جلال سرفراز؛  امان از این سانسور

 

جلال سرفراز؛

 امان از این سانسور

 

امان از این سانسور، که خود موضوع چند فیلم و رمان و شعر و غیره و غیره است.

از زمانی که دست شاعر و نویسندۀ ایرانی به سمت قلم رفته، قلم‌شکنان هم براه افتاده‌اند، که هم دست را قلم کنند و هم قلم را قلم.

دراین باره بسیار گفته‌اند و می‌گویند و چنتۀ دوستان هم خالی نیست.

هر یک از ما  نمونه‌هایی را به خاطر داریم، که گاهی موجب خنده است و گاهی سبب گریه. آخه آدم‌های ناحسابی! بیکارید که صبح تا شب توی وقت خودتان و اوقات اهل قلم خرابکاری می‌کنید؟ که چی؟ که این باشد و آن نباشد؟ آن هم در جامعه‌یی که تیراژ کتاب و شمار کتابخوان در مقایسه با ارباب عماعم و مداحان حرفه‌یی آنقدر قلیل است که محلی از اِعراب نیست، چه اتفاقی می‌افتد که چارتا نویسنده هم حرف دلشان را بزنند؟ باور کنید که آب از آب هم تکان نمی‌خورد.

حالا برگردیم به تجربه‌های من.

مثلن مروری کنیم در همین شعر تابستان که از یکی از دفتر شعرهای من با عنوان «با همۀ ابرهای ممکن» حذف شد. چرایش را هنوز نمی‌دانم. اما یک سری حدس و گمان خود بخود به سراغ آدم می‌آید…

تابستان

تابستان/ پشت کمان آبی

و امتداد فرصت / تا چارۀ ملال کنی/ و دست در محال

و عشقبازان را ببینی بر بام

که راستای تجربه را/ برای طوقیِ سرگردان / تعریف می‌کنند

دست در یال بورِ ذرت دارد باد/ در این مدت

و بال در بال پرنده/ حساب می پردازد چشم

درونمایۀ این شعر، اگر درست دقت کنیم ، تصویری‌ست از رویای آزادی، که روشنفکر ایرانی قرنی‌ست برای آن لَه لَه می‌زند. اما مطمئنم که خانم یا آقای ممیز آن را درک نکرده، و تمام حال و حواسش در واژۀ «عشقبازان» متمرکز شده، که برای برادران یا خواهران سانسورچی در این دوران جنبۀ ناموسی دارد، و نباید آن را بکار برد، حتا اگر برایشان مسجل شده باشد، که منظور از عشقباز در تهران تا اندازه‌یی قدیم، یعنی تهرانی که من و امثال من تجربه کرده‌ایم، همان کبوترباز است.

تجربۀ دیگر من در این زمینه دفتر شعری‌ست به نام «باران و شیروانی» که در سال ۱۹۹۰، با خوش‌خیالیِ تمام آن را برای چاپ و انتشار به ایران فرستادم… کل این کتاب زیر تیغ سانسور رفت و همراه با هزینه و زحمت ناشر به خمیر تبدیل شد. هنوز هم روی دستم مانده، که بالاخره چه بلایی باید سر این کتاب بیاید، یا بیاورم؟

اما تجربۀ دیگری هم دارم، که دیگر مربوط به ارباب سانسور دولتی نیست، بلکه به دوستان و آشنایان خودمان بر می‌گردد. همان‌هایی که به کمتر از دمکراسی و آزادی  مطلق و این جور حرفهای دهان پرکن رضایت نداده‌اند و نمی‌دهند.

چندین و چند سال پیش گفت‌وگو، و در واقع در این یا آن زمینه مناظره‌یی داشتم با زنده‌یاد بزرگ علوی، که به توصیۀ رفیق شیر پاک خورده‌یی آن را فرستادم برای یکی از هفته‌نامه‌های تهران. با این اطمینان که سردبیر مربوطه خودش اهل بخیه است، و در حد توانش سعی خواهد کرد که از پس انتشار آن گفت‌وگو برآید. اما اتفاق دیگری افتاد، که با توجه به سوابق ایشان، می‌شد پیش‌بینی کرد، اما خوش‌خیالی اینجانب نتیجۀ عکس داد. حالا موضوع چی بود؟

آقابزرگ علوی، در واکنش به درگیری‌های درون کانون نویسندگان در تابستان ۵۸، یک جا گفت: توده‌یی‌ها در کانون خیانت کردند. من به ایشان گفتم: شما اگر می‌خواهید اسمش را بگذارید خیانت. اما واقعیت این بود که هیچ‌کس نمی‌خواست به دیگری خیانت کند. بلکه موضوع دو دیدگاه کاملن متفاوت و حتا متضاد بود. صاحبان هرکدام از این دیدگاه‌ها روی حرفشان پافشاری می‌کردند. درست یا نادرستش مسئلۀ دیگری‌ست. نتیجه‌اش را هم دیدیم .جالب این بود که در همان گفت‌وگو آقابزرگ از حرفش پشیمان شد و به من پیشنهاد کرد که این جمله را از سخنانش حذف کنم. اما من واکنش دیگری نشان دادم: نه! شما نظرتان را گفتید، من هم نظرم را. قضاوت را می‌گذاریم به عهدۀ خواننده (نقل به معنی). بله.  سردبیر مربوطه  صلاح  کار را به گونه‌ی دیگری دید. همان گفتۀ آقابزرگ را کافی دانست، که تیتر بزرگ شد و بالای مطلب آمد:

برزگ علوی به جلال سرفراز: شما توده‌یی‌ها خیانت کردید. ( چیزی شبیه این. درست یادم نیست.)

گفته‌های جلال سرفراز هم کاملن حذف شد. چشمش کور و دندش نرم. بقیۀ قضایا را هم خودتان حدس بزنید. از عدم انتشار نامۀ اعتراضی من به آقای سردبیر، تا طعنه و کنایه‌های دوستان و نیشخندها و ریشخندهای آقای سردبیر و امثالهم، که تازه یک چیزی هم طلبکار بودند و هستند هنوز.

از ممیزی‌های درون حزبی و درون سازمانی هم که نگو و نپرس. کافی بود شعری ، یا نکته‌یی در شعری، یا نوشته‌یی، باب طبعشان نباشد، و آن شعر و آن نکته و، اگر زورشان برسد آن شاعر یا نویسنده را حذف و طرد نکنند. یعنی در واقع از ماست که بر ماست، و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.

اینها نمونه‌های‌ کوچکی‌ست از خروارها مورد و بی‌مورد، و تا آنجا که به سانسور رسمی مربوط می‌شود، امری طبیعی‌ست. در کشوری که رهبرش فرمان می‌داد که  «بشکنید این قلمها را …» یا: «من دیگر آیندگان نمی خوانم.» و یا … و یا … سانسور یک امر نهادینه شده است.  یعنی از همان آغاز بنا بر تفتیش عقاید و کنترل قلم و صاحب قلم است. تاسیس وزارت ارشاد اسلامی هم به همین منظور بود. در این چهل سال هم شاهد عملکردهایش بوده‌ایم و کماکان هستیم. نه تنها در ارتباط با روزنامه‌نگاران و اهل قلم، بلکه در سینما و هنر و ادبیات، و در ابعاد بسیار وسیعتر و وسیعتر. بگذریم

بگذارید خاطره‌یی را هم بنویسم که پُر بدک نیست. در آن روز و روزگار که هنوز انقلاب نشده بود، من در روزنامۀ کیهان به عنوان یک خبرنگار ساده کار می‌کردم، دوست مسؤلی داشتیم که همیشه تذکر می داد: بچه ها! خودتان را سانسور نکنید، بگذارید من خودم سانسورتان کنم؛ و تا آنجا که شرایط اجازه می‌داد، از این کار خودداری می‌کرد. از دیدِ ایشان خودسانسوری کار ناشایستی بود ـ و هست البته. هدف از بیان این خاطره، گریزی به خودسانسوری‌ست، که به عادت ثانوی بسیاری از ما تبدیل شده، و ریشه‌هایش را باید در تاریخ و فرهنگ ایرانی جستجو کرد. مگر می‌شود حساب زبان سرخ و سرِ سبز را نکرد؟ مگر می‌شود ملاحظات جنسی و اخلاقی و مذهبی و فرهنگی و اجتماعی را کنار گذاشت و دست به قلم برد؟ مگر می‌شود جای سه‌نقطه‌های تناسلی را با اصل واژه‌ها پر کرد؟ ما در جامعه‌یی زندگی می‌کنیم، که حتا زیرکترین و جسورترین آدمها هم نمی‌توانند خود را از چنگ خودسانسوری خلاص کنند، مشکل بزرگ اهل قلم هم همین است. تا هنگامی که ما بر این بلای خانمانسوز غلبه نکنیم، کارمان چیزی در حد خودارضایی‌ست، حالا کمی بیشتر یا کمتر. باز هم بگذریم.

اما مبارزه با سانسور حرف دیگری‌ست، که کمتر به آن پرداخته شده، و بیان آن ضروری‌ست. خوشبختانه در این زمینه چنتۀ من چندان خالی هم نیست. اجازه بدهید خاطره، یا خاطره‌هایی را  از تجربه‌های خودم و بسیاری از دوستان همراه در  روزگار سپری شده را یادآور شوم:

نمی‌خواهم به شبهای شعر در سال ۵۶ اشاره کنم، که حرکتی بود بر ضد سانسور، و من در برگزاری آن نقش داشتم، بلکه می‌خواهم به حیطۀ کار خودم و همکارانم در روزنامۀ کیهان برگردم. مثلن در زمان نخست وزیری شریف امامی. روزی از روزها به اشارۀ دوستی متوجه شدم که یک صاحب‌منصب نظامی (سرگردی با اونیفورم نیروی زمینی) به تحریریه آمده و در اتاقی که دیواری شیشه‌یی آن را از تحریریه جدا می‌کرد، با دکتر مصباح‌زاده ـ صاحب‌امتیاز موسسۀ کیهان و سناتور آن زمان ـ و زنده‌یاد رحمان هاتفی ـ سردبیر وقت ـ در حال گفت‌وگوست. شستمان خبردار شد که موضوع از چه قرار است. من نخستین فردی بودم که اعتراضم را با صدای بلند علنی کردم ـ البته با ترس و لرز ـ خوشبختانه واکنش بخش بزرگ تحریریه مثبت بود، وگرنه کار به جاهای باریک می‌کشید. دیری نشد که بجز گروهی محدود بقیۀ همکاران تحریریه قیام کردند و صدای اعتراض همگانی بلند شد. جالبتر این که چند دقیقه بعد همهمه‌یی در فضای بیرون از تحریریه درگرفت و کارکنان دیگر کیهان در بخشهای چاپ و اداری و آگهی‌ها و غیره به ما پیوستند. نتیجه این که «جناب سرگرد» دمشان را روی کولشان گذاشتند و با راهنمایی دکتر مصباح‌زاده سالن تحریریه را ترک گفتند. آقای مصباح زاده ـ که سیاستمدار کارکشته  و کارفرمای کاردانی بود ـ تصور می کرد که غائله ختم شده. از ما خواست که به سر کارمان برگردیم. ما اما تن به کار ندادیم و پس از مشورت کوتاهی اعلام اعتصاب کردیم. جالب بود که بلافاصله خبر به روزنامه‌های «آیندگان» و «اطلاعات» رسید. آنها هم قلم را زمین گذاشتند و اعتصاب مطبوعات سراسری شد. نتیجه این که پس از چهار روز دولت شریف امامی در نشستی که با نمایندگان ما در سندیکای روزنامه‌نگاران آن روزگار داشت، تلویحن آزادی مطبوعات را تضمین کرد و ما به سر کار خود برگشتیم.

خاطرۀ دیگر این که در دورۀ حکومت دولت آموزگار به کوشش زنده‌یاد پورجعفر و جواد طالعی و من (جلال سرفراز) نامۀ سرگشاده‌یی خطاب به شخص نخست‌وزیر در اعتراض به سانسور مطبوعات نوشته شد، که موجب ممنوع‌القلم شدن ما سه نفر (یعنی نویسندگان نامه) شد و بیم دستگیری ما هم می‌رفت، که خوشبختانه چنین اتفاقی نیفتاد. این نامه به امضای بیش از صد و هفتاد نفر از اهل قلم، از جمله برخی از اعضاء کانون نویسندگان ایران رسید و موجب واکنشهای بسیاری در جامعۀ آن روزی، و در سطح مطبوعات شد… اهمیت این نامه دست کمی از نامۀ معروف به «ما نویسنده‌ایم» هموندان کانون نویسندگان در چند سال پس از انقلاب نداشت.

اعتراض‌های ما در مجموع سبب شد که فضای حاکم بر مطبوعات کم و بیش بازتر شد، و البته کار به جایی رسید که حکومت وقت تاب تحمل آزادی نسبی مطبوعات را نداشت و در زمان دولت نظامی ازهاری کیهان و آیندگان و اطلاعات اشغال نظامی شد. نتیجه این که اعتصاب دیگری رخ داد، که شصت و دو روز به طول انجامید، آن هم در بحرانی‌ترین وضعیتی که در دورۀ انقلاب بر کشور حاکم بود، و ای کاش اتفاق نیفتاده بود. پایان این اعتصاب اگرچه با سقوط دولت ازهاری و روی کارآمدن دولت بختیار نشانه‌یی از پیروزی موقت ما بود، اما حتا تصورش مشکل است، که در آن دو ماه و اندی، که جامعه حالت انفجاری داشت، مردم ـ آنطور که باید ـ در جریان مهمترین خبرها قرار نگیرند. این واقعیت تلخی‌ست که نمی‌توان به آن اشاره نکرد. یادآور می‌شوم که در آن سالها روزنامه‌های صبح و عصر تهران معتبرترین رسانه های کشور بودند، و مهمترین جایگاه خبررسانی  و ایجاد افکار عمومی.  باز هم بگذریم.

دولت آقای بختیار ـ که البته دولت مستعجل بود ـ آغاز به کار کرد و متعهد شد که مطبوعات کاملن آزادند و ما پیروزمندانه به سر کارمان برگشتیم.  غافل از این که تازه آغاز فاجعه است… ایشان هم مثل جناب شاه و دیگر جنابان حاکم ناگزیر از ترک کشور شدند. اربابان جدید مطبوعات بر سر کار آمدند و کار تصفیه و تسویۀ روزنامه‌ها و روزنامه‌نگاران آغاز شد و بقیۀ قضایا …

 

به نقل از “آوای تبعید” شماره ۱۳