جدیتر آنرا رد کردند. دو کار دیگر اما اجازهی اجرا گرفت؛ یکی برادران توربین بود که بعدتر اساس رمان گارد سپید شد. موضوع آن مربوط به انقلاب ۱۹۰۵ بود. بولگاکف خود شروع کار نویسندگی را ۱۵ فوریه ۱۹۲۰، روزی که پزشکی را کنار گذاشت، میداند.
یکی از همکاراناش در قفقاز -سلزکین – رمانی به نام دختر کوهستان نوشت که به سال ۱۹۲۵ منتشر شد. یکی از شخصیتهای آن رمان بولگاکف است، آدمی مرموز که پنهانی به نوشتن رمان مشغول است و دربارهی حرفهی پزشکیش هیچ بروز نمیدهد. بولگاکف در رمان برف سیاه پاسخ داد. شخصیت آن نویسندهای است بی استعداد، حسود و شکاک. در برف سیاه که بولگاکف آن را رمان-نمایش خوانده است، نویسنده میبیند که شخصیتها یکی یکی جان میگیرند و تصمیم میگیرد آنان را به صحنه نمایش بکشاند. رمانی سرشار از طنز دربارهی جهان نمایش. برخی از نوشتههای دیگر بولگاکف با عنوان یادداشتهای روی سرآستین دربارهی رویدادهای واقعی گردآوری و منتشر شد. در آغاز همین کتاب برای نخستین بار نوشته است:”آنچه نوشته شده، نابود نمیتوان کرد.” همین جمله در مرشد و مارگاریتا تکرار شده که: دستنوشتهها نمیسوزند.
در یکی از نوشتهها که در روزنامهی پتروگراد چاپ شد اشاره کرده است که نویسندگان ابله هنوز به مقاومت فوتوریستی در برابر نویسندگانی چون پوشکین، مولیر و گوگل میپردازند. سلزکین در همان روزنامه او را کمونیست نامید. کمونیست آن زمان به معنای ضد انقلاب بود، چون پوشکین و گوگل و مولیر از نویسندگان محبوب بولگاکف بودند.
بولگاکف در سپتامبر ۱۹۲۱ به مسکو بازگشت. تلاش برای فرار به خارج شکست خورده بود و به توصیهی اوزیپ مندلشتایم کییف را ترک کرد. اندکی پس از بازگشت به طبقهی چهارم ساختمان شماره ۵۰ در بولشایا سادووایا، آپارتمان ۱۰ ساکن شد. تا زمان جدایی از همسرش در آپریل ۱۹۲۴ همانجا زندگی کرد. در آخرین ماهها آپارتمان آرامتری در طبقهی پنجم همان ساختمان – شماره ۳۴- اجاره کرد. بخش مهمی از مرشد و مارگاریتا در همین آپارتمان میگذرد. از سال ۲۰۰۳ هر دو آپارتمان ۱۰ و ۳۴ به موزهی بولگاکف تبدیل شدهاند.
سال ۱۹۲۱ که قصد اجاره آپارتمان در ساختمان شماره ۵۰ داشتند، شورای ساکنان جلوگیری کردند. کروپسکایا – همسر لنین- نامهای نوشت تا نظر شورا عوض شود. شولر نوشته است: “خانهای پر سر و صدا با مستاجرانی که مدام دعوا راه میاندازند بارها در کار بولگاکف تکرار شده است. در داستان کمون کارگری به طبقه پنجم ساختمان عظیم خاکستری تیرهای با صد و هفتاد پنجره پرداخته است که بعدها صحنهای میشود در مرشد و مارگاریتا – زیارتگاه پنهانی در مسکو.
بولگاکف در همین ساختمان یادداشتهای پزشک جوان، یادداشتها روی سرآستین و بسیاری پاورقیها و نوشتههای کوتاه طنز نوشت. اتحاد جماهیر شوری تازه بنا شده و موضوع کار او تازه به ثروت رسیدهها، بوروکراسی، تورم، بازار سیاه، نمایش مدرن، فقر عمومی و کمبود مسکن بود.
مادرش در فوریه ۱۹۲۲ درگذشت و او پول برای رفتن به کییف و شرکت در خاکسپاری مادر نداشت. همین زمان با لیوبوف بلوسرسکایا آشنا شد. بلوسرسکایا به زمان جنگ داخلی از طریق قسطنطنیه به پاریس رفته بود. عضو تحریریه گاهنامهی غروب – به سردبیری آلکسی تولستوی در برلین شده، با روزنامهنگاری ازدواج کرده و به مسکو بازگشت و از او جدا شد. بولگاکف سال ۱۹۲۴ از همسر نخست جدا شد و یک سال بعد با بلوسرسکایا ازدواج کرد. او آشنایان بسیار در جهان ادبیات داشت و خانهاش مرکز رفت و آمد بسیاری چهرهها بود. پیشتر کارهای بولگاکف را برای چاپ به گاهنامهی غروب داده بود. حکایتهایی که بلوسرسکایا دربارهی مهاجران براش گفته بود در نمایشنامهی فرار گنجانده شدهاند.
بولگاکف یادداشتهای روزانهاش را یادداشت مینامید. از سلامتی، شایعههای اجتماعی و سیاسی و خبرهای دیگر یادداشت میکند تا به گفتهی خود بعد بتواند بهتر بفهمد. گزارشهای واقعی از جهان هنری پیراموناش. در ۷ می ۱۹۲۶ ماموران کمیساریای خلق در امور داخلی (GPOe) به خانهاش میریزند و سه جعبه پر از نوشتههاش میبرند. آنان به دنبال اسنادی علیه لژنف ناشر گاهنامهی ادبی روسیا (Rossiya) هستند. سال ۱۹۲۹ با زحمت بسیار و به کمک ماکسیم گورکی این یادداشتها را پس میگیرد و از ترس اینکه شاید روزی علیه او استفاده شود، فوری میسوزاند. اندکی کپی از این یادداشتها در بایگانی کمیساریای خلق در امور داخلی باقی ماندند. از جمله دستنوشته دل ِ سگی. ماموران – اگر که خوانده باشند- باید حسابی خندیده باشند.
بولگاکف از ۱ سپتامبر ۱۹۳۳ و آغاز زندگی با همسر سوم تا زمان مرگ در ۱۹۴۰ به نوشتن یادداشت روزانه ادامه داد.
به سال ۱۹۲۳ نیز همهی یادداشتهای روزانه را که در قفقاز نوشته بود سوزاند. اما یکی از آن یادداشتها به نام پسران ملا (Synov’ya mully) در ۱۹۶۰ کشف و منتشر شد.
سرگذشت نوشتن گارد سپید پیچیده است. میلنه یک بخش در ۲۵ صفحه به آن پرداخته است. شماره ۳۰ مارس ۱۹۲۴ گاهنامه غروب در برلین خبر داد که بخش نخست از تریلوژی بولگاکف آماده انتشار است. اوایل ژانویه ۱۹۲۵، ۳۰۰ روبل برای چاپ بخش نخست رمانی که از ۱۹۲۱ آغاز کرده دریافت کرد. سیزده بخش نخست آن در روسیا به چاپ رسید، اما کمیساری خلق برای آموزش، اطلاعات و دانش نشریه را توقیف و ناشر را به استونی تبعید کرد. ناشر از ترس مشکل با سانسور حاضر به چاپ آن به صورت کتاب نشد. سال ۱۹۲۷ متن کامل گارد سپید در لتونی و بعد پاریس منتشر شد. این دو متن با هم تفاوت دارند. در ریگا – لتونی- پایان رمان از روی نمایشنامه بازسازی شده و به صورت زیرزمینی منتشر شد. بولگاکف به سال ۱۹۲۷ با ناشر دیگر – کروگ- که رابطهی خوبی با گورکی داشت تماس گرفته و روی نسخهی نهایی گارد سپید کار کرد. سال ۱۹۲۹ رمان در پاریس منتشر شد و همانی است که اکنون به زبانهای گوناگون ترجمه شده است.
تماشاخانهی هنری مسکو در آپریل ۱۹۲۵ از بولگاکف خواست که نمایشنامهای بر اساس رمان بنویسد. او پیشتر در قفقاز روی آن کار کرده بود، اما این بار باید بازنویسی میکرد تا از سد سانسور بگذرد. سه نمونه ارایه کرد با حذف و تغییر بسیار، از جمله حذف بسیاری شخصیتها. در ماه جون ۱۹۲۶ تمرین نمایش روزهای توربین آغاز شد که اداره سانسور بی درنگ توقیف کرد. دست آخر در ۵ اکتبر ۱۹۲۶ با تغییرات بیشتر به صحنه رفت.
تماشاخانهی مسکو زیر نظر استانیسلاوسکی و ولادیمیر نمیروویچ دانچنکو در روسیه و بیرون آن شهرت داشت. چخوف برای آن نوشته بود. اما دیر زمانی بود که از جهان مدرن فاصله داشت. یکی از کارها برای نزدیک شدن به جهان نمایش مدرن همین کار بولگاکف بود. سر و صدای بسیار و اعتراض فراوان برانگیخت. گفتهاند و نوشتهاند که استالین بیش از ده بار به تماشای آن رفته است. اما نقدهای تند بر آن نوشته شد. یکی از ناقدان نامدار شخصیت آلکسی توربین را توله سگ نامیده، از ترشحات مغز نویسندهای با سابقهی سگی. نمایش در فضای سپیدها میگذرد و به روشنی در خانوادهای بورژوا.
سه هفته بعد، در ۲۸ اکتبر ۱۹۲۶، نمایش دیگری از بولگاکف – آپارتمان سونیا– در تماشاخانهی دیگری از مسکو به صحنه رفت. کمدی در سه بخش. سونیا با دختر خدمتکارش به رغم کمبود مسکن خانهای هفت اتاقه میگیرد که روزها کارگاه خیاطی است و شبها عشرتکده.
در پایان سال ۱۹۲۸ نمایشنامه سوم او – جزیرهی بنفش– در تماشاخانهی هنری مسکو به صحنه رفت. زود دست به کار نوشتن چهارمین نمایشنامه شد. فرار (۱۹۲۶-۱۹۲۸) را برای تماشاخانهی هنری مسکو نوشت. قرارداد امضا کرد و توانست با همسرش با تفلیس برود و نیز به خانهای برود که چخوف در آن میزیسته است. در دفتر مهمانان آن خانه نوشته است: بازمیگردم. اما نمایش اجرا نشد. سانسور اجرای آن را ممنوع کرد. تا ۱۹۳۶ – هشت سال پس از نوشتن آن- اجازهی اجرا نیافت.
آفیش نمایشنامه مرشد و مارگاریتا برای تماشاخانه هنری مسکو، ۲۰۱۲
تماشاخانهی هنری مسکو تنها کارهای قدیمی بولگاکف را اجرا میکرد. نمایشنامهی مولیر او پس از هفت اجرا توقیف شد. داستانهاش را چاپ نمیکردند. از پس درگیری فکری زیاد تصمیم گرفت به استالین نامه بنویسد. در آن نامه به حق نویسنده برای خوانده شدن اشاره کرد. پاسخ دریافت نکرد. رنج و اندوه بسیار داشت. نمیتوانست جلوی نویسندهی درون خود بگیرد و ایدههاش را دور بریزد. مجازاتی سختتر از این برای نویسنده نیست که خواننده نداشته باشد. امکان چاپ و نشر از او ربوده شده بود. به داستانهایی از افراد پیرامون فکر میکرد و در خانه و زمان نوشیدن چای روایت میکرد. داستانهای شاد و غمانگیز. از این کارها شوربختانه چیز زیادی نمانده است.
بولگاکف هر روز نامههای مرموزی به استالین مینوشت با امضای ‘تارزان’. استالین هربار به شگفت میآمد. کنجکاو به بریا – مقام امنیتی- دستور داد هرچه زودتر نویسندهی نامهها را پیدا کرده و نزد او بیاورند. عصبانی است: ‘این سازمان شما پر است از دزد، اما یک آدم را نمیتوانید پیدا کنید.’
بولگاکف را مییابند و به کرملین میآورند.
استالین خوب براندازش میکند، پیپاش را روشن کرده و خیلی عادی میپرسد: ‘پس نویسندهی این نامهها تویی؟’
بولگاکف، اندکی ترسیده میگوید: ‘خیر جوزف ویساریونوویچ، چطور مگر؟’
‘همینجوری. آخر جالب مینویسی. پس بولگاکف نویسنده تویی؟’
‘بله خودم هستم جوزف ویساریونوویچ.’
‘پس چرا این شلوار ژنده و کفش پاره؟ جالب نیست. اصلن جالب نیست.’
‘درست است، هر طور شما بفرمایید…. اما از نویسندگی که پولی در نمیآید.’
استالین رو میکند به کمیسر خلق در امور تامین: ‘چرا ایستادی و نگاه میکنی؟ نمیتوانی برای این مرد لباس بیاوری؟ دزدی در سازمان تو عادی است، اما لباس برای این مرد، نه هرگز! چرا رنگت پرید؟ ترسیدی؟ لباس کن تن این مرد! زود برو و لباس بیاور برای این مرد! چیه داری سبیلت را تاب میدهی؟ با آن چکمههات! به تو باید همه چیز گفت، به فکر خودت که نمیرسد.’
بعد شروع میکنند به قدم زدن با هم. دوستی نامنتظرهای پا میگیرد میان او و استالین.
لحظهای میرسد که استالین درد دل میکند باهاش: ‘میدانی میشا، همه میگویند نابغهای! نابغهای! اما یک آدم کنارت نیست که باهاش لیوانی کنیاک بنوشی.’
بولگاکف خیره میشود به همهی حرکات استالین. آنقدر استعداد دارد که بی هیچ منظور بد شخصیت استالین را نقش بزند. از آن دست که حتا انسانی به نظر آید. گاهی از یاد میبری که بولگاکف دارد از آدمی حرف میزند که آنهمه بلا به سرش آورده است.
بولگاکف، روزی خسته و داغان به دیدار استالین میرود.
‘بنشین میشا، چرا غمگینی؟ چه شده؟’
‘یک نمایشنامه نوشتهام.’
‘پس باید خوشحال باشی وقتی نمایشنامه تمام شده باشد. چرا غمگینی پس!’
‘هیچ تماشاخانهای حاضر نیست اجرا کند.’
‘کجا دوست داری اجرا بشود؟’
‘البته تماشاخانهی هنری مسکو، جوزف ویساریونوویچ.’
‘چه اوضاعی دارند این تماشاخانهها. نگران نباش میشا! بنشین!’
استالین گوشی تلفن را برمیدارد: ‘خانم! خانم! تماشاخانهی هنری مسکو را برام بگیر.’ … ‘بله، تماشاخانه مسکو! بله؟ رییس؟ خوب گوش بده، من استالین هستم، الو! میشنوی؟’ استالین عصبانی میشود و در گوشی فوت میکند. ‘پس آن ابلهان کمیساریای ارتباطات چه غلطی میکنند! همیشه یک اشکالی هست توی این خط. خانم، دوباره تماشاخانه مسکو را بگیر. بله، دوباره، یا خوب به زبان روسی حرف نمیزنم! تماشاخانهی مسکو؟ خوب، درست گوش کن و گوشی را نگذار! من استالین هستم. گوشی را نگذار! رییس کجاست؟ چی؟ مرده؟ همین حالا سکته کرده؟ ای بابا، چه اوضاعی است!’
عکس جمعی رفقا با استالین
مرگ طبیعی در سالهای ۳۰ اتحاد جماهیر شوروی استثنا بود. بسیاری از کسان که بولگاکف به آنان روی آورد، به شکلی از شکلها کشته شدند. از نیمهی دوم دههی بیست در سدهی بیستم امکان برآوردن هر صدای مخالف محدود شد تا زمینه برای ترور استالینی در دههی سی فراهم شود.
در آغاز سال ۱۹۲۸ درخواست سفر به خارج کرد. آن زمان هنوز میشد به این فکر کرد. بسیاری کارکنان تماشاخانهی هنری مسکو به سفر خارج میرفتند. بسیاری نیز حتا برمیگشتند، مثل الکسی تولستوی. همسر دوم بولگاکف نیز بازگشته بود. بولگاکف در درخواستاش نوشت که برای دیدار از تماشاخانههای پاریس میرود که قرار است کارهاش را اجرا کنند و اینکه همسرش نیز به عنوان مترجم همراهاش خواهد بود. اما با درخواست او مخالفت شد. نه تنها این: انتشار کارهاش نیز ممنوع شد. دیگر نه نمایشنامهها اجازهی اجرا گرفتند و نه داستانهاش اجازهی چاپ.
از آغاز دههی بیست سازمانهای مختلف نویسندگان به وجود آمد. سازمانهای “بورژوایی” و “پرولتاریایی”. لنین گفته بود نویسنده نباید به حزب وابسته باشد. جنبشهای هنری و ادبی گوناگون فعال بودند: نمادگرایان، فوتوریستها، ساختارگرایان و دیگران. سال ۱۹۲۵ انجمن نویسندگان پرولتاریا (RAPP) بنیاد گذاشته شد که با هر گونه آزادی نویسندگان مخالف بود. در نشریهی انجمن به نام اکتبر نه تنها به نویسندگان بورژوا چون ارنبورگ، پیلنیاک، آخماتووا و بولگاکف، که نیز به نویسندگان طرفدار انقلاب چون گورکی و مایاکوفسکی نیز حمله میکردند. مایاکوفسکی اندکی پیش از خودکشی به سال ۱۹۳۰ به عضویت همین انجمن درآمد. مبارزه به نفع سرخهای سرسخت تمام شد. رییس این انجمن که از دشمنان سرسخت بولگاکف بود – لئوپولد آورباخ- به سال ۱۹۳۹ اعدام شد. انجمن نویسندگان شوروی در سال ۱۹۳۲ جای این انجمن را گرفت که رئالیسم سوسیالیستی از دستاورد(!)های آن است. بولگاکف در پایان دههی سی به فعالیتهای ضدانقلابی متهم شد و مطبوعات جنگ روانی علیه بولگاکفیسم آغاز کردند. وورونسکی که از مدافعان نویسندگان غیروابسته به حزب بود و از نزدیکان لنین، به سال ۱۹۲۷ از حزب اخراج شد و به سال ۱۹۳۷ اعدام شد. استالین از سال ۱۹۲۸ یکه و تنها و پیشتاز بود. سال ۱۹۲۹ اعلام کرد که بحث ادبی باید “طبقاتی” باشد و میان انقلابی و ضدانقلابی، نه “چپ” یا “راست”. برای نویسندگان هیچ چاره نماند جز سکوت یا پیروی.
بولگاکف نمایشنامهی مولیر را نوشت و شگفت اینکه به سال ۱۹۳۱ اجازهی اجرا گرفت. پیرنگ آن بر اساس نمایشنامههای مولیر بود. نمایش بعدی او ژوردان بیهوده در قفسه ماند و سال ۱۹۶۵ در روسیه اجازهی انتشار یافت. گزینش نویسندهی فرانسوی اتفاقی نبود. در قفقاز، فوتوریستها با مولیر دشمنی داشتند. در ۱۹۲۹ مایاکوفسکی را مولیر معاصر نامیدند. نوشتهی بولگاکف با این هدف بود که نفرت و دشمنی همکاران نویسنده و انگیختن –پادشاه- استالین علیه او را نشان بدهد. موضوع تاریخی است و میتوان از چنگ سانسور گریخت. با اینهمه سال ۱۹۳۲ بالشوی لنینگراد آن را رد کرد. شش سال بعد، در ۲ فوریه ۱۹۳۶ در مسکو به صحنه آمد. موفقیت زیاد داشت، اما پراودا نقدی تند بر آن نوشت و اجرای آن فوری ممنوع شد. چند روز بعد اجرای کار دیگری از او در کریمه ممنوع شد. در این فاصله به درخواست گورکی روی زندگی آقای مولیر کار کرد که قرار بود از سری کتابها دربارهی شخصیتهای تاریخی منتشر شود. ۵ مارس ۱۹۳۳ دستنوشته را به ناشر تحویل داد. یک ماه بعد شنید که کار را رد کردهاند. این کتاب به سال ۱۹۶۲ برای نخستین بار در شوروی منتشر شد. یادداشتهای پزشک جوان نیز پس از مرگ او به چاپ رسید.
در نامهای به برادرش نیکلای که در پاریس میزیست، با آنکه میدانست ممکن است نامهاش در اداره پست خوانده شود، دل به دریا زد: نابودی من نزدیک است، مگر آنکه معجزه رخ بدهد، که آن هم کم پیش میآید. در جولای ۱۹۲۹ نامه مینویسد به ماکسیم گورکی، رییس جمهور کالینین و استالین. نمایهای به دست میدهد از آنچه در سالهای آخر نوشته است و آنچه به سرش آمده و درخواست اجازهی خروج میکند. در آغاز سپتامبر ۱۹۲۹ باز مینویسد، به یکی از دوستان جوانی استالین – ینوکیدزه- که منشی کمیته مرکزی بود و نیز نخستین همسرش و باز به گورکی – که انگار از مقامات دولتی باشد- با عصبانیت مینویسد: چرا نویسنده باید در کشور بندی باشد در حالیکه نوشتههاش هیچ حق موجودیت ندارد. از شما درخواست میکنم تصمیم عادلانهای بگیرید. دوست جوانی استالین به سال ۱۹۳۷ کشته شد. در ۲۸ مارس ۱۹۳۰ نامه نوشت به هفت نفر از اعضای دولت، از جمله استالین، مولوتف، کاگانوویچ، یاگودا، بوبنف. این سه نفر آخر هم کشته شدند. از وضع بد مالی مینویسد و باز درخواست اجازهی مهاجرت. همهی کارهای من آینده دارند. اما کو گوش شنوا؟
در ۱۴ آپریل ۱۹۳۰ مایاکوفسکی خودکشی کرد. گرچه دوستی با هم نداشتند، اما بولگاکف دچار اندوه بسیار شد. مایاکوفسکی را میستودند و بولگاکف را تا جایی که میشد، میکوبیدند. اما سرنوشت هر دو یکی بود: افسردگی.
در همان ۱۴ آپریل یوری اولسیا به بولگاکف زنگ میزند و ادای استالین را درمیآورد. ۴ روز بعد در ۱۸ آپریل ۱۹۳۰ استالین واقعی به او تلفن میکند. نویسنده از چرت عصر بیدار شده و گیج است. استالین از او میپرسد آیا واقعن میخواهد کشور را ترک کند و آیا فکر میکند بتواند در خارج زندگی بگذراند. میگوید: نامهات را دریافت کردیم. رفقای من آن را خواندهاند. پاسخ موافق را به زودی دریافت خواهی کرد. بولگاکف درخواست دیدار میکند و پاسخ این است: باید وقتاش را پیدا کنم.
روشن است که نه دیداری در کار خواهد بود و نه پاسخی به بولگاکف میرسد. اما میشود دستیار کارگردان در تماشاخانه هنری مسکو. تلفن استالین چندان بیتاثیر هم نبود، آنهم به سالهایی که کشتار بیش از بخشش جریان داشت.
استالین چهار سال بعد به بوریس پاسترناک زنگ زد تا نظرش را دربارهی مندلشتایم بپرسد. پاسترناک نیز زنده ماند. استالین نوشت: این سوار ِ بر ابرها را به حال خود بگذارید. پاسترناک در آن گفتگو به استالین گفت: میدانم که با هم دوست نیستیم. عکس آن صادقتر است. استالین هم گفته بود: ما بلشویکها رفقایمان را هرگز زمین نمیزنیم. میتوانست بگوید: همهشان را مثل آب خوردن میکشیم.
سرنوشت مندلشتایم اما تفاوت داشت. او شعر پر از ناسزا دربارهی استالین نوشته بود. او را پشتکوهی در کرملین نامیده بود، مردی با انگشتهای چاق و چله چون کرم با سبیل چون سوسک.
ایزاک بابل هم که دوستان ناباب داشت (یژوف/کمیسر خلق در امور داخلی و یاگودا/ وزیر کشور) به سال ۱۹۴۰ کشته شد. اندکی بعد مایرهولد – کارگردان بزرگ تئاتر- را هم کشتند. بولگاکف زمان درازی فکر میکرد که تلفن استالین واکنش به نامهاش بوده است، زیرا استالین به هرکسی تلفن نمیکرد. از آن زمان بولگاکف شد متخصص نامهنگاری به استالین. دیگران برای نوشتن نامه با او مشورت میکردند: استانیسلاوسکی و آنا آخماتووا. آخماتووا به سال ۱۹۳۴ سراغ بولگاکف رفت تا شاید بتواند کاری برای مندلشتایم بکند.
سال ۱۹۳۷ دوستی از بولگاکف پرسید که آیا پشیمان نیست از اینکه قصد مهاجرت را با استالین در میان گذاشته و پاسخ بولگاکف: باید به او میگفتم وقتی ادعا میکنی نویسندگان در کشورهای خارج لال میشوند، بگذار بروم و لال شوم تا حرف شما ثابت شود.
کسی که به او در ۱۹۳۰ کمک کرد تا هفت نامه را به اعضای دولت برساند، یلنا سرگیونا شیلوسکایا بود (یلنا نورنبرگ). سال ۱۹۲۹ با او آشنا شد. یلنا همسر ژنرال ارتش سرخ -شیلوفسکی- بود که از پاکسازی ارتش جان به در برد و در سال ۱۹۵۲ درگذشت. ژنرال به بولگاکف گفت که میگذارد همسرش به او کمک کند، به شرطی که دیگر یکدیگر را نبینند. بولگاکف قول داد، اما سال ۱۹۳۲ نامهای به ژنرال نوشت و از او خواست که همسرش را رها کند. ژنرال موافقت کرد و خود همسر جوانتری گزید. بولگاکف در اکتبر ۱۹۳۲ با یلنا ازدواج کرد.
برای زندگی به خانهای رفتند که نویسندگانی چون مندلشتایم در آن زندگی میکردند. کنار استخر پاتریارک. داستان مرشد و ماگاریتا از استخر پاتریارک آغاز میشود که در واقعیت وجود دارد. اکنون، جلوی آن تابلویی نصب کردهاند با این نوشته: صحبت با بیگانگان ممنوع. عنوان بخش نخست مرشد و مارگاریتا.
استخر پارتریارک
ماه عسل در لنینگراد گذراندند. سال بعد در تابستان ۱۹۳۳ دوباره به لنینگراد رفتند و نوشتن مرشد و مارگاریتا را که نسخه نخست آن را از بین برده بود، دوباره آغاز کرد. یلنا همان مارگاریتا است که همهی زندگی با چنگ و دندان از بولگاکف دفاع میکند. کاری که دو همسر نخست بولگاکف نیز کردند.
بولگاکف در ماه می ۱۹۳۱، جون ۱۹۳۴ و فوریه ۱۹۳۸ باز به استالین نامه نوشت. در دو نامهی نخست درخواست اجازهی خروج کرد و در سومی درخواست رفع تبعید یکی از همکاران نویسنده. هر سه بی پاسخ ماندند.
در ۲۴ آپریل ۱۹۳۵ جشنی در سفارت امریکا برپا شد که بولگاکف نیز از دعوت شدگان بود. چهارصد مهمان در آن شرکت داشتند، از جمله بسیاری مقامات بلندپایهی شوروی که بعدها شکنجه و کشته شدند. در پایان جشن خرسی را مست کرده و صد سهره در باغ رها میکنند. بسیاری از ناقدان نوشتهاند که صحنه جشن ماه بدر در مرشد و مارگاریتا نگاه به همین جشن دارد.
بولگاکف در دههی سی دچار افسردگی و واهمه بود. او تنها نبود البته. سال ۱۹۳۳، دوست نمایشنامه نویس نیکلای اردمان دستگیر و تبعید شد، در ماه می ۱۹۳۴ همین بلا به سر مندلشتایم آمد. هر دو آنان در همان خانه زندگی میکردند که بولگاکف. متوجه شده بود که در طنز باید محتاطتر باشد. نمایشی بر اساس جنگ و صلح تولستوی نوشت. نوشتن نمایشنامهی دیگری با نام آدم و حوا آغاز کرد که شبیه رابطهی عاشقانه خودش با همسر سوم و شوهرش است. اما آن را دور ریخت. کار دیگری با نام خوشبختی نوشت که سال ۲۲۲۲ روی میدهد. دربارهی مخترعی است که مشکوک است به ساختن ماشینی برای گریز از قدرت شوروی. با زنی از آینده به نام آوروا آشنا میشود که میخواهد بداند طعم خطر چیست و برای همین به “اکنون” میآید. بعد هر دو خود را به پلیس شوروی تسلیم میکنند. تنها از بخش چهارم آن در بارهی ایوان مخوف استقبال شد. پس از آن ایوان واسیلویچ را نوشت. در آن مهندس تیموفیف ماشین زمانی اختراع میکند که دو نفر اهل مسکو با آن به سدهی شانزدهم سفر کرده و وارد کاخ ایوان مخوف میشوند در حالیکه ایوان به آپارتمان تیموفیف در مسکو میآید. از اجرای آن جلوگیری شد. این کار نخستین بار در ۱۹۶۴ منتشر شد. سال ۱۹۷۱ نیز از روی آن فیلم ساخته شد. با این همه به نوشتن ادامه داد. دو فیلمنامه بر اساس کارهای گوگول نوشت. نه کارهاش چاپ و اجرا شد و نه فیلمی از آن ساخته شد.
سال ۱۹۳۶ برای نوشتن کتاب تاریخ شوروی برای دبیرستانها ۱۰۰.۰۰۰ روبل جایزه تعیین شد. بولگاکف دست به کار نوشتن شد. یکی از کارهاش جمعآوری اطلاعات درباره زندگی استالین در باتومی میان سالهای ۱۸۹۸ تا ۱۹۰۴ بود. حاصل کار شد نمایشنامهی باتومی دربارهی استالین. تماشاخانهی هنر از این ایده استقبال کرد. قرار بود که به مناسبت شصتمین سال تولد دیکتاتور در ۲۱ دسامبر ۱۹۳۹ اجرا شود. کار در ماه جون ۱۹۳۹ آماده بود. واکنش به آن نشان ِ فضای اتحاد شوروی دارد. هیچ کسی مخالف آن نیست و همه حتا تحسین میکنند. اداره ممیزی نیز هیچ ایرادی به کار ندارد. نویسنده و گروه بازیگران برای آشنایی بیشتر با فضا به باتومی سفر میکنند، اما در نیمهی راه تلگرامی به یکی از ایستگاههای قطار میرسد که همه باید به مسکو بازگردند. از آن بالا مخالفت کردهاند. استالین مخالف این است که شخصیت کار ادبی بشود و فکر میکند بولگاکف قصد دارد از این راه رابطهی خوبی با او ایجاد کند. در این فاصله آلمان و روسیه به لهستان حمله کردهاند.
در چنین فضایی است که بولگاکف کار کرده است. از اواخر دههی بیست شروع به نوشتن رمانی دربارهی مسیح و شیطان کرد. نخستین نسخه در ۱۹۳۴ تمام شد. در نوامبر ۱۹۳۷ عنوان مرشد و مارگاریتا به آن داد. در ماه می و جون ۱۹۳۸ نسخه دوم آن را بازنویسی کرد. اما هنوز از آن راضی نبود. پس از نوشتن نمایشنامه بر اساس دون کیخوت و نمایش باتومی، کار دوباره روی آن آغاز کرد. این آخرین کار پیش از مرگ اوست: مرشد و مارگاریتا، مشهورترین و بهترین کار بولگاکف و یکی از برجستهترین رمانهای سدهی بیستم. این رمان دربرگیرندهی همهی کیفیتهای عالی نویسندهای به نام بولگاکف است، بی هیچ ضعف و کوتاهی. بخشهایی از رمان در شمارههای نوامبر تا ژانویه ۱۹۶۶ و ۱۹۶۷ در نشریه مسکوا چاپ شد که از آن استقبال بسیار شد.
شب چهاردهم اگوست ۱۹۳۹، پس از جلوگیری از سفر به باتومی به آپارتماناش در مسکو بازگشت. در راه بازگشت حتا میترسیدند دستگیر شوند. مایرهولد کارگردان در ۱۹۴۰ کشته شد. بولگاکف دیری از درد سر و چشم در رنج بود. یک ماه پس از بازگشت به لنینگراد رفت، اما چهار روز بعد مجبور شد بازگردد. اندکی بعد به درمانگاهی در بیرون از مسکو رفت و همانجا شنید که سرطان کلیه دارد. درست مثل پدرش. او که خود پزشک بود، میدانست که دارد نابینا میشود. میگذاشت تا مرشد و مارگاریتا را بخوانند و به صورت شفاهی آخرین تصحیح را دیکته میکرد. در عکسهای آخر عمر، عینک آفتابی به چشم میگذاشت، چون نابینا شده بود. حاضر نشد به بیمارستان برود، میخواست در خانه بمیرد.
همدردی با ابلیس
‘دستنوشتهها نمیسوزند‘ جملهی نمادینی از مرشد و مارگاریتا است. قلم از شمشیر قویتر است و تخیل سرانجام بر ترور چیره خواهد شد. چه سندی قویتر از خود ِ مرشد و مارگاریتا برای اثبات این گفته؟ نخستین نسخه داستان دربارهی شیطان را خود نویسنده سوزاند. خوب میدانست که طنز و هجو در دوران استالین جان به در نخواهد برد، تا زمان مرگ به نوشتن و دوباره نوشتن روی همان کار ادامه داد. یلنا سال ۱۹۶۶ موفق شد برای نخستین بار نسخهی قیچی و سانسورشدهی مرشد و مارگاریتا را در گاهنامهای به چاپ برساند. این آغاز گام گذاشتن مرشد و مارگاریتا به جهان ادبیات بود که در بلوک شرق به مثابهی هجو شادگونهی دیکتاتور کمونیست و در باقی جهان به عنوان یکی از نمونههای نخستین رئالیسم جادویی خوانده شد.
مرشد و مارگاریتا کتابی است پر و پیمان با شیوههای متفاوت بولگاکف و سه داستان در هم تنیده: شری که شیطان و همدستاناش با ورود به مسکوی پیش از جنگ به پا میکنند، عشق مارگاریتای زیبارو و آگاه به نویسندهای که تحت پیگرد رژیم است، و انجیلی که “مرشد” به شکل رمان دربارهی پونتیوس پیلاطس رومی نوشته است. حاصل شده است رمانی انباشته از محالی در سنتِ گوگول با چاشنی طنز و هجو نویسندگان روسی در دههی بیست سدهی بیستم.
بولگاکف نیاز داشت به تسویه حساب با نویسندگان دستگاه حکومتی. پس از چاپ نیمه تمام رمان خودزندگینامه گارد سپید به شکل پاورقی اسیر سانسور بود. طنز علمی-تخیلی دلِ سگی و بسیاری از نمایشنامهها که برای تماشاخانهی هنری مسکو نوشت (دستیار تهیه کننده هم بود تازه)، پیش از اجرا توقیف شدند. اواخر دههی سی همهی بریده روزنامهها دربارهی کارش را بازبینی کرد: ۲۹۸ نقد منفی و سه نقد مثبت.
انتقام شیریناش را اما گرفت: در مرشد و مارگاریتا، همهی قلم به مزدها را چون موجوداتی ابله و جبون نقش زد. وولاند (نام شیطان در رمان) رییس ‘مهمترین گروه ادبی مسکو’ در بخش سوم کتاب میرود زیر تراموا. خانهی نویسندگان کاسهلیس حزبی در آتش میسوزد. وولاند اعادهی حیثیت میکند از استاد/مرشد فرستاده به آسایشگاه روانی. مارگاریتا باید جاناش به فروش بگذارد، که با عشق چنین میکند. با وولاند و دوستاناش آدم خسته نمیشود. یکبار میگذارند اسکناس از آسمان ببارد، بار دیگر در تماشاخانهی مسکو حراجی دیوانهوار راه میاندازند. و چه چیزی جالبتر از عریان بر خوک سوار و پرواز در آسمان مسکو؟
“یسوعا ناصری گفت: جبن یکی از بدترین چیزهاست. خیر، فیلسوف، مجبورم با تو مخالفت کرده و بگویم: بدترین است!” در رویای پونتیوس پیلاطس هستیم. روز پیش، عکس خواست خود و زیر فشار روحانی یهودی، مرد غریب اما بیخطری را به مرگ محکوم کرد. وقتی مرد را پیش او آوردند، مجذوباش شد. به ویژه وقتی گفت تنها مردم نیک وجود دارند. به دلیل مخالفت با این دیدگاه بود آیا که از سر جبن داد مجازاتاش کنند؟
میک جگر (Mick Jagger)، ترانهنویس گروه رولینگ استونز بر اساس تکگویی شیطان در مرشد و مارگاریتا، متن ترانهی به یادماندنی “همدردی با ابلیس/ Sympathy for the Devil ” را نوشته است. شیطان آنقدرها هم بد نیست، باهاش مهربان باش!
وولاند پرسید: “خوب به من بگویید ببینم چرا مارگاریتا شما را مرشد صدا میکند؟”
مرشد با لبخند پاسخ داد: “ضعفی بخشودنی. ارزش زیادی قایل است برای رمانی که نوشتهام.”
“دربارهی چیست؟”
“دربارهی پونتیوس پیلاطوس. [….]
وولاند از پس قهقههای بلند پرسید: “دربارهی چی؟ کی؟ این وحشتناک است! در این زمانه و این کشور؟ موضوع دیگری برای انتخاب نداشتی؟ بگذار ببینم!” دست بلند کرده و کف دستاش را سوی او گرفت.
مرشد گفت: “متاسفانه نمیتوانم، چون انداختمش توی بخاری.”
وولاند گفت: “ببخشید، این را باور نمیکنم. امکان ندارد. دستنوشتهها نمیسوزند.” رو گرداند سوی گربه و گفت: “بهیموث، آن رمان را بیاور.” [بهیموث/ نام عبری حیوانی خیالی در کتاب ایوب از عهد عتیق. ]
در ۶ مارس ۱۹۴۰، چهار روز پیش از مرگ بولگاکف، یلنا –همسر سوم- در یادداشت روزانهاش نوشته است: اتفاقی به او گفتم (چون به نظرم فکرش این بود) به تو قول میدهم که رمان را تایپ کنم و تردید ندارم که منتشر خواهد شد. با توجه گوش داد و فکر کنم متوجه شد و گفت: فکر کن باشی… فکر کن باشی (Chtoby znali…. Chtoby znali).
روز دهم در یادداشت روزانه نوشته است: ۱۶:۳۹. میشا مرد.
در گورستانی نزدیک گور چخوف و گوگول به خاک سپرده شد.
سرگئی یرمولینسکی نمایشنامه نویس که در همان خانهی نویسندگان زندگی کرده است، بعدها گفته است که همان روز به او تلفن شد. منشی استالین بود که پرسید: راست است که بولگاکف مرده است؟
بله، راست است. راحت شدید از شرش.
دستمایگان:
Ellendea Proffer, Bulgakov: Life and Work, Ann Arbor, Ardis, 1984
Milne, L. Mikhail Bulgakov: A critical biography
Cambridge, Cambridge University Press, 2009
کوشیار پارسی / اگوست ۲۰۱۵/ مرداد ۱۳۹۴